eitaa logo
نوشته های یک طلبه
331 دنبال‌کننده
572 عکس
155 ویدیو
7 فایل
آتیش های بزرگ از جرقه های کوچیک به وجود میان🔥 یادداشت‌ها🌱داستان‌ها🍀دلنوشته‌ها🌿خاطرات🍁انتقادات☘️ پیرو مکتب استاد علی‌صفایی❤️ 📝در عرصه داستان‌نویسی دانش‌آموخته از اساتید: سرشار✨️ سالاری🧨 جعفری🎆 مخدومی🏅 ✍️محمد مهدی پیری✍️ @Mohmmadmahdipiri
مشاهده در ایتا
دانلود
نوشته های یک طلبه
#دایره_طلایی #قسمت_هفتم مثل چسب چسبیدم به تشک؛ در دلم خدا خدا می کردم که فیتیله پیچم نکند! رکب خور
باورم نمی شد! در همان حال که پخش تشک بودم، صادقی مرا تخت خواب فرض کرده بود و رویم دراز کش شده بود. دستش را دور گردنم گره زد. به زور نفس می کشیدم. فن کمر خورده بودم! فنی که بیشترین امتیاز را داشت. ۴ امتیاز دیگر هم گرفت. در همان حالت خفگی نگاهی به تلویزیونی که امتیازات را نشان می‌داد کردم. قرمز ۶ آبی ۱! کم کم باخت برایم رخ نمایی می کرد؛ وحید مکعب آبی را پرتاب کرد وسط تشک. یعنی اعتراض! داور سوت زد. صادقی لنگ هایش را از رویم بلند کرد. ادامه دارد...
به امید دیدار کله بند
نوشته های یک طلبه
#دایره_طلایی #قسمت_هشتم باورم نمی شد! در همان حال که پخش تشک بودم، صادقی مرا تخت خواب فرض کرده بو
روی تشک افتاده بودم. وحید خودش را رساند. دهنم مثل چوب شده بود. خشک خشک. زبانی برایم نمانده بود. انگار چسبیده بود به سقف دهنم. بلندم کرد. کمی آب خوردم. جان تازه ای گرفتم. وحید گفت: محمد برو برای زیر دوخم! در لابه لای نفس زدن هایم گفتم: نمی شود! این اشاره داور بود که می گفت وحید برو بیرون. اعتراض وارد نیست. جوش آورده بودم! نفس عمیقی کشیدم. همین که داور سوت زد! شیرجه زدم به سمت دوپایش! مثل بچه ای که در بغل پدرش می رود. دو پایش در چنگم آمد. وقت آن بود که زهرم را بریزم. بلند کردن صادقی کار محالی بود. توانم را جمع کردم. یاعلی گفتم! از زمین کنده شد! دو رانش را به سینه چسباندم. ادامه دارد...
سالن غرق در سکوت شد. نعره وحید می آمد: محمد بکوبش زمین! دست و پا میزد! مثل ماهی! غافل از اینکه دیگر دیر شده است. همان طور که پاهایش را گرفته بودم و از زمین بلندش کرده بودم؛ خودم را از جلو، روی زمین پرتاب کردم. بدبخت صادقی هم مجبور شد با کمر روانه تشک شود؛ رهایش نکردم. دستم را بردم زیر گردنش تا شانه هایش بچسبد روی تشک. داشت ضربه فنی می شد که داور سوت زد! وقت اول تمام شده بود. چهار امتیاز گرفتم. ادامه دارد...
برخی از ۱_کتاب در چه مرحله ای هست؟ در حال ویراستاری. ۲_ آیا صنعت در فرایند چاپ کمکی خواهد کرد؟ تا وقتی دستمان به دهنمان می رسد زیر یوغ و بار صنعت نمی رویم. ۳_مسابقه کتاب خوانی می گذارید؟ زیاد موافق مسابقه کتاب خوانی نيستم. چون با مسابقه‌، برای کتاب تاریخ مصرف می گذاریم‌. وقتی زمان مسابقه تمام شود تاریخ مصرف کتاب هم تمام می‌شود! البته اگر ارگان ها خواستار مسابقه اند منعی از طرف ما نیست. ولی از طرف ما مسابقه ای برگزار نمی شود. ۴_فروش کتاب با تخفیف است؟ هدف خواندن کتاب است نه سود های کذایی‌‌‌. ان شاءالله تخفیف قابل توجهی خواهیم داد. ۵_ نحوه فروش چگونه است؟ ان شاءالله به صورت غرفه سیار توسط نوجوان عرضه خواهد شد. ۶_انگیزه شما از نوشتن کله بند چه بود؟ شاید بگویید شهرت! اما هدف اصلی ارائه داستانی جذاب و پند آموز برای مخاطبان است.
