🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#بازگشت
#قسمت_هفتاد_و_پنجم
روبهروی ساختمان شیرین پارک کردم و از ماشین پیاده شدم . به ساعت نگاهی انداختم . ۹صبح را نشان میداد. با یک حساب سرانگشتی تقریباً بیست و چهار ساعت بود که چشم روی هم نگذاشته بودم .
زنگ واحد شان را زدم و منتظر ایستادم . شیرین آیفون را برداشت و بدون هیچ حرفی در را زد . دوباره زنگ زدم که گفت :
_ مگه در باز نشد ؟!!!
_ چرا ولی نمیخوام بیام بالا....
_ بیا بالا دیگه....
خمیازه ای کشید که باعث شد بقیه ی حرفش را متوجه نشوم .
_ ببین شیرین ، زیاد وقتت و نمیگیرم . دودقیقه بیا پایین من سوئیچ و بدم بهت و برم .
_ صبر کن لباس بپوشم .
نزدیک های اذان صبح به شیرین خبر دادم و تا حدودی ماجرا را تعریف کرده بودم و گفته بودم منتظر من نباشد و بخوابد .
در را باز کرد . چشم هایش قرمز و پف کرده بود . معلوم بود از کم خوابی آن طور شدهاند . یک چادر سفید با گل های ریز سرخ ، سرش کرده بود .
_ سلام
_ سلام ... خب میومدی بالا دیگه !
_ نمیشد ...یعنی نخواستم مزاحم بشم
_ خل شدی؟!! مزاحم چیه ...
سوئیچ را در دستش گذاشتم و گفتم
_ اینم از ماشین ... باکشم پر کردم ... فقط یکم باهاش تو خیابونا چرخیدم... حلال کن... از شوهرتم تشکر کن که این مدت با من همراهی کرد .
همان موقع ، آقای دکتر پشت سر شیرین ظاهر شد و گفت
_ سلام ... بفرمایید بالا ...دم در بده...
_ تشکر .... داشتم به شیرین میگفتم از طرف من از شما تشکر کنه ... این مدت خیلی مزاحم شما شدم !
_ هرکاری از دستم بر اومده انجام دادم ... شیرین یه چیزایی میگفت. میگفت گرفتنشون ؟ درسته ؟
_ بله ... ولی شما نگران نباشید ... این شرکت دومی که تاسیس کرده بودن ،چون هیچ خلافی باهاش انجام نشده بود و فقط سامان از دور ناظر بوده ... پلمپ نمیشه ... تا یه مدت شرکت به دست هیات مدیره و سهام دارا میچرخه تا از بین خودتون مدیر انتخاب بشه.... شما هم دوست داشتین میتونین پولتون و دربیارید یا بذارید بمونه و از سودش استفاده کنید ....
روبه شیرین کردم و گفتم
_ من دیگه برم ...
نایلونی که وسایلم در آن بود ،بدستم داد و گفت
_ میری خونتون ؟
_ نه ...احتمالا برم پیش داییم
_ خبر دادی ؟
_ الان که زنگ بزنم خوابن ... گوشیمم خاموش شده ... اگه زنگ زدن و سراغم و گرفتن، بگو رفتم خونه داییم ...خودشون متوجه میشن...
_ خب یکم صبر ، بریم بالا ، گوشیت و بزن تو شارژ !
_ نه دیگه ... دیرم میشه ...
بغلش کردم و با خداحافظی از هم جدا شدیم . هنوز نرفته دلم برایش تنگ شده بود .
به سر کوچه رسیده بودم اما هنوز او ایستاده بود و مرا با نگاه بدرقه میکرد ....
یه ترمینال اتوبوس رانی رفتم و یک بلیط برای مشهد گرفتم . در وسایلم دنبال شارژرم گشتم اما پیدا نشد . با باقی مانده پولی که در عابربانکم داشتم ، یک کارت تلفن خریدم . به احسان زنگ زدم و گفتم به مشهد میآیم و ساعت رسیدنم هم گفتم تا به دنبالم بیاید ....
کمی تعجب کرد و از رفتن تنهایی من غافلگیر شد اما بعد گفت که به دنبالم میآید .
ادامه دارد ...
نویسنده:وفا
#کپی_حرام‼️
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
میتوانید مارا در در پیام رسان های سروش و ایتا دنبال کنید . آیدی ما👇
🆔
@downloadamiran