۷۴۲ همسرم بنده خدا هم کارش تو گرما این قدر سنگین بود که ب محض رسیدن به خونه یکم با پسرم بازی و شام و خیلی زود با سروصداهای کوچولومون خواب... نمیشد ازش انتظار کمک داشت ☺️ اما با برنامه ریزی که داشتم، خداروشکر همه چی خوب پیش میرفت. پسرم ۴ تا ۴ونیم صبح میخوابید. منم بعد از نماز میرفتم حیاط، ظرف و لباس میشستم و آب گیری مخزن آب و حمام و چای و صبحانه همسرم رو آماده میکردم. همین طور ناهار، هر روزم هوا روشن میشد، صبحونه میخوردیم، همسرم رو راهی میکردم. ۶ونیم، ۷ صبح تازه میخوابیدم تا اذان ظهر ک بچه رو هم بلند میکردم و زیر غذا رو هم روشن میکردم. نماز و بازی با بچه تا همسرم میومد. بعد ظهر یه مدت کوتاه کوچولومون میخوابید اینم فرصت خوبی بود برا انجام بقیه کارهام، همین طور آماده کردن شام. تقریبا پسرم ۳ ساله بود که دستمون بازتر شد از محله پایین شهر که بودیم اومدیم یه محله بهتر که امکانات بیشتری در دسترس داشت، برا رفت وآمد کار همسرم هم بهتر بود. از طرفی یه خونه دربست برا خودمون بود. چند وقت بعد از جابه جا شدنمون به خونه جدید، به فکر یه رفیق برا بچم افتادیم اما متاسفانه قسمت نبود، یکبار دوبار ۳ بار هربار دوسه ماهه، جنین ها سقط میشد. حالا پسرم بزرگتر شده بود، هی میگفت من دلم آبجی یا داداش میخواد، شبها موقع خواب با گریه حرفش رو پیش میکشید و خواب میرفت اما انگار قسمت نبود تا اینکه رفتیم زیارت خانم حضرت معصومه، اونجا خواستم خانم نگاهی بهم بکنه، با خانم عهد بستیم بچه ای بهمون هدیه بده، بیاریم زیارتش... بعد از برگشتن، تحت نظر دکتر با دارو، مجدد باردار شدم با خواست خدا با وام و فروختن طلاهام تونستیم صاحب خونه بشیم. خونه جدید خداروشکر برامون خوش یمن بود و البته با همسایه های خیلی خوب که همیشه دعا گویشان هستم. خداخیرشون بده. دکتر بهم استراحت مطلق داده بود، باوجود دارو و استراحت اما تا چهارپنج ماهگی کمردرد دل درد داشتم. خانواده ی خودم شهرستان بودند، خواهر شوهر و جاری ها هم بچه کوچیک داشتن، مادر شوهرمم بنده خدا اون موقع دیسک کمر داشتن، افتاده بودند تو جا... تنها همسرم بودند که تو کارهای خونه و پختن غذا کمک می کردند و همسایه هام موقعی که همسرم سرکار بود، هوامو داشتند. خداروشکر دخترم فاطمه دنیا اومد 😇 صحیح و سالم و برعکس پسرم که زایمان خیلی سختی داشتم، برا دخترم خداروشکر یه زایمان راحت رو تجربه کردم. اما راحتی زایمانم به، کنار تازه سختی من شروع شده بود با وجود پسرم که کلاس اول میرفت و دخترم که بسیار ناآرام بود. خواب شبانه روز دخترم بسیار کم درحد ۲ و۳ ساعت بود و درست شیر نمی خورد. تا ۶ ماهگی به همین منوال گذشت تا کم کم بهتر شد. خداروشکر تا دوسالگی مثل پسرم، شیر خودم رو دادم، تو این دوسال خیلی برنامه میریختم اما با وجود ناآرامی های دخترم و کم خوابی ها و بچه ی کلاس اولی، خودم دیگه فرصت استراحت نداشتم، باید بگم درحد ۳ ساعت چهار ساعت در شبانه روز، که دخترم خواب بود، من برنامه ریزی برا کارهای خونه، آشپزی و رسیدگی به درس پسرم داشتم. تو این دوسال خیلی ضعیف لاغر شده بودم. تازه دخترمو از شیر گرفته بود که فهمیدم باردارام، از ترس سختی هایی که تو بارداری و بعد از تولد دخترم، کشیده بودم، تمام روز تا همسرم اومدند، گریه کردم که خدایا چیکار کنم همسرم که اومدند، اون بنده خدا هم شوکه، شرایط منو میدید اما این جور نبود که بخوایم خدایی نکرده لحظه ای به سقطش فکر کنیم. همه دوربری ها فهمیدند و سرزنشم میکردند، میگفتند با این شرایطی که تو داری، چرا حواست رو جمع نکردی، دوتا خدا بهت داده بود، بچه میخواستی چیکار؟ خانواده ی خودم بیش تر نگران خودم بودم هر بار که بعد یکی دوماه منو میدیدند که چقدر لاغر شدم، غصه میخوردند که بیشتر هوای خوددت رو داشته باش ولی می دیدند که واقعا نمیتونم. تنها کسی که این بار واقعا قوت قلبی بود برام و با حرفاش بهم روحیه میداد، مادر همسرم بود، خدا خیرش بده. اگه خدا بخواد شیشه روبغل سنگ نگه میداره، از اول تهدید به سقط بودم و از ۶ ماهگی دردهای زایمانم شروع شده بود. دکترم می‌گفت هر لحظه ممکنه دچار زایمان زودرس بشی اما خداخواست به موقعه تو ۹ ماهگی بچه سومم، دختر نازم سالم دنیا اومد. اما زایمان خیلی سختی داشتم و بعد از دنیا امدن بچه از حال رفتم. 👈 ادامه در پست بعدی کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075