🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 روبه‌روی ساختمان شیرین پارک کردم و از ماشین پیاده شدم . به ساعت نگاهی انداختم . ۹صبح را نشان می‌داد. با یک حساب سرانگشتی تقریباً بیست و چهار ساعت بود که چشم روی هم نگذاشته بودم . زنگ واحد شان را زدم و منتظر ایستادم . شیرین آیفون را برداشت و بدون هیچ حرفی در را زد . دوباره زنگ زدم که گفت : _ مگه در باز نشد ؟!!! _ چرا ولی نمی‌خوام بیام بالا.... _ بیا بالا دیگه.... خمیازه ای کشید که باعث شد بقیه ی حرفش را متوجه نشوم . _ ببین شیرین ، زیاد وقتت و نمی‌گیرم . دودقیقه بیا پایین من سوئیچ و بدم بهت و برم . _ صبر کن لباس بپوشم . نزدیک های اذان صبح به شیرین خبر دادم و تا حدودی ماجرا را تعریف کرده بودم و گفته بودم منتظر من نباشد و بخوابد . در را باز کرد . چشم هایش قرمز و پف کرده بود . معلوم بود از کم خوابی آن طور شده‌اند . یک چادر سفید با گل های ریز سرخ ، سرش کرده بود . _ سلام _ سلام ... خب میومدی بالا دیگه ! _ نمی‌شد ...یعنی نخواستم مزاحم بشم _ خل شدی؟!! مزاحم چیه ... سوئیچ را در دستش گذاشتم و گفتم _ اینم از ماشین ... باکشم پر کردم ... فقط یکم باهاش تو خیابونا چرخیدم... حلال کن... از شوهرتم تشکر کن که این مدت با من همراهی کرد . همان موقع ، آقای دکتر پشت سر شیرین ظاهر شد و گفت _ سلام ... بفرمایید بالا ...دم در بده... _ تشکر .... داشتم به شیرین میگفتم از طرف من از شما تشکر کنه ... این مدت خیلی مزاحم شما شدم ! _ هرکاری از دستم بر اومده انجام دادم ... شیرین یه چیزایی می‌گفت. می‌گفت گرفتن‌شون ؟ درسته ؟ _ بله ... ولی شما نگران نباشید ... این شرکت دومی که تاسیس کرده بودن ،چون هیچ خلافی باهاش انجام نشده بود و فقط سامان از دور ناظر بوده ... پلمپ نمیشه ... تا یه مدت شرکت به دست هیات مدیره و سهام دارا می‌چرخه تا از بین خودتون مدیر انتخاب بشه.... شما هم دوست داشتین میتونین پول‌تون و دربیارید یا بذارید بمونه و از سودش استفاده کنید .... روبه شیرین کردم و گفتم _ من دیگه برم ... نایلونی که وسایلم در آن بود ،بدستم داد و گفت _ میری خونتون ؟ _ نه ...احتمالا برم پیش دایی‌م _ خبر دادی ؟ _ الان که زنگ بزنم خوابن ... گوشیمم خاموش شده ... اگه زنگ زدن و سراغم و گرفتن، بگو رفتم خونه دایی‌م ...خودشون متوجه میشن... _ خب یکم صبر ، بریم بالا ، گوشیت و بزن تو شارژ ! _ نه دیگه ... دیرم میشه ... بغلش کردم و با خداحافظی از هم جدا شدیم . هنوز نرفته دلم برایش تنگ شده بود . به سر کوچه رسیده بودم اما هنوز او ایستاده بود و مرا با نگاه بدرقه میکرد .... یه ترمینال اتوبوس رانی رفتم و یک بلیط برای مشهد گرفتم . در وسایلم دنبال شارژرم گشتم اما پیدا نشد . با باقی مانده پولی که در عابربانکم داشتم ، یک کارت تلفن خریدم . به احسان زنگ زدم و گفتم به مشهد می‌آیم و ساعت رسیدنم هم گفتم تا به دنبالم بیاید .... کمی تعجب کرد و از رفتن تنهایی من غافلگیر شد اما بعد گفت که به دنبالم می‌آید . ادامه دارد ‌... نویسنده:وفا ‼️ 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 می‌توانید مارا در در پیام رسان های سروش و ایتا دنبال کنید . آیدی ما👇 🆔 @downloadamiran