🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#بازگشت
#قسمت_هفتاد_و_هفتم
با وحشت از خواب پریدم. مثل یک هفته گذشته کابوس دیده بودم . کابوسی که حتی بعد از بیداری هم از جلوی چشمم محو نمیشد . خروج از گاردریل و تصادف با کامیون. از بین تمام مسافران فقط من سالم مانده بودم . بقیه مسافران زخمی شده بودند و یا فوت شده بودند .
از تخت پایین آمدم و به سمت پنجره رفتم . هوای اتاق برایم خفه بود . بازش کردم و نفسی عمیق کشیدم. با نفس کشیدن چهره ام را در هم کردم . دوهفته میشد از بیمارستان مرخص شده بودم اما گاهی اوقات قفسه سینه ام درد میگرفت. به آسمان نگاه کردم. ماه ،قرص کامل بود و زیبایی اش را به رخ میکشید .
دستی روی شانه ام قرار گرفت . برگشتم و با دیدن چهره مهربان بیبی طوبی لبخند زدم .
_ شمام بیدارید؟
_ من عادت دارم . همیشه یکساعتی زودتر از نماز صبح بیدار میشم . تو چرا بیداری ؟
_ دوباره کابوس دیدم . نمیدونم چرا همش یه صحنه تکراری و میبینم ؟
دوباره نگاهم و به آسمان دادم و گفتم
_ بیبی به نظرتون چرا باید این اتفاق برای من میفتاد؟
_ وقتی دخترم زنگ زد و گفت ، تو بیمارستانی که کار میکنه ، یه دختر آوردن که حافظه شو از دست داده ، کلی ناراحت شدم ...به برادرم گفتم بیاد منو بیاره بیمارستان....خدا خیلی بهت رحم کرده که بلایی سرت نیومده....
_ دیگه بلا از این بدتر که حافظه ام و از دست دادم ....نمیدونم کی بودم .... خانواده م کجان...اصلا کجا میرفتم .... حتی اسمم یادم نیست...
_ جای شکرش باقی که زنده هستی .... دست و پات نشکسته .... تا اونجا هم که میشده شماره تلفن و آدرس دادیم که هرکس سراغت و گرفت ، زود بیاد اینجا....
به چشمانش نگاه کردم و با بغض گفتم
_ اگه پیدا نکردنم چی؟....اون وقت چیکار کنم ؟
_ غصه نخور مادر ....خدا بزرگه....من دلم روشنه که به زودی اتفاق خوبی میفته....
_ خدا کنه .... ولی ای کاش تو وسایلم آدرسی یا نشونی پیدا می شد .... حداقل به یکی زنگ میزدم و میگفتم چی شده .... میومدن دنبالم...
_ خوب شد گفتی.... لاله ، توی جیب مانتوت ، زمانی که به بیمارستان اوردنت ...گوشی پیدا کرده بود
با خوشحالی گفتم
_ خب کجاست؟ چرا زودتر نگفتین بهم؟
همان طور که به سمت کمدچوبی گوشه اتاق میرفت، گفت
_ از بس فکرم پیش تو بود یادم رفته بود .
از داخل یک جعبه ، گوشی درآورد و به طرفم گرفت . گوشی را گرفتم . صفحه اش شکسته بود . با هزار امید ، دکمه ی بغلش را فشار دادم . دعا میکردم سالم باشد . هرچه قدر فشار دادم روشن نشد . لبخندم جمع شد . بیبی طوبی با دیدن قیافهم گفت
نویسنده:وفا
#کپی_حرام‼️
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
میتوانید مارا در در پیام رسان های سروش و ایتا دنبال کنید . آیدی ما👇
🆔
@downloadamiran