🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#بازگشت
#قسمت_شصت_و_پنجم
پسر عمو عماد را بعد چندین سال میدیدم. از همان دوران کودکیم به یاد داشتم که او همیشه درس را بهانه میکرد و به مهمانی ها و دورهمیها نمیرفت . بعد فارغالتحصیلی از دانشگاه هم چند سالی به شیراز رفت و آنجا شرکت مهندسی زد . در همان شهر هم با آیدا ،همسرش ، ازدواج کرد.
عارفه سعی میکرد آیدا و من را در کارها مشارکت دهد تا ما باهم بیشتر صحبت کنیم و آشنا شویم . اما رفتار های آیدا طوری بود که من احساس کردم زیاد با من راحت نیست. البته با عارفه مشکلی نداشت. نمیدانم ،شاید هنوز مرا جزئی از خانواده نمیدانست . من هم اصراری نداشتم.
موقع شام خوردن ، برای اینکه ناراحتیم را نشان دهم ، نمیخواستم کنار عرفان بنشینم اما تنها صندلی خالی، کنار او بود . عمو که مکث من برای نشستن را دید ، روبه من گفت:
_ چرا نمیشینی عمو ؟
_ ببخش عمو ، من برم به گوشیم جواب بدم بیام ! شما شروع کنید.
واقعا هم خدا یاریم کرد و گوشیم زنگ میخورد. بابا بود . گویا فهمیده بود شب به خانه نمیروم ،میخواست سفارشات لازم را بکند . با عرفان هم صحبت ی داشت که وقتی گفتم سر سفره ی شام است ، تماس را کوتاه کرد و گفت دوباره زنگ میزند.
وقتی برگشتم و نشستم ، تازه متوجه شدم، هیچ غذایی را شروع نکرده.
نجوا گونه گفتم:
_ چرا چیزی نکشیدی ؟
_ منتظر بودم بیای تا با هم شروع کنیم!
تشکر کردم . و کمی از قیمه برای خودم کشیدم . طعمش خوب بود اما به طعم و مزه ی قیمه مامان نمیرسید . عارفه و آقا محسن که مثل دختر و پسر های هفده هجده ساله ، برای هم غذا میکشیدند و لبخند های عاشقانه تحویل هم میدادند . همان جا آرزو کردم اگر خدا خواست و من به عرفان رسیدم ، زندگیمان همان قدر شیرین و عاشقانه باشد .
نگاه های عمو بد جور روی من و عرفان میچرخید . زیر چشمی ما می پایید . پارچ دوغ را برداشتم و به عمو گفتم:
_ لیوان تون و بدین ، دوغ بریزم !
_ ممنونم ...
لیوان را که پر کردم ، خواستم لیوان خودم را پر کنم که گفت:
_ برای عرفانم بریز !
لبخندی الکی زدم . عرفان لیوانش را بسمتم گرفت.
آیدا که فکر میکرد من با آن کار خود شیرینی برای پدرشوهر کردهام، فوری ظرف ژله را به عمو تعارف کرد . دلیل سردیش با خودم ، بدستم آمد . او فکر میکرد من میخواهم جای او را بگیرم و او را از چشم عمو بیندازم .
موقع جمع کردن میز ، عارفه و آیدا در آشپزخانه خانه بودند و عمو و آقا محسن و عماد به پذیرایی رفته بودند . بهترین موقع بود که حرفم را به او بگویم .
_کمک میکنی میز و جمع کنم ؟
_ چیزی نمونده که !!
آرام تر گفتم:
_ میدونم .... خواستم به این بهانه باهات حرف بزنم ...
دیس برنج ها را برداشتم تا یکیشان کنم :
_ سر شام متوجه شدی ؟
_ چیو؟
_ عمو همش به ما دوتا نگاه میکرد !
_ چیز عجیبیه؟
_ نه ولی شک کرده بهمون !
_ مهم نیست
_ چی میشد یکم مثل آقامحسن و برادرت رفتار کنی ؟! ... حداقل یه امشبو ...
_ تو خوبی ؟ این چیزی که گفتی چه ربطی به بابای من داشت ؟؟؟!!!
_ دقت کنی ربط داشت... من مطمئنم عمو بابت رفتار امشبت نصیحت میکنه ...
_ واضح تر حرف بزن
_ یکم دقت کن ... متوجه میشی ... در ضمن عمو کارت داره
با چشم عمو را نشان دادم و خودم با یک دست ظرف برنج را برداشتم و به آشپزخانه رفتم.
نویسنده:وفا
#کپی_حرام‼️
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓
📌
@downloadamiran
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