از زبان همسر شهید
وهب* چند سال بود که در شعبه ای در شهرستان ورامین کار می کرد .ساعت پنج صبح می رفت و هفت شب می آمد ،می ترسیدم توی این رفت و آمد طولانی مبادا اتفاقی توی جاده برایش بیفتد،اتفاقا وهب تا چند سال سرش را پایین انداخت،رفت و آمد. و هیچ درخواستی نکرد.اما من مادر بودم و نگران.فکر می کردم که پدرش عقبه ای ندارد و کسی در بانک او را نمی شناسد که سفارشش را نمی کند تااینکه خبر دار شدم معاون وزیر،رفیق اوست.سر انجام با کلی احتیاط ، پیش وهب حرف جابه جایی را پیش کشیدم و گفتم: هفت ساله که وهب این راه رو میره و میاد.نمی خوام پارتی بازی کنی،حق قانونی بچه اس که بعد از این مدت بیاد تهران.اگه ممکنه به معاون وزیر...
حسین نگذاشت ادامه بدهم برافروخته شد و صدایش را بالا برد:دفعه آخرت باشه که چنین درخواستی رو از من داری.
*پسر بزرگ شهید همدانی
#خداحافظ_سالار
@dokhtar_asemooni313