نوشته های یک طلبه
#طنز_های_مدرسه #قسمت_دهم از طرف مدرسه راهی مشهد شدیم؛ بچه بودیم درک و فهمی از زیارت و امام نداشتیم.
#طنز_های_مدرسه
#قسمت_یازدهم
آنقدر مشتاق تست بمب ها بودیم که یکی را در بازار ترکاندیم،
چنان بوی گندی داد که دکان دار ها به دنبال ما افتادند و ما فرار!
رفتیم به حسینیه که محل اقامت ما بود.
بچه ها مشغول بازی و سر صدا بودند.
آقای طاهری آمد و با لحن جدی گفت: چراغ رو که خاموش کردم میخوام همه کله مرگشون رو بذارن! دیدم کسی بیداره بلیط میگیرم میفرستمش اردکان!
با این تهدید همه خوابیدند.
الا من و محسن
محسن در تاریکی گفت:نمیخوای حرکتی بزنیم؟
گفتم: بذار خوابشان عمیق بشه تا حال بده!
ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#کله_بند #قسمت_دهم _تنهایی؟ منظورش را نفهمیدم و نوشتم: خداروشکر پدر و مادرم زنده اند و تنها نیستم!
#کله_بند
#قسمت_یازدهم
نوشت: ازداوج کردی!
_نه هنوز بچه ام؛
_ نه بابا! خوشبخت بشی!
_ممنون؛ ببخشید ولی من هنوز شک دارم شما دختر باشی!
_حق داری؛ ولی الان ثابت میکنم
تماس صوتی گرفت!
وصل کردم. خودش بود اینبار سرکار نبودم؛
سلام علیکی کردیم
گفت: باور کردی؟
_بله!
این شد شروع رابطه!
بازپرس که از اول صحبت نگاهش قفل شده بود به من گفت: چه شد عاشقش شدی!
ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#دایره_طلایی #قسمت_دهم سالن غرق در سکوت شد. نعره وحید می آمد: محمد بکوبش زمین! دست و پا میزد! مثل
#دایره_طلایی
#قسمت_یازدهم
راند دوم شروع شد. تلویزیون کنار تشک برای آبی عدد ۵ و برای قرمز ۶ را نشان میداد.
مسابقه حیثیتی شده بود. صادقی برایم تبدیل به غول شده بود.
بعد از آن زیر دوخمی که خورد. حساب کار خودش را کرده بود.
در این افکار بودم که نفهمیدم داور سوت را زده است.
نامرد نشست برای زیر! خواستم پایم را عقب بکشم و خیمه بزنم ولی نشد.
برای یک فیل بلند کردن موش که زوری نمی خواهد!
به راحتی بلندم کرد. همانطور که جفت پایم در چنگالش بود. مرا مثل گونی سیب زمینی روی شانه اش گذاشت!
ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#از_تبار_باران #قسمت_دهم دلواپسی هایم ادامه داشت. اول برای اینکه چرا نیامده ای! حالا که هم برگشتی
#از_تبار_باران
#قسمت_یازدهم
نماز صبح را خواندم؛ چشمانم سنگین شده بود. پلک هایم را روی هم گذاشتم. کنار سجاده خواب رفتم.
خوابت را دیدم. خودت بودی! چهارشانه، هیکلی، رعنا.
لباس سبز سپاه چقدر بهت می آمد. پوتین هایت انگار همین الان واکس خورده بودند.
آمدی روی حیاط. من محو تماشایت بودم.
چشمانمت را به من دوختی!
از دیدنت سیر نمی شدم. گفتی: مادر من برگشته ام! بی تابی نکن!
روی ایوان خانه دراز کشیدی! آرام و راحت. مثل مسافری که به خانه اش برگشته!
از خواب پریدم!
ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#مقر_تاریکی #قسمت_دهم به حرف های امیر توجهی نکردم. با خود گفتم بروم ببینم در مقر چه خبر است. برای
#مقر_تاریکی
#قسمت_یازدهم
باز به حرف های امیر توجهی نکردم. امتحانش ضرری نداشت!
کنار صفحه هشتم می نویسم: ورود هاشم به مقر! از اینجا چون خودم شاهدم ماجرا بودم داستان را خودم شرح می دهم.
هاشم در یک شب تاریک که با ستاره های کوچک تزئین شده بود؛ وارد مقر شد.
ادامه دارد....
نوشته های یک طلبه
#طنز_های_حسن #داستان_نوجوان #قسمت_دهم _ فکر کنم سوزن برای آنها چیزی مثل تاریکی برای ما هاست! _حسن ب
#طنز_های_حسن
#داستان_نوجوان
#قسمت_یازدهم
_بیا کمی سرکارش بگذاریم!
_اگر فهمید سرکار رفته اذییتمان می کند!
_نترس سوزن همراهم هست!
_خب پس شروع کن!
حسن دستانش را دور دهان گشادش حلقه کرد و گفت: آی پیر مرد آمده ای اینجا چه کنی؟
پیرمرد سرش را به طرف راست و چپ چندین بار چرخاند و با لرزش صدا گفت: کی هستید؟
_جن!
شعبان هم با هو هو صدای مخوفی را از خود در آورد!
پیر مرد چند قدمی به عقب رفت!
حسن نعره زد و گفت: کجا ای جن ندیده! اگر نگویی چه می کردی فردا را نمی بینی!
_اگر بگویم در امانم؟
_شاید
_آمده بودم دنبال ارث پدری ام!
حسن قهقه ای زد و گفت: ما هم جن بو داده ایم و کمی الاغ؟
_نه به جان مادرم راست می گویم! دوست جنی ام گفته است که طلاهایی پدری ات در این خرابه دفن شده اند!
