#قسمت_ششم
شهر در تاریکی فرو رفته بود ، کوچه های تاریک امکان بازگشت مرا به خانه نمی دادند وجود ارازل و آژان مرا خطری بزرگ تهدید می کرد ، از روی ناراحتی گوشه ای نسشتم فکر می کردم که مرد روحانی
دخترم می خواهی تو را به خانه آن برسانم اگر دوست داری می توانی شب را اینجا بمانی. !
با صدایی لرزان آقا ممکن هست مرا به خانه برسانید پدر و مادرم نگران هستند ,
مرد در حالی که عباس خود را می پوشید ی
باند شو دخترم ممکن هست آژان در کوچه نباشد ؛هر دو از خانه خارج شدیم ، در حالی که با احتیاط زیاد قدم هایم را بر می داشتم ، از این که کوچکترین صدا فردی را متوجه حضور ما کند می ترسیدم .
بعد از گذشت زمان طولانی به خانه رسیدم پدر و مادر با چهره ی نگران مرا در آغوش گرفتند
پدر در حالی که گلایه می کرد کجا بودی دختر مگر قرار نبود به خانه مادربزرگ بروی
اشک صورتم را پوشاند ، بغض گلویم را می فشرد ، با همان حالت آژان دنبالم کرد در این مدت در خانه این آقا ی روحانی بودم همسرش مرا آرام کرد
پدر و مادر از مرد روحانی تشکر کردند ، ( امروز بعد ظهر خیلی سختی بود زمانی که از خانه بیرون آمدم هنوز به میدان نرسیده بودم که آژان مرا با چادر دید با خشونت به سمت من آمد در حالی که دستانم می لرزید پاهایم توان راه رفتن نداشتند به سمت کوچه کناری دویدم ، آژان به دنبال من دوید چاره ای پیدا نکردم، داخل خانه ای که درش نیمه باز بود خودم را انداختم . بی اختیار در را پشت سرم بستم و اشک هایم جاری شد .
پدر در حالی که با دقت به حرف های من گوش می داد ، مادر زمزمه کرد درست می شود دخترم
چند روزی در خانه سپری کردن کردم که یک روز پدر سراسیمه به خانه آمد در حالی عرق سردی به پیشانی اش نسشته بود
پدر ...
ادامه دارد