🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 با وحشت از خواب پریدم. مثل یک هفته گذشته کابوس دیده بودم . کابوسی که حتی بعد از بیداری هم از جلوی چشمم محو نمی‌شد . خروج از گاردریل و تصادف با کامیون. از بین تمام مسافران فقط من سالم مانده بودم . بقیه مسافران زخمی شده بودند و یا فوت شده بودند . از تخت پایین آمدم و به سمت پنجره رفتم . هوای اتاق برایم خفه بود . بازش کردم و نفسی عمیق کشیدم. با نفس کشیدن چهره ام را در هم کردم . دوهفته می‌شد از بیمارستان مرخص شده بودم اما گاهی اوقات قفسه سینه ام درد می‌گرفت. به آسمان نگاه کردم. ماه ،قرص کامل بود و زیبایی اش را به رخ میکشید . دستی روی شانه ام قرار گرفت . برگشتم و با دیدن چهره مهربان بی‌بی طوبی لبخند زدم .‌ _ شمام بیدارید؟ _ من عادت دارم . همیشه یکساعتی زودتر از نماز صبح بیدار میشم . تو چرا بیداری ؟ _ دوباره کابوس دیدم . نمی‌دونم چرا همش یه صحنه تکراری و میبینم ؟ دوباره نگاهم و به آسمان دادم و گفتم _ بی‌بی به نظرتون چرا باید این اتفاق برای من میفتاد؟ _ وقتی دخترم زنگ زد و گفت ، تو بیمارستانی که کار می‌کنه ، یه دختر آوردن که حافظه شو از دست داده ، کلی ناراحت شدم ...به برادرم گفتم بیاد منو بیاره بیمارستان....خدا خیلی بهت رحم کرده که بلایی سرت نیومده.... _ دیگه بلا از این بدتر که حافظه ام و از دست دادم ....نمی‌دونم کی بودم .... خانواده م کجان...اصلا کجا میرفتم .... حتی اسمم یادم نیست... _ جای شکرش باقی که زنده هستی .... دست و پات نشکسته .... تا اونجا هم که می‌شده شماره تلفن و آدرس دادیم که هرکس سراغت و گرفت ، زود بیاد اینجا.... به چشمانش نگاه کردم و با بغض گفتم _ اگه پیدا نکردنم چی؟....اون وقت چیکار کنم ؟ _ غصه نخور مادر ....خدا بزرگه....من دلم روشنه که به زودی اتفاق خوبی میفته.... _ خدا کنه .... ولی ای کاش تو وسایلم آدرسی یا نشونی پیدا می شد .... حداقل به یکی زنگ میزدم و میگفتم چی شده .... میومدن دنبالم... _ خوب شد گفتی.... لاله ، توی جیب مانتوت ، زمانی که به بیمارستان اوردنت ...گوشی پیدا کرده بود با خوشحالی گفتم _ خب کجاست؟ چرا زودتر نگفتین بهم؟ همان طور که به سمت کمدچوبی گوشه اتاق می‌رفت، گفت _ از بس فکرم پیش تو بود یادم رفته بود . از داخل یک جعبه ، گوشی درآورد و به طرفم گرفت . گوشی را گرفتم . صفحه اش شکسته بود . با هزار امید ، دکمه ی بغلش را فشار دادم . دعا میکردم سالم باشد . هرچه قدر فشار دادم روشن نشد . لبخندم جمع شد . بی‌بی طوبی با دیدن قیافه‌م گفت نویسنده:وفا ‼️ 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 می‌توانید مارا در در پیام رسان های سروش و ایتا دنبال کنید . آیدی ما👇 🆔 @downloadamiran