#اگر_تو_به_جای_من_بودی
#قسمت_دوازدهم
گوشی را وصل کردم؛ با صدای کلفتش گفت
_سلام بر آقا مهدی؛ میبینم پرونده الیاس کم کم داره حل میشه!
_سلام آقا حسین شما از پرونده آرش بگو ببينم میتونم بهت کمک کنم یا نه؟
از مغازه بیرون آمدم و توی ماشین نشستم تا پیر مرد بو نبرد از ماجرا!
_هیچی مهدی فقط توی سه ماه تحقیق، به این رسیدیم که آرش خودکشی نکرده در واقع کشته شده!
دوربین های مغازه بریان فروشی سر خیابانی که خرابه در آن بود؛ برگرداندم دیدم ساعت شش یک پیر و مرد پسری که تو مأمور پرونده اش هستی از خرابه برگشتند؛
حدود نیم ساعت بعد یعنی ساعت ۶:۳۰ دقیقه صبح؛ مردی با کت و شلوار و لاغر اندام وارد خیابان خرابه میشود.
در حالی که گردن آرش را گرفته بوده! طبق گفته همسایه ها صدا های داد و بیداد آرش بلند می شود و بعد از چند دقیقه آن مرد کودک را خفه می کند؛
این قسمتش را خودم کشف کردم: آن مرد می خواسته جسد را در خرابه رها کند دیده است که طناب دار و چهار پایه آنجا هست!
آرش را به دار آویزان میکند تا وانمود کند که آرش خود کشی کرده است!
طبق چهره زنی ها و بررسی ها قاتل در خیابان بهشتی کافه دارد و به زودی دستگیر می شود!
ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#دهکده_گرجی #قسمت_یازدهم بازهم جلسه شورا در مسجد برگزار شد؛ اینبار به جهت یک خبر مهمی که عضو علی ال
#دهکده_گرجی
#قسمت_دوازدهم
غلامرضا گفت: چند شب پیش در باغم مشغول آبیاری بودم. موجودی را دیدم که روی دو پا مثل انسان راه می رفت! لباس های شبیه به خرس را تن کرده بود؛
اعضا شورا وارد سکوت و شوک مرگباری شدند!
کدخدا با نگرانی گفت: پس راست می گفت!
همه ساکت بودند تا ببیند کدخدا میان سال با موهای جوگندمی و ریش های حنا زده چه قرارست بگوید؛
گفت: وقتی که ثامر آمده بود. پیش رمال رفتم و آینده ثامر را خواستم بگوید! رمال گفت: او ناپدید می شود و بعد به چهره خرس مردم را غارت میکند!
ادامه دارد...
#طنز_های_مدرسه
#قسمت_دوازدهم
محسن خواب بود، با لگد بیدارش کردم و گفتم: وقته عملیاته!
فضای حسینیه را توضیح بدهم عمق فاجعه ما معلوم می شود.
حسینیه تنگ و جم و جور؛
تعداد دانش آموزان بالا، همه کیپ در کیپ خواب؛
تمام در و پنجره ها بسته؛
حسینیه گرم گرم.
محسن گفت: نقشه ات چیه!
_ با التماس یه بمب بد بو رو از بچه ها گرفتم! قراره امشب کولاک کنیم؛
در تاریکی برق چشم های محسن را دیدم از خوشحالی می درخشید.
ادامه دارد...
#کله_بند
#قسمت_دوازدهم
آز آنجا که خودم خواهر داشتم؛ خوب اخلاقیات آنها را می شناختم؛
اینکه احساسی اند، اینکه هوش سمعی و کلامی بالایی دارند، اینکه دنبال هم حرف می گردند و...
باخودم گفتم: این همه دوستانم دوست جنس مخالف دارند من هم یکم تجربه کنم!
در مورد مسائل مختلف چت می کردیم! از کنکور گرفته تا پارتی بازی در مدارس؛ از بحث های سیاسی گرفته تا مسائل دینی
از آنجا که خانواده ام اهمیتی به حرف هایم و تحلیل هایم نمی داد و گاهی هم سرکوفت و سرزنش حواله ام می شد؛ حرف هایم را به او میگفتم؛
نازنین دقیقا برعکس بود! او گوش میداد و میخواند و تشویق می کرد!
من هم در مقابل، نوشته هایش را میخواندم تایید می کردم؛
ادامه دارد...
#دایره_طلایی
#قسمت_دوازدهم
#پایانی
می خواست انتقام بگیرد. پخش زمینم کرد. سریع خودم را چسباندم به تشک. نگاهم به دست داور بود که عدد چهار را نشان میداد.
رفت سراغ پاهایم برای فیتیله! دید که نمی تواند؛ دست هایش را از کنار پهلویم برد تو!
بارانداز!
آنقدر شانه اش را فرو کرد در کمرم که اشک در چشمم جمع شد. وحید را دیدم که خیره شده بود و ذبح شدن مرا میدید.
ناگهان دیدم سالن دور سرم می چرخد! صادقی هم همین طور؛
یک بار! دو بار! سه بار!
این سالن نبود که می چرخید. این من بیچاره بودم که صادقی داشت برانداز رویم می زد!
