✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ اذر دودستے بہ صورتش میڪوبد _ میخواے سڪتم بدے اره؟؟!!... الهے دشمنش بمیره...خدا بگم چیڪارڪنه اون حاجے رو ...اومد و مغزتورم شست!!! یحیے ارام شڪایت میڪند _ ا!! مامان نگو دیگہ.. بہ اون بنده خدا چیڪار دارے؟!! اذر انگشت اشاره اش را بالا مے اورد و بلند میگوید: یحیے!!! تو یڪے حرف نزن وگرنہ حسابت رو میرسم.... من و یحیے بے اراده میخندیم... یحیے_ خب شهیدشم بهتره ها! اذر دستش رااز دست یلدا بیرون میڪشد و همانطور ڪہ بہ سمت اتاقش میرود دادمیزند: نعخیییر...مث اینڪہ جمع شدید منو بڪشید!!!..ول ڪنم نیستید... عمو جلوے خنده اش را میگیرد و میپرسد: حالا ڪجا میرے؟! اذر بہ اتاقش میرود و بعداز چند لحظہ با چادرمشڪے اش بیرون مے اید _میخوام برم هرڪار دوست دارید بڪنید!!.. باچشمهاے گرد ازروےمبل بلند مے شوم و با فاصلہ دوقدم ازیحیے مے ایستم. یلدا بہ طرفش میدود و میگوید: مامان زشتہ بخدا! ڪجا میرم میرم میڪنے!! درو همسایہ ها چے میگن!!؟ _ بزار بگن!! بزار بفهمن قصد جونمو داشتید... دلم برایش میسوزد.ازتہ دل گریہ میڪند.... زیرچشمے بہ یحیے نگاه میڪند... باید هم براے این پسر گریہ ڪرد...!! فرزند صالح براے پدر و مادر...همان جگرگوشہ است! نباشد...یڪ چیز لنگ میزند!.. یحیے متوجہ نگاهم میشود و لبخند میزند. استین هایش را تا ارنج بالا میدهد و بہ سمت اذر میرود _ مامان قربونت برم ...نڪن سڪتہ میڪنے!... اذر رو میگیرد _ اگہ نگران سڪتہ ڪردن منے..پس نرو!...باشه مادر؟ و با عجز و التماس بہ چشمان پسرش زل میزند. قدش تاسینہ ے یحیے است... یحیے دستش را داخل موهایش فرو میبرد و گویے دل من را چنگ میزند.. _ فداے اشڪات بشم! ولے...بخدا نمیشہ نرم!... _ پس منم میرم! یحیے را ڪنار میزند ڪہ عمو دستش رامیگیرد و باملایمت میگوید: خانوم جان! ڪجا میخواے برے اصلا؟! _ خونہ بابام! هالہ ے لبخند چهره ے عمو را میپوشاند: ڪدوم بابا ؟! ... خدا پدرتو بیامرزه...یادت رفتہ دیگہ جفتمون بابا نداریم؟! یڪ دفعہ اشڪهاے اذر خشڪ میشود و مثل میرغضب اخم میڪند...انقدر قیافہ اش خنده دار میشود ڪہ همہ پقے زیرخنده میزنیم... چادرش رااز سرش در مے اورد و همان جا روے زمین باحرص میشیند. _ خدایا یة بابا هم نداریم براے قهر بریم خونش!!... دودستش رابالا مے اورد و بہ سقف نگاه میڪند _ ڪرمتو شڪر!!.... و بعد بہ یلدا چشم غره میرود: مرض! دختراینقد نمیخنده...اون اب قندو بیار قلبم وایساد!.. یحیے بلند میخندد ، سمت من مے ایدولیوان را ازدستم میگیرد و تشڪر میڪند.جلوے اذر زانو میزند و لیوان را جلوے دهانش میگیرد.اذر بالحنے مملو ازخشم و حرص میگوید: بدش من خودم دست دارم.. یحیے ولے یڪ دستش را پشت ڪمر اذر میگذارد و لیوان را بزور ڪج میڪند _ قربون قهرڪردنت بشہ یحیے!....پیش مرگت شم! ...اصن شهید ناز ڪردنتم! یڪ لحظہ جا میخورم...چہ الفاظے!! هیچ گاه گمان نمیڪردم یڪ پسر ریشوے عقب مانده...دوست داشتنے ترین موجود زندگے ام شود... عقب مانده! درست است!...از گناه عقب مانده... ❀✿ 💟 نویسنــــــده: @dokhtaranchadorii