🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 پسر عمو عماد را بعد چندین سال می‌دیدم. از همان دوران کودکیم به یاد داشتم که او همیشه درس را بهانه می‌کرد و به مهمانی ها و دورهمی‌ها نمی‌رفت . بعد فارغ‌التحصیلی از دانشگاه هم چند سالی به شیراز رفت و آنجا شرکت مهندسی زد . در همان شهر هم با آیدا ،همسرش ، ازدواج کرد. عارفه سعی می‌کرد آیدا و من را در کارها مشارکت دهد تا ما باهم بیشتر صحبت کنیم و آشنا شویم . اما رفتار های آیدا طوری بود که من احساس کردم زیاد با من راحت نیست. البته با عارفه مشکلی نداشت.‌ نمیدانم ،شاید هنوز مرا جزئی از خانواده نمی‌دانست . من هم اصراری نداشتم. موقع شام خوردن ، برای اینکه ناراحتیم را نشان دهم ، نمی‌خواستم کنار عرفان بنشینم اما تنها صندلی خالی، کنار او بود . عمو که مکث من برای نشستن را دید ، روبه من گفت: _ چرا نمی‌شینی عمو ؟ _ ببخش عمو ، من برم به گوشیم جواب بدم بیام ! شما شروع کنید. واقعا هم خدا یاریم کرد و گوشیم زنگ می‌خورد. بابا بود . گویا فهمیده بود شب به خانه نمی‌روم ،می‌خواست سفارشات لازم را بکند . با عرفان هم صحبت ی داشت که وقتی گفتم سر سفره ی شام است ، تماس را کوتاه کرد و گفت دوباره زنگ می‌زند. وقتی برگشتم و نشستم ، تازه متوجه شدم، هیچ غذایی را شروع نکرده. نجوا گونه گفتم: _ چرا چیزی نکشیدی ؟ _ منتظر بودم بیای تا با هم شروع کنیم! تشکر کردم . و کمی از قیمه برای خودم کشیدم . طعمش خوب بود اما به طعم و مزه ی قیمه مامان نمی‌رسید . عارفه و آقا محسن که مثل دختر و پسر های هفده هجده ساله ، برای هم غذا می‌کشیدند و لبخند های عاشقانه تحویل هم میدادند . همان جا آرزو کردم اگر خدا خواست و من به عرفان رسیدم ، زندگی‌مان همان قدر شیرین و عاشقانه باشد . نگاه های عمو بد جور روی من و عرفان می‌چرخید . زیر چشمی ما می پایید . پارچ دوغ را برداشتم و به عمو گفتم: _ لیوان تون و بدین ، دوغ بریزم ! _ ممنونم ... لیوان را که پر کردم ، خواستم لیوان خودم را پر کنم که گفت: _ برای عرفانم بریز ! لبخندی الکی زدم . عرفان لیوانش را بسمتم گرفت. آیدا که فکر می‌کرد من با آن کار خود شیرینی برای پدرشوهر کرده‌ام، فوری ظرف ژله را به عمو تعارف کرد .‌ دلیل سردی‌ش با خودم ، بدستم آمد . او فکر میکرد من میخواهم جای او را بگیرم و او را از چشم عمو بیندازم . موقع جمع کردن میز ، عارفه و آیدا در آشپزخانه خانه بودند و عمو و آقا محسن و عماد به پذیرایی رفته بودند . بهترین موقع بود که حرفم را به او بگویم . _کمک میکنی میز و جمع کنم ؟ _ چیزی نمونده که !! آرام تر گفتم: _ می‌دونم .... خواستم به این بهانه باهات حرف بزنم ... دیس برنج ها را برداشتم تا یکی‌شان کنم : _ سر شام متوجه شدی ؟ _ چیو؟ _ عمو همش به ما دوتا نگاه میکرد ! _ چیز عجیبیه؟ _ نه ولی شک کرده بهمون ! _ مهم نیست _ چی میشد یکم مثل آقامحسن و برادرت رفتار کنی ؟! ... حداقل یه امشبو ... _ تو خوبی ؟ این چیزی که گفتی چه ربطی به بابای من داشت ؟؟؟!!! _ دقت کنی ربط داشت... من مطمئنم عمو بابت رفتار امشبت نصیحت می‌کنه ...‌ _ واضح تر حرف بزن _ یکم دقت کن ... متوجه میشی ... در ضمن عمو کارت داره با چشم عمو را نشان دادم و خودم با یک دست ظرف برنج را برداشتم و به آشپزخانه رفتم. نویسنده:وفا ‼️ 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓ 📌 @downloadamiran ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