🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 زانو هایم را بغل گرفته بودم و چانه‌ام را روی آن گذاشته بودم . عرفان آرام گوشه ای خوابیده بود . اخمی که روی پیشانی‌اش افتاده نشان از درد کشیدنش بود . چند ساعت گذشته بود اما هیچ اتفاقی نیفتاده بود. با به یادآوری دوباره ی، حرف هایی که عرفان به من زده بود، سرم را روی زانو گذاشتم. «_میدونی چیه ؟ _نه بگو تا بدونم . _ چند روز قبل از اینکه امیرصدرا تیر بخوره ، حال و هواش عوض شده بود ... با بچه ها بیشتر می‌گفت و می‌خندید ... سربه‌سر من میذاشت ... گذشت تا چند ساعت مونده به عملیاتی که می‌خواستیم ساسان و دستگیر کنیم ، من و کشید کناری و گفت موضوع مهمی و میخواد به من بگه ... گفتم : داداش زمان که زیاده بذار بعد عملیات بگو ... گفت نه نمیشه ،شاید بعداً وجود نداشته باشه ... _ حالا چه حرف مهمی بود ؟ تو چشم های من نگاه کرد و گفت _ درباره تو گفت . گفت که قبل از اینکه ما با هم صیغه کنیم ، تو رو دوست داشته ولی ابراز علاقه درست نکرده بوده . همه چیز و برام تعریف کرد همه ی برخوردایی که با هم داشتید و اینکه چه حرفایی بهت زده ... اولش وقتی این حرفارو زد ، عصبانی شدم و دلخور از امیر . دوست نداشتم کسی غیر از خودم به فکرت باشه .ولی قسم خورد که وقتی متوجه شده ما به هم محرم شدیم ، دیگه به فکر تو نبوده ... » هیچ وقت فکر نمی‌کردم که امیر‌صدرا عاشق من بوده باشد. رفتارش و حرف زدنش با من هیچ نشانی از علاقه ی او به من نداشت . شاید من هم رفتار درستی با او نداشتم . ولی اینکه همیشه قصد داشته مرا از خطر حفظ کند ، باعث شد ، حلالش کنم . البته لحظه های آخر هم خواسته اش از عرفان این بوده که وقتی مرا پیدا کرده ، از من طلب حلالیت کند . با صدای چرخش کلید در قفل سر برداشتم و نگاهم بین عرفان و در چرخید . در باز شد و یکی از افراد ساسان وارد شد . نگاهی به من کرد و گفت: _ هی تو ، پاشو آقا کارت داره ! عرفان که به سختی توانسته بود بنشیند و از ضعف بسیار ، صدایش تحلیل رفته بود ، روبه او گفت _ اون هیجا نمیاد ... هرکس کار داره خودش بیاد اینجا . _ مثل اینکه هنوز زبونت درازه .... خواست به سمت عرفان حمله ور شود که فوری از زمین بلند شدم و بلند گفتم: _ باشه میام ... بیفت جلو _ ولی نرگس ... مقابلش نشستم و به چشمانش خیره شدم و گفتم _ هرکاری میکنم که تو آسیب کمتری ببینی ... _ میخوای چیکار کنی ؟ _ بیا دیگه... نکنه میخوای به زور ببرمت ؟ خشمگین نگاهش کردم و گفتم _ دارم میام ... و دوباره آرام طوری که فقط عرفان بشنود گفتم _ نگران من نباش ... من از پس خودم برمیام ... از اتاق که بیرون رفتم ، فقط دوتا از زیردست های ساسان پایین بودند و خبری از بقیه نبود . استخر را دور زدیم و از پله ها بالا رفتیم . ساسان در ایوان روی صندلی نشسته بود .‌ با ورود من لبخندی بر لبانش نقش بست و تمام محافظانش را مرخص کرد که بروند . _ بیا جلو و بشین ! _ همین جا راحتم . _ باهات می‌خوام حرف بزنم ... بیا بشین . _ گوش میکنم . _ چه قدر تو لجبازی _ حرفت و بزن دیگه.... از روی صندلی بلند شد و ایستاد ... همان طور که نزدیکم می‌شد گفت _ می‌دونم از من متنفری ... _ خوبه که خودت می‌دونی ... _ ولی من هنوزم دوست دارم ! پوزخندی زدم و گفتم _ همین جوری دخترای بیچاره رو گول زدی و برای فروش فرستادی اون ور آب ؟ نه ؟ اخمی کرد و گفت نویسنده:وفا ‼️ 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓ 📌 @downloadamiran_r ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