✨✨📒✨✨
#رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨
📖
#بی_تو_هرگز
📋
#قسمت_چهل_ونهم:من راضی نیستم
📝
#نویسنده_شهیدسیدطاهاایمانی
رفت سمت گاز.راستي اگه کاري مونده بگو انجام بدم. برنامه نهار چيه؟ بقيه اش با من...ديگه صد در صد مطمئن
شدم يه خبري هست... هنوز نميتونست مثل پدرش با
زيرکي، موضوع حرف رو عوض کنه، شايدم من خيلي پير و دنيا ديده شده بودم...
خيلي جاي بديه؟ کجا؟ سومين کشوري که بهت پيشنهاد بورسيه داده. نه... شايدم... نميدونم...دستش
رو گرفتم و چرخوندمش سمت خودم...
توي چشمهاي من نگاه کن و درست جوابم رو بده، اين جوابهاي بريده بريده جواب من نيست...
چشمهاش دو دو زد. انگار منتظر يه تکان کوچيک بود که اشکش سرازير بشه؛ اصال
نمي فهميدم چه خبره...
زينب؟ چرا اينطوري شدي؟ من که...پريد وسط حرفم... دونه هاي درشت اشک از چشمش سرازير
شد...
به اون آقاي محترمي که اومده سراغت بگو، همون حرفي که بار اول گفتم... تابرنگردي من هيچ جا
نميرم. نه سوميش، نه چهارميش، نه اوليش، تا برنگردي من
هيچ جا نميرم.
اينو گفت و دستش رو از توي دستم کشيد بيرون! اون رفت توي اتاق، من کيش و
مات وسط آشپزخونه... تازه مي فهميدم چرا علي گفت من تنها کسي هستم که مي
تونه زينب رو به رفتن راضي کنه. اشک توي چشمهام حلقه زد! پارچ رو برداشتم و
گذاشتم توي يخچال... ديگه نتونستم خودم رو کنترل کنم...
بي انصاف، خودت از پس دخترت برنيومدي! من رو انداختي جلو؟ چطور راضيش کنم وقتي خودم
دلم نمي خواد بره؟
#ادامه_دارد .....
#هرشب_راس_ساعت_نه_باماهمراهباشید⏱
#پاتوق_دختران_مروارید
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─