#تجربه_من ۹۷۱
#سختیهای_زندگی
#مشیت_الهی
#رزاقیت_خداوند
#خواهر_برادری
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#قسمت_اول
من متولد ۶۸ هستم و فرزند آخر، یک خواهر قبل خودم دارم با اختلاف ۴ سال و بچه های بزرگتر پسر هستن.
من دختر لوس و ته تغاری بودم اما تو یک خانواده با وضع مالی نسبتا پایین، وقتی تازه برای کلاس اول ثبت نام کرده بودم، پدرم که کارگر بنا بودن حین برگشت به خونه تصادف کردن و به رحمت خدا رفتن.
هنوز به یاد گریه های مادرم و مظلومیتشون میافتم قلبم درد می گیره، تنها کاری که میتونستم بکنم این بود که حداقل تو مدرسه خوب درس بخونم تا خوشحالش کنم.
کلاس سوم بودم که یک روز صبح هرچی مامانو صدا زدیم حالت بیهوشی داشتن تلفن نداشتیم داداشم دوید و داییم رو خبر کرد بردنشون بیمارستان و گفتن دیابت شدید دارن. چندماه مادرم بیمار بودن تا در یک روز سرد آذرماه به رحمت خدا رفتن و من توی سن نزدیک ۹ سالگیم مادر مهربونم رو هم از دست دادم.
قرار بود هرکدوم از فامیل یک کدوم مارو ببرن اما داداشم که ۱۷ سالشون بود اجازه ندادن با وجود شاگرد اول بودنشون و قبولی توی کنکور از درس انصراف دادن و همراه برادر دیگم رفتن سر کار تا خرجی بیارن. من و خواهرم خونه داری میکردیم چهارپایه میذاشتیم زیر پامون و غذا می پختیم. غذا چه عرض کنم فقط یک چیزی که شکممون رو پر کنه.
روزای خیلی سختی بود اما به لطف خدا و اینکه همدیگه رو داشتیم تونستیم این روزا رو پشت سر بگذاریم و جالبه اینقدر خونه مون شاد بود که هرکس غمی داشت میومد خونه ما تا حالش خوب بشه.
روزها گذشتن و ما بزرگ شدیم و هرکدوم ازدواج های موفقی داشتیم، منم که آخری بودم با نوه خالم ازدواج کردم. همسرم تک پسر هستن و اصلا تو زندگی مجردیشون سختی نکشیدن اما از زمان عقد سختیهای ما شروع شد، بی پولی و نبود کارو نبود پشتوانه(پدر همسرم دوران عقد کمک نمیکردن تا همسرم یکم سختی بکشن و هم قدر عافیت و بفهمن، هم بفهمن چند مرده حلاجن)
خلاصه به هر بدبختی و قرضی که بود رفتیم سر زندگی مون البته من چون شرایط مالی مجردیمون سخت بود و برادرام هم با سختی و بدون پشتوانه داماد شده بودن اصلا به همسرم سخت نمیگرفتم.
برادر سومم که همیشه حکم پدر و رفیق رو دارن برای همه مون خیلی کمکمون کردن. بیشتر جهیزیه منو ایشون دادن و حتی خونه شون و بدون پول پیش در اختیارمون گذاشتن که ما سرو سامون بگیریم.
من عاشق بچه بودم و همیشه میگفتم من زود بچه میارم و همین هم شد به محض رفتن سر خونه زندگیمون ما اقدام کردیم و به لطف خدای مهربون توی دومین ماه ازدواجمون متوجه شدم باردارم. سختی های خیلی زیاد مالی و اقتصادی داشتیم و بخاطر همین اطرافیان با اینکه فرزند اولم بود، سرزنشمون میکردن اما من واقعا گوشم بدهکار نبود.
دختر قشنگم دوساله شده بود که من توی ماه رمضون بیحالی شدید داشتم و به سختی ماه رمضون رو پشت سر گذاشتم اینقدر روز عید فطر حالم بد بود که به همسرم میگفتم گمونم کرونا گرفتم(تازه کرونا اومده بود و همه فوبیا داشتن) چند روز گذشت و من رفتم آزمایش و دیدم خدا خواسته باردار هستم.
خیلی خوشحال شدم. همش میگفتم خودم جراتش رو نداشتم، خوب شد خدا بهم داد. اما نمیدونید با چه ترس و لرزی به خانواده همسرم گفتم. پدر و مادر همسرم سرد برخورد کردن ولی سعی کردن سرزنش نکنن اما تا دلتون بخواد فامیلاشون تیکه انداختن. جالبه از بارداری من زمانی نگذشته بود که یکی یکی خبر بارداریهاشون میومد😅
به لطف خدا سال ۹۹ من پسر نازنینم رو به دنیا آوردم، بماند که چقدر دوران بارداری سختی داشتم و استرس شدید از زایمان(زایمان دخترم بشدت سخت بود و من بشدت ترسیده شده بودم). بعد زایمان هم خیلی اذیت شدم ولی پسرم همه ش رو جبران کرد چون اینقدر خوش اخلاق بود که همه عاشقش میشدن. من همیشه دوست داشتم حداقل چهار فرزند بیارم چون تجربه داشتم که داشتن خواهر و برادر چقدر نعمت بزرگیه اما همیشه از سرزنش و زخم زبون اطرافیان میترسیدم.
من تمام درد و دلام و حرفامو به خواهرم میگم و همیشه میگم اگه خدا مارو برای هم مقدر نمیکرد توی نبود مادرمون چقدر سخت میشد برامون، ازین بابت همیشه نگران تنهایی دخترم بعد از خودم هستم.
ادامه 👇
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075