نوشته های یک طلبه
#دایره_طلایی #قسمت_دهم سالن غرق در سکوت شد. نعره وحید می آمد: محمد بکوبش زمین! دست و پا میزد! مثل
راند دوم شروع شد. تلویزیون کنار تشک برای آبی عدد ۵ و برای قرمز ۶ را نشان می‌داد. مسابقه حیثیتی شده بود. صادقی برایم تبدیل به غول شده بود. بعد از آن زیر دوخمی که خورد. حساب کار خودش را کرده بود. در این افکار بودم که نفهمیدم داور سوت را زده است. نامرد نشست برای زیر! خواستم پایم را عقب بکشم و خیمه بزنم ولی نشد. برای یک فیل بلند کردن موش که زوری نمی خواهد! به راحتی بلندم کرد. همانطور که جفت پایم در چنگالش بود. مرا مثل گونی سیب زمینی روی شانه اش گذاشت! ادامه دارد...
می خواست انتقام بگیرد. پخش زمینم کرد. سریع خودم را چسباندم به تشک. نگاهم به دست داور بود که عدد چهار را نشان می‌داد. رفت سراغ پاهایم برای فیتیله! دید که نمی تواند؛ دست هایش را از کنار پهلویم برد تو! بارانداز! آنقدر شانه اش را فرو کرد در کمرم که اشک در چشمم جمع شد. وحید را دیدم که خیره شده بود و ذبح شدن مرا می‌دید. ناگهان دیدم سالن دور سرم می چرخد! صادقی هم همین طور؛ یک بار! دو بار! سه بار! این سالن نبود که می چرخید. این من بیچاره بودم که صادقی داشت برانداز رویم می زد! سوت داور مرا به خودش آورد. سالن غرق در شادی! باخت را اصلا تصور هم نمی کردم. نای بلند شدن نداشتم. صادقی دستم را گرفت و بلندم کرد. داور دست راست بچه مربی را بلند کرد. هر چه خواستم جلوی خودم را بگیرم نشد. اشک مثل چشمه ای جوشان روی صورتم شروع به جوشیدن کرد. وحید بغلم کرد و گفت: هر شکست مقدمه یک پیروزیست. ✍محمد مهدی پیری کلیات داستان بر اساس واقعیت بود اما جزئیات آن دست خوش تخیل شده بود.
قراره چند تا دور همی داشته باشیم. با موضوع نوشتن و... اطلاعات بیشتر@PRHgamer
چشم ها را باید باز کرد. واقعیت ها را باید دید. از خدمات باید تشکر کرد. شروع طوفانی محترم مجلس شهرمان، برای خدمت به مردم اردکان را اجر می نهیم. ان شاءالله در انتخابات ریاست جمهوری شایسته ترین ها را برای خدمت انتخاب خواهیم کرد. ✍محمد مهدی پیری
برای نیاز داری به دو بال 🕊 یک نوشتن دو خواندن
می گفت: برای هر شب خاطراتت رو بنویس📝
می گفت: برای از کلاس های آموزشی استفاده کنید.
می گفت: شیوه ورود به تولید داستان ابتدا تقلید است.
می گفت: در داستان باید موقعیت( نقطه عطف) باشد.
گذر پوست به دباغ خانه خواهد افتاد.😉 اینبار از یه سوراخ دوبار گزیده نمیشیم 😊
بعضی کانال ها و گروه ها اعصاب خورد کن هستند 👈 حذفشون کن بعضی کانال ها و گروه ها چشم دیدنت رو ندارند 👈بایگانیشون کن بعضی هاشون هم اصلا ارزش عضو شدن رو ندارند😉
بدون شرح😂
ان شاءالله مجموعه داستانی به زودی
چادر گل گلی نمازم را کیپ می گیرم زیر چانه ام. طبق معمول در را باز می گذارم و به دیوار کاهگلی خانه مان تکیه می زنم. سرگرم تماشای ستارگان و ماه نصف نیمه می شوم. مثل دست فروشانی که منتظر مشتری اند؛ نگاهم به سر کوچه است‌‌. نمی دانم چندمین شبی است که کارم شده این! بالأخره دوستش دارم. مگر می شود کسی را دوست داشت و بی خیالش بود. فرهاد این همه زحمت و سختی برای به دست آوردن شیرین کشید. حالا نغمه ای در دلم می گوید تا کی می خواهی منتظرش باشی! ادامه دارد...