*قسمت 36* صدایش می‌زدند: بی‌بی! پیرزن مهربان و مومنی بود. اسمش شطیطه بود.مردم نیشابور دوستش داشتند. وضع مالی‌اش خوب نبود. چند درهمی داشت که فرستاد خدمت امام کاظم با پارچه‌ای. امام را دوست داشت آن قدری که همین همه ی دارایی اش را هدیه بدهد. امام پارچه را و سکه‌ها را از او به رسم هدیه پذیرفتند و جوابش را دادند: _سلام مرا به شطیطه برسان و این کیسه ی پول، چهل درهم است که به او بده. قطعه ای از کفنم را هم به او هدیه کردم. پنبه ی این کفن از روستای ما صیدا است که خواهرم حلیمه آن را بافته است. به شطیطه بگو تو از وقتی که این پول و کفن را می‌گیری تا نوزده روز بیشتر زنده نیستی. پس شانزده درهم از این پول را برای خودت خرج کن و بیست و چهار درهم را صدقه بده و وسایل کفن و دفن را آماده کن. من می‌آیم و خودم بر جنازه ی تو نماز می‌خوانم. همه چیز همان شد... بی‌بی رفت... نوزده روز بعد از رسیدن پیغام... بی‌بی که کفن کردند و آماده شدند برای نماز خواندن... امام آمد. *الثاقب فی المناقب، ص ۴۴۳. 🌀 این داستان فقط داستان بی‌بی شطیطه و امام کاظم نیست. خوشا به سعادت بی‌بی. کاش این داستان، داستان ما هم بشود. قبل مرگم نفسی وعده دیدار بده. *چه سخت است که تو را نبینم و بمیرم... چه سخت است که از تو نه صدایی بشنوم... نه پیامی... نه دست‌نوشته‌ای...* بعد از شهادت باز کن تابوت مارا و ببین خاکستری از آتشی بر جان من آقا ببین ✍🏻نرجس شکوریان فرد