نوشته های یک طلبه
#شهادت_اجباری #قسمت_دوم به یاد داستان اعزامم می افتم؛ آنهم در دل شب عملیات خیبر! نمی دانم چرا حالا
#شهادت_اجباری
#قسمت_سوم
کلا تنها به جایی نمی رفتم.
چه می خواهد رفتن به مدرسه باشد چه جبهه!
با رفقا در سازمان بسیج اردکان اسم نوشتیم.
بماند که سن مان قد نمی داد
و دست بردن در شناسنامه کاری عادی تلقی می شد.
هر کداممان دو سالی به خودمان اضافه کردیم.
اما یک جای کار می لنگید؛
ادامه دارد...
#برف_ندیده_ها
#طنز
#قسمت_سوم
روش های شیره مالیدن را بلد بودم؛ با چرب زبانی مخش را روغن کاری کردم.
_آقای راننده از شب تا حالا ماشاالله پشت فرمون هستید! یه آخ هم نگفتید!
از آیینه جلو نگاهم کرد و لبخند زد! فهمیدم تیرم دارد به هدف می خورد!
ادامه دادم؛
_اگه زحمتی نیست یه گوشه ای نگه دارید بچه ها دست شویی دارند!
_مطمئنی دست شویی دارند یا هوس برف بازی؟
صدایی در ذهنم گفت: زدی به کاه دون!
لبخند کوچکی زدم و گفتم: هردو آقای راننده!
خندید! جای خالی دندان نیشش پیدا شد؛
_غمت نباشه هواتون رو دارم!
یک ربعی نگذشت که زد کنار!
در را باز کرد و گفت: یک ربع برید دست به آب و برف بازی!
صدای نعره و هوار از اتوبوس می آمد!
انگار گله ای گرسنه علف پیدا کرده بودند!
ادامه دارد...
#وابسته
#کله_بند۲
#قسمت_سوم
کم کم ساعت از ده شب هم گذشته بود.
حاج رضا بابای هیئت،
برایمان نان و پنیر هندوانه آورد.
دور هم نشستیم.
عماد که سنش از ما بیشتر بود و تازه داشت ریش هایش درست و درمان در می آمد؛
چاقو را در شکم هنوانه فرو کرد.
می خواست خیلی صاف و گرد هندوانه را برش بدهد،
اما خواستن کجا و توانستن کجا!
انگار از هندوانه نوار قلب گرفته،
هیچ جای هندوانه را صاف در نیاورد.
ادامه دارد...
(#درخت_نحسِ_افرا)
#قسمت_سوم
صدای باز شدن قفل در آهنی، همه نگاهها را به سمت راست محوطه میکشاند.
آقای فروغی وهمسرش الفت خانم،
با چهرههایی درهم کشیده وارد حیاط میشوند.
پشت بندشان پدر سپیده در حالی که زیر شانههای همسرش را گرفته،به محل اجرای حکم،می آيند.
ناهید،درحالیکه به سروصورتش میزند،روبه روی سپیده روی زمین میافتد.نزدیک است،داد و فریادهایش گوش آسمان را کر کند.
اشکهای سپیده مانند مرواریدی غلطان، صورت لاغر و استخوانیاش را نوازش میدهد.
مامور کمکش میکندتا از پلههای سکو بالا برود.
ناهید،همانطور چهار دست و پا خودش را به پاهای الفت میرساند.
_« تو رو خدا الفت خانم نذار دخترمو بکشن؛بازم میام خونتون و این دفعه تا آخر عمرم نوکریتون رو میکنم.»
_«تو ده سال نون و نمک ما رو خوردی؛حالام که دخترت شاهکار کرده؛عوض تشکرتون بود؟ پاشو گمشو از جلو چشام.»
به منشی دادگاه اشاره میکند:
_«آقا معطل چی موندین!؟حکم رو اجرا کنید.»
✍الهه ابوطالبی
ادامه دارد...
#کسب_و_کار
#طنز
#قسمت_سوم
هر دو طوقی، سفید یک دست بودند.
کاکلی مثل نوک میخ روی سرشان قرار داشت!
یکیشان طوق گردنش مشکی و آن یکی زرد رنگ بود!
حسابی تیمارشان می کردم؛
روز ها و شب ها به امید این بودم که بالاخره طوقی ها تخم بگذارند؛
شب ها خواب می دیدم آنقدر طوقی دارم که قفسم دیگر جا ندارد!
مشتری ها پول به دست در خانه مان صف کشیده بودند!
