#تجربه_من ۹۱۶
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#سختیهای_زندگی
#فرزندآوری
#مشیت_الهی
من متولد سال ۷۰ هستم از بچگی، بچه ها رو خیلی دوست داشتم حتی مامانم بخاطر اصرارها و گریه های من راضی شد خواهر بعد از من که بچه سومش بود رو دنیا بیاره...
دهه هشتاد تدابیر نادرست کنترل جمعیت، باعث شده بود مردم به دو بچه قانع بشن! حتی مامانم رو تو بیمارستان دعوا کرده بودند که چرا وقتی دو تا بچه داری دوباره بچه دار شدی!!!!
از نوجوانی دوست داشتم ۱۸ سالگی ازدواج کنم و حداقل تو ۲۲ سالگی بچه داشته باشم اما چون دختر دوم بودم بعد از عروسی خواهرم، توی ۲۲ سالگی تازه اولین خواستگار رسمی وارد خونه ما شد.
۲۴ سالگی قسمت شد و ازدواج کردم. در ظاهر خیلی شبیه هم بودیم اما پس از عقد فهمیدم از نظر اعتقادی دروغ هایی گفته و خیلی با هم متفاوت بودیم. سعی کردم تفاوت ها رو بپذیرم و صبر کنم.
با اینکه قول عقد یک سال و نیمه رو داده بودند، دو سال گذشت و هیچ اقدامی برای گرفتن عروسی انجام ندادند و هر وقت ازش میخواستیم عروسی بگیره، دعوا راه می انداخت و قهر میکرد و دو سال سخت دیگه هم با کلی اتفاقات بد بخاطر طولانی شدن عقد رخ داد و باز هم هیچ...
خلاصه ۴ سال سخت گذشت و با توجه به اتفاقات رخ داده و مشاوره هایی که گرفتم متوجه شدم ایشان بی مسئولیت هست و حاضر به قبول مسئولیت زن و زندگی نیست.
ازم خواست مهریه ام رو ببخشم تا طلاقم بده، مهریه ام رو بخشیدم و به سختی و با کلی درد روحی ازش جدا شدم.
میدونستم طلاق عرش خدا رو به لرزه می اندازه و بابت این قضیه خیلی ناراحتم اما واقعا هر کاری از دستم برمیومد انجام داده بودم تا زندگیم رو حفظ کنم اما یک طرفه نمیشد.
۲۸ سالم شده بود. اما امیدم رو برای تشکیل زندگی و داشتن یک خانواده با کلی بچه از دست ندادم. اونقدر بچه های خواهرم رو دوست داشتم و بهشون محبت میکردم که تا حدود سه سالگی شون به من میگفتند مامان... اما من دوست داشتم خودم مادر بشم.
متاسفانه بخاطر طلاقم خواستگارهای خوبی نداشتم که هم مذهبی و انقلابی باشند و هم مرد زندگی
از طریق یکی از دوستانم با موسسه آدم و حوا که زیر نظر جمعیت امام رضایی ها هست آشنا شدم که واسطه گری ازدواج رو انجام میدن، از طریق اپلیکیشن این موسسه خواستگارهای خوبی برام پیدا شد و عاقبت با همسرم ازدواج کردم.
همسرم تحصیلکرده، بسیار بامحبت، زن دوست و مرد زندگی هستند. اما مساله اینجا بود که هنوز شغل نداشت و پدر و مادرش بسیار پیر بودند و ساکن شهری دیگه و خودش تو شهر ما تنها بود.
من واقعا لطف خدا رو در زندگیم دیدم. همسرم نیت کرده بود با کمک خدا و اهل بیت ازدواج کنه، که توی همون ایام خواستگاری براش یک کار خوب پیدا شد و مساله اول حل شد.
خدا لطف کرد و خونه ای بزرگ با اجاره ای کم با صاحبخانه ای مومن پیدا کردیم و تونستیم یک عروسی آبرومندانه توی یک تالار کوچک و ساده با دعوت فامیل درجه یک بگیریم.
برای طلا فقط یک حلقه سبک خریدم با اینکه همسرم میگفت انگشتر سنگین تری بردار...
خلاصه زندگی شیرین ما به لطف خدا شروع شد و من سه ماه بعد از عروسی باردار شدم. روزی که خبر باردار شدنم رو به پدرم گفتم، بغلم کردند و بلند بلند از خوشحالی گریه کردن. بابام میدونستن من عاشق بچه ام...
خلاصه بعد از ۹ ماه پسر عزیزم دنیا اومد و زندگی من و همسرم رو پرنورتر و زیباتر کرد
حالا دیگه اون سالهای سخت فراموش شدن و زندگیم به لطف خدا و اهل بیت ع پر از شیرینی شده...
موقع زایمان بخاطر مشکلاتی، سزارین شدم و تنها ناراحتیم این بود که من ۴ تا بچه میخوام و با سزارین این موضوع سخت میشه.
همان دوران بارداری پسرم رو نذر امام زمان عج کردم. با دنیا اومدنش برکت بیشتری به زندگی مون سرازیر شد توی ماه های اول بارداری همسرم برای یک شغل دولتی استخدام شد و با شش ماهگی بچه مون ماشین خریدیم البته هر زندگی سختی هایی هم داره که اونم نمک زندگیه
از خداوند مهربان شاکرم و میدونم نمیتونم قدردان نعمت هاش باشم و ازش میخوام فرزندان صالح و سالم دیگری هم به ما عطا کنه و از شما دوستان عزیز التماس دعا دارم.
هیچ وقت از درگاه خدا ناامید نشین
ان مع العسر یسرا...
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075