_اسم دوست جنی ات کیست؟
_ماهون!
_آه ماهون که دوست خودمان است! برو فردا شب بیا! ماهون هم باشد؛ امشب ما جشن داریم و تو اضافه ای؛
پیر مرد چشمی گفت و فرار کرد.
ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#شهادت_اجباری #قسمت_دهم عرقی سرد روی پیشانی ام نشست. آب دهانم را به سختی فرو بردم. چقدر بدشانس بود
#شهادت_اجباری
#قسمت_یازدهم
در همان حال نشسته به فکر فرو رفتم! صدای خُرخُر رفقایم به گوش می رسید. نشستنکی به خواب فرو رفته بودند.
به حالشان غبطه خوردم. چشمانم را بستم، نفسی عمیق کشیدم.
کمی زیر لب صلوات فرستادم.
دلم آشوب بود؛
نفس هم آرام می کشیدم تا خدای نکرده مین عمل نکند.
فکرم به همه جا می رفت به خانه مان که بعد از شهادتم چه می کنند؛
دلم برای پدر و مادرم می سوخت،
اشک از چشمانم می جوشید نمی دانم برای چه؟!
شاید از مرگ می ترسیدم!
ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#وابسته #کله_بند_۲ #قسمت_دهم تا در این فکر ها بودم؛ نامرد ها تمام هندوانه را بلعیده بودند! شیرینی
#وابسته
#کله_بند_۲
#قسمت_یازدهم
چیزی خورد به سرم؛ چشمانم از سوزش درهم فرو رفتند!
عماد نامرد کف گرگی زده بود!
گفت: نخورده خودتی و هفت جد پدریت وروچک!
_بی جنبه شوخی کردم!
_حقت بود! زبون درازی کردی دوباره می خوری!
کمی سرخ شدم و خجالت کشیدم!
تازه وارد لبخندی زد.
دلم مثل آهنی شده بود که می خواست خودش را به آهن ربای تازه وارد بچسباند.
بساط سفره جمع شد؛ اما سفره دلم نه!
بار اولم بود که اینچنین احساسی می کردم!
حسی از جنس کشش به یک نفر!
ادامه دارد...
#در_حسرت_کباب
#طنز
#قسمت_یازدهم
آقا من کباب نخوردم اما کباب ساختم.
خدایش اگر گوشت بهم می دادی کباب واقعی میشد.
یک سیخ را بردم دادم به باباجان چشمانش خوب نمی دید گفت: چی آورده ای؟
گفتم کباب است بابا
سیخ را برد نزدیک دهانش و زد به لبش
لب و دهنش گلی شد.
فهمید سرکار است.
تا توان داشتم فرار کردم.
فقط صدایش را فهمیدم که می گفت: کبابت را بکن در حلقت! خل مغز
آقا راستی شما کباب نمی خواهی؟
اگر خواستی بگو برایت درست کنم.
این بود از سیزده به در من.
پایان
#ناشناس_هرشبه
#قسمت_یازدهم
برایم غیر قابل باور بود که ناشناس علی باشد.
حالا بود که می فهمیدم
ناشناس و طعام آور هر شبه ما چرا امشب نیامده!
به یاد سخن مرد رسش حنایی افتادم: محال است علی یتیمان کوفه را فراموش کند.
دوان دوان به سمت خانه رفتم.
اشک از چشمانم می چکید!
میان اشک ها با خودم حرف می زدم: دوسال است که پدرم در جنگ جمل شهید شده. هر شب علی برایمان قرص نان و خرما و گاهی هم شیر می آورده. اما به صورت ناشناس!
دماغم را بالا کشیدم و در زدم.
ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#خشتک #طنز #قسمت_دهم آقای راد زرنگ تر از این حرف ها بود. فهمیده بود که هادی امروز عادی نیست. بل
#خشتک
#طنز
#قسمت_یازدهم
بچه ها مشکوک شده بودند.
راد سرش را از کنار هادی بالا آورد و گفت: پنج دقیقه بهتون وقت میدم مرور کنید.
باز آقای راد به هادی گفت: شلوارت که مشکلی نداره!
هادی با نگرانی گفت: کتاب رو اگه بردارم معلوم میشه!
راد دستی روی شانه اش گذاشت و گفت: پس واجب شد بری عوض کنی وگرنه تا آخر سال بچه ها رنگ لباس زیرت رو به رخت می کشن!
سریع برو خونه عوض کن! من درستش میکنم
آقای راد رفت پشت میز نشست و گفت: هادی برو توی آزمایشگاه چند تا کانی بیار!
ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#راهب #قسمت_دهم آفتاب رمق همه را گرفته بود. شرجیل بالاخره سکوت چند ساعته بین نارنیا و خودش را شک
#راهب
#قسمت_یازدهم
شرجیل گفت: ای کاش ابوحارثه شما را نمی فرستاد راه پر از راهزن عرب است!
نارنیا از دلسوزی شرجیل خوشش آمد و گفت: می دانم مسیر خطرناک است ولی مردان نجرانی که نمرده اند!
اگر هم مردان نتوانستند کاری کنند خودم مقداری رزم بلدم!
شرجیل گفت: کسی که در یونان رشد کرده باشد مسلما جنگیدنش هم دیدن دارد!
اسب های نارنیا و شرجیل هم انگار فهمیده بودند که این دو جوان می خواهند بهم نزدیک تر باشند به خاطر همین در کنار هم و گاها چسبیده بهم حرکت می کرند.
ادامه دارد...