ادامه دارد...
#در_حسرت_کباب
#طنز
#قسمت_سوم
قلم را تراش دادم. تیز تیز.
فوتی بر نوکش کردم و مشغول نوشتن شدم:
راستش آقا. ما سیزده به در چیز های مختلفی خوردیم.
اول که از پدربزرگم فحش پدر خوردم.
به خاطر اینکه یادم رفته بود در دست شویی باغمان هست و درش را قفل کردم.
گفتم بابا جان پدر من پسر خودتان است
باز تا زبان درازی ام را دید همان فحش را داد.
گفت: خاک بر سر پسر من که بچه ایی مثل تو دارد
حالا این توالت شاخت می زد که درش را بستی!
ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#شیر_زور_گو
#داستان_کودک
#رده_سنی_زیر_ده_سال
#قسمت_سوم
تا حیوانات این حرف ها را می زدند سر و کله شیر پیدا شد!
هم بزرگ بود و هم چاق، نعره ای کشید و گفت: من سلطان جنگلم!
همه حیوانات ترسیدند. زاغی وقتی شیر نعره زد تعدادی از پر هایش ریخت!
گور خر زیر پایش را خیس کرد.
آهو خاکستری بی هوش شد.
شیر گفت: اگه می خواید کاری بهتون نداشته باشم و زنده بمونید باید دستوراتم رو گوش کنید! فهمیدید؟
حیوانات یکی یکی گفتند چشم!
شیر گفت: هر روز باید برام آب غذا بیارید! برام باید یه جای گرم و نرم درست کنید. اگه برام غذا نیارید مجبورم بخورمتون!
حیوانات جنگل مجبور بودند خواسته شیر را قبول کنند.
هر روز به نوبت یکی از حیوانات برای شیر آب و غذا می برد.
ادامه دارد...
#کوکب
#قسمت_سوم
هر بار که دفه قالی را می زدم.
می گفت: کوکب؛ فرش رو بفروشم سه تومان بهت میدم!
مثل الاغ کار می کردم. تا به سه تومان برسم.
سه تومان کم نبود! شاید برای بزرگ تر ها کم باشد اما برای من دنیایی از پول بود!
بعد از سه ماه که قالی تمام شد. کمی نقش گل رز وسط قالی کج در آمد.
برای همین خریدار از قیمتی که طی کرده بود کمتر خرید.
عمه اختر هم سه تومان بهم نداد. دو قرانش را کم کرد.
ادامه دارد...
#ناشناس_هرشبه
#قسمت_سوم
همین جور که پرسه می زدم و دنبال ناشناس می گشتم؛
به کوچه هاشمیان رسیدم.
برخلاف بقیه کوچه ها شلوغ بود!
سی چهل نفری در کوچه بودند.
آهسته نزدیک شدم.
همه مقابل در یکی از خانه ها جمع شده بودند.
خودم را میان جمعیت فرو کردم.
خودم را به زحمت نزدیک دری که پشت آن مردم تجمع کرده بودند رساندم.
ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#خشتک #طنز #قسمت_دوم آوردن آن لاستیک ها هم مکافاتی داشت برایشان. آنقدر دست ها و صورتشان سیاه شده
#خشتک
#طنز
#قسمت_سوم
هادی زمین مردم را با ارث پدری اش اشتباه گرفته بود.
یک روز بیل می آورد زمین را صاف می کرد.
یک روز شلنگ می کشید و خاک ها را نم می کرد تا بچه ها کمتر خاکی شوند.
یک روز پودر گچ های پدر گچکارش را می قاپید و می آمد خط کشی اوت ها و نقطه پنالتی را می کرد.
هادی مثل یک مادر از نوزادش که زمین خاکی بود نگهداری می کرد.
ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#پشت_تخته_سنگ #قسمت_دوم _محمود اگه بفهمن هر دوتامون رو با تیپا میندازن بیرون! _غمت نباشه روستامون
#پشت_تخته_سنگ
#قسمت_سوم
تاکسی هم بلد نبود راهی که محمود آدرسش را میداد.
حسابی از شهر دور شده بودیم.
رسیدیم به یک راه فرعی.
راه خاکی بود. جلوی راه فرعی جوانی آفتاب سوخته،
دست برایمان بلند کرد.
الاغ مشکی رنگی هم همراهش بود.
محمود گفت: بفرما حاج آقا، سپردم روزی که قراره بریم روستا با الاغ بیان دنبالمون. چون راه یه کم پیچ در پیچه!
ادامه دارد...