سوت داور مرا به خودش آورد.
سالن غرق در شادی!
باخت را اصلا تصور هم نمی کردم. نای بلند شدن نداشتم. صادقی دستم را گرفت و بلندم کرد. داور دست راست بچه مربی را بلند کرد.
هر چه خواستم جلوی خودم را بگیرم نشد. اشک مثل چشمه ای جوشان روی صورتم شروع به جوشیدن کرد.
وحید بغلم کرد و گفت: هر شکست مقدمه یک پیروزیست.
✍محمد مهدی پیری
کلیات داستان بر اساس واقعیت بود اما جزئیات آن دست خوش تخیل شده بود.
#شهادت_اجباری
#قسمت_دوازدهم
هوا کمی سرد به نظر می رسید.
شاید هم سرد نبود و من لرز بر بدنم هجوم آورده بود.
سرم را روی زانو هایم می گذارم؛ ذکر استغفر الله ربی و اتوب الیه از زبانم نمی افتد. بالاخره هرکسی می داند با خودش چند چند است. حق الناس هایی که بر گردنم بود در ذهنم می آید؛
اشک می ریزم از اینکه دیگر فرصتی برای جبرانشان ندارم.
نیت می کنم. نماز نافله شب را می خوانم، با تمام دل و جان توبه می کنم.
بعد از اندکی مناجات به فکر فرو می روم چه کار کنم که هم خودم نجات پیدا کنم و دیگران! یا حداقل باقی رزمنده ها زنده بمانند.
ادامه دارد...
#وابسته
#کله_بند_۲
#قسمت_دوازدهم
جارو به دست گرفتم و مشغول کار شدم.
هیئت بزرگ بود و بدون سقف؛ باد خنک تابستانی هم ذره های خاک را این طرف و آن طرف می کشاند.
عماد شاخه ای از درخت خرما را داد به دست تازه وارد و گفت: اسمت چیه؟
تازه وارد در حالی که جارو را می گرفت گفت: آرمان!
با اینکه سرم به کار خودم بود؛
ولی گوش و دلم پیش آنها بود.
همین که اسمش را گفت! نفسم را پوف کردم بیرون و گفتم: بالاخره اسمت رو فهمیدم!
ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#ناشناس_هرشبه #قسمت_یازدهم برایم غیر قابل باور بود که ناشناس علی باشد. حالا بود که می فهمیدم ناشنا
#ناشناس_هرشبه
#قسمت_دوازدهم
ظرف شیری را مادرم کنار گذاشته بود تا با نانی که نشناس می آورد بخوریم.
اما می دانستم که امشب خبری از نان نیست.
ظرف شیر را برداشتم.
مادرم گفت: کجا میبری؟
_نشناسی که برایمان نان می آورد امشب نیاز به شیر دارد.
مادرم دعایش کرد و گفت: ای کاش علی هم به اندازه این ناشناس به یاد ما بود!
بغضم شکست. مثل کوزه ای از از دیوار می افتد.
مادرم چشمانش گرد شد. گفت: حالت خوب نیست؟
در میان اشک هایم گفتم: ناشناس همان علی است!
ادامه دارد...
#خشتک
#طنز
#قسمت_دوازدهم
#پایانی
عملیات با موفقیت انجام شد.
زمانی که زنگ خورد.
هادی رفت پیش آقای راد و گفت: اگه آقا شما نبودی آبروم رفته بود!
راد لبخندی زد و گفت: وقتی دیدمت داری از استرس میمیری یاد خودم افتادم.
یه روز خشتکم جر خورده بود
حواسم نبود رفته بودم دانشگاه!
با اینکه شلوارم مشکی بود دختر های دانشگاهی بهم می گفتن چقدر رنگ آبی بهت میاد!
منم به شلوارم نگاه می کردم و می گفتم مشکیه نه آبی! بعد از اینکه خونه رفتم تازه فهمیدم ماجرای رنگ آبی چیه!
راد دستی روی شانه هادی گذاشت و گفت: حواست باشه اگه کسی مشکلی داشت، مشکلش رو حل کنی؛ نه اینکه بدترش کنی!
✍محمد مهدی پیری
نوشته های یک طلبه
#راهب #قسمت_یازدهم شرجیل گفت: ای کاش ابوحارثه شما را نمی فرستاد راه پر از راهزن عرب است! نارنیا از
#راهب
#قسمت_دوازدهم
با اینکه تماس بدنی با غیر همجنس برای راهبان منع شده بود؛
اما شرجیل این مسئله را به نارنیا نگفت!
برای همین هنگامی که بازو های هر دو بهم می خورد هیچ واکنشی نشان نمی دادند!
نارنیا به شرجیل گفت: شما کشیش هستید؟
شرجیل لبخندی زد. افسار اسبش را مقداری عقب کشید و گفت: نه! علاقه ای به کشیش شدن ندارم!
_چرا؟
_ کشیشان محدودیت هایی دارند و من از این محدویت ها بی زارم. محدودیت هایی مثل منع از ازدواج و صرف کردن بیشتر وقتشان در کلیسا و خواندن ورد های تکراری،
ادامه دارد...