📚 خب این طبیعی بود...ما خانوداه داماد بودیم و معلوم بود حرفی از ترشی ماستی به نام ابوذر نمیزدیم! ولی خب آدم از لحظه بعدش اینقدر مطمئن حرف نمیزد که ما در خصوص آینده با این قاطعیت نظر میدادیم...پریناز با خوشی تکیه اش را به صندلی میدهد و بعد میگوید: خدارو هزار مرتبه شکر این از ابوذر ...تو رو هم بفرستم خونه بخت دیگه تا کمیل و سامره یه چند وقتی خیالم راحته! به خنده ام انداخت این لحن پریناز ...توت خشکی را که روی میز مامان عمه بود به دهان میگذارم و میگویم: پری جون یه جوری با بیچارگی این حرفو زدی خودم دلم برای خودم سوخت ، بابا من هنوز نترشیدم..داره بیست و پنج سالم میشه درست ولی این سن ترشیدگی نیستا! پریناز اخمی میکند و میگوید:تو با همین وضع پیش بری باید برات یه دبه سفارش بدم....البته نمیذارم ، خانم مشایخ پریروز یه چیزایی میگفت...حالا بزار قضیه ابوذر درست شه با بابات صحبت میکنم قرار میزاریم! بهت زده نگاهش میکنم و توت خشک را به زور قورت میدهم و میگویم: ما هم که بوق! مامان عمه میخندد و پریناز جدی میگوید: آیه ازت خواهش میکنم این مسخره بازی رو تمومش کن! با لبخند میگویم: کدوم مسخره بازی گلم؟ _همین مسخره بازی که راه انداختی! یعنی همه آدمها بدن تو فقط خوبی؟ رو هرکی میاد یه عیبی میزاری! _خب مادر من آدم که با هرکسی نمیتونه بره زیر یه سقف! _تو بزار بیان دو کلوم باهاشون حرف بزن بعد بگو بدن یا خوب.... کنارش مینشینم و میگویم: ببین عزیزم من واقعا الان قصد ازدواج ندارم _چرا دختر ۱۶ ساله ای؟ _نه ولی ۴۱ ساله هم نیستم...من خودمو بهتر از تو میشناسم عزیزم! کلافه دستی به صورتش میکشد و میگوید: نمیدونم واقعا نمیدونم چی بگم! اون محمد هم که هیچی بهت نمیگه! _قربون بابای چیز فهمم! _یعنی من نفهمم؟ _چرا ترش میکنی نازنین؟ شما تاج سری مامان عمه بشکاف را برمیدارد تا جای دگمه ها را باز کند و در همان حال میگوید: بسه بسه جمع کنید حالم بهم خورد تو هم پریناز این عتیقه رو ولش کن ببینم با این بالا پایین پریدنا میخواد به کجا برسه! میخندم و خدا را شکر میکنم از این نگرانی ها...میدانی؟ گاهی فکر میکنم خوب است یک عده در زندگی ات باشند مدام گیرت بدهند ، مدام روی اعصابت رژه بروند...مدام دست بگذارند روی حساسیت هایت یا چیزهایی بگویند به حد انفجار برسی یا کاری کنند که تو خوشت نیاید...ضد ضربه ات میکنند اینجور آدمها ، صبورت میکنند اینجور آدمها....ته تهش که نگاه کنی حق و حقدار همین ها هستند...اما خب یک منیتی این میان است که همیشه حق را برای خودش میداند....دارد مادری میکند برایم..یادم نرود سر فرصت یک گوشه گیرش بیاورم و دستهایش را ببوسم...دارز بکشم سر روی پاهایش بگذارم موهایم را نوازش کند و بی مقدمه بگویم: ممنونم که مادری کردی برایم پریناز...ممنونم که حرص زدی برایم همسری کردی برای پدرم...ابوذر کمیل سامره شیرین زبان را به زندگی مان آوردی ممنونم که رفیق و همزبان مامان عمه بودی ممنونم که بد نبودی!📚 .... @dokhtaranchadorii