۱۱۰۷ من از یه شهر و شوهرم از شهر دیگه هستن، به همین دلیل از خانواده خودم دور هستم. مادر شوهرم هم یک سال بعد از ازدواج مون فوت شدن و بعدش هم پدر شوهرم... یه جورایی من و شوهرم تنهاییم. برای پسرم که باردار بودم دکتر گفت شما تا آخر اسفند فرصت برای زایمان داری. مادرم تصمیم گرفته بود هشتم اسفند بیاد پیش من بمونه تا هر وقت که دردم شروع بشه ناگفته نماند من فقط یه خواهر کوچکتر از خودم دارم و اون موقع خواهرم مجرد بود و دانش آموز. همش می‌گفتم خدایا یعنی مادر من بیاد دو سه هفته بمونه که من کی دردم میگیره بابام و خواهرم چی؟ خدایا خودت کاری کن که خیلی معطل نشیم زود پسرم دنیا بیاد. مادرم هشت اسفند اومد و عصر نهم اسفند با هم رفتیم پیش دکتر. از اونجایی که من یکی دوبار فشارم بالا بود تو بارداری همون روز هم فشارم بالا بود دکتر گفت ختم بارداری. برو برای زایمان... من و مادرم با تعجب نگاه هم میکردیم. همون موقع به شوهرم زنگ زدیم اومد کارای بستری رو انجام داد و من رفتم برای اتاق زایمان، درد طبیعی رو کشیدم ولی آخر سزارین شدم.😞 و فردا شبش مرخص شدم از بیمارستان. پسرم خوش اخلاق بود و مشکلی برای نوزادیش و بعدش نداشتم اصلا... گذشت تا پسرم دو سال و نیمه شد سر یه ماجرایی تو همون شهری که زندگی میکنیم با یه خانواده آشنا شدم و شدیم همدم هم. من کسی رو نداشتم و اونا هم تازه یکی از افراد خونه شون رو از دست داده بودن و با بچه من که بازی می‌کردن آرامش میگرفتن میگفتن این بچه رو خدا برای ما فرستاده. رابطه ما خیلی قوی شده بود تقریبا شش ماه بعدش خدا خواسته باردار شدم. اون خانواده شده بودن خانوادم🥲 همه کار برام کردن. پسرم رو نگه میداشتن من دکتر برم. حتی برای یه سونوگرافی باید شیش صبح میرفتم تو نوبت. نگران پسرم بودم مادر اون خانواده گفت پسرت رو بیار پیش ما. یعنی صبح زود بچه خواب بردم خونه شون. خیلی مراقب من بودن تا زایمان و بعدش. مادر خودمم موقع زایمان اومد پیشم. همیشه میگم خدا خیلی هوای منو داشت هم برای زایمان اولم که باورم نمیشد چطور همون چیزی که میخواستم شد، هم برای بارداری و زایمان دومم که اون خانواده رو برام فرستاد. "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 https://eitaa.com/dotakafinist https://eitaa.com/dotakafinist