🌹
🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
#رعنا
#قسمت_شصت_و_نهم
آن شب پدرم مرا گوشهای کشید و گفت:«این زنه...فخری رو میگم،واقعا لجبازه.حالا که اینجوری میگه ،من به جای جهیزیه بهت پول میدم و شما برای خودتون وسیله بخرید.»
از این همه محبت چشم هایم پر از اشک شده بود.خم شدم تا دست هایش را ببوسم، ولی سرم را بلند کردم و گفت:«بهرام خودش مرد خوبیه، ولی مادرش...خونوادهاش...تو لایق زندگی بهتر از این بودی، ولی حالا دیگه گذشته.»
گفتم:«من راضیام آقاجون.»
آن شب من و بهرام به سمت آبادان حرکت کردیم. بهرام وقتی موضوع را فهمید، گفت: «پدرت واقعا منو شرمنده کرده. هرچی مادرم بد میکنه، اون در عوض خوبی. نمیدونم چطوری لکباید جبران کنم.»
آبادان شهر قشنگی بود. به بهرام گفتم: «چرا اینقدر میگفتی که نمیتونم اینجا زندگی کنم؟ شهر قشنگیه.»
گفت: «آره، ولی خیلی گرمه. در ضمن تو هیچ فامیلی اینجا نداری.»
خندیدم و گفتم: «تو رو که دارم.»
خانهٔ ما در جای خلوتی بود. خانهٔ نسبتا بزرگی که جلویش شمشاد های مرتب و زیبایی بود. هیجان زده گفتم: «وای بهرام. اصلا فکر نمیکردم اینقدر قشنگ باشه.»
از فردای آن روز رفتیم و لوازم منزل خریدیم. کمکم خانهمان مرتب شد. از بودن در آن خانه احساس غرور میکردم. یک شب بهرام به من گفت: «فکر میکردم تنهایی خیلی اذیتت کنه، ولی هیچ گلهای نمیکنی،خداروشکر.»
شش ماه گذشت؛ شش ماهی که هیچ وقت فراموش نمیکنم. بهترین لحظات را داشتم. روز ها را با کار های خانه و سرگرمی های دیگر به شب میرساندم و در انتظار بهرام بودم.
با بهرام مشورت کردم و در شرکت نفت تقاضای کار دادم. به من گفتند منتظر باشم تا جواب بدهند. دلم میخواست جایی کار کنم و کمک بهرام باشم. با خودم گفتم:«ادامه تحصیل که نتونستم بدم، لااقل جایی کار کنم.»
صبح جمعه بود. بهرام گفت: «امروز مهندس کشیک من هستم. باید برم.
صبحانهای را خورد و آماده رفتن شد که زنگ تلفن به صدا در آمد. گوشی را برداشت.خواهرش بود. بعد از سلام و احوال پرسی،ناگهان گفت: «راست میگی بنفشه؟ کی؟»
رنگ از رویش پریده بود. گفت: «باشه، باشه. همین امروز حرکت میکنیم.»
گوشی را گذاشت و با اظطراب پرسیدم:«چی شده بهرام؟»
سرش را توی دست هایش گرفته و چشم هایش پر اشک شده بود. با بغض گفت:«...
#ادامه_دارد...
#پایان_قسمت
#کپی_ممنوع_تایپ_خودم
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