رمان عبور زمان بیدارت میکند!
#پارت_اصلی
اولین قاشق را که در دهانم گذاشتم چشمهایم را بستم. نمیشود گفت شور شده کمی خوش نمک شده بود. اولین نفر آقا رضا بود که رو به راستین گفت:
–یه کم شور نیست؟
سرم را بالا آوردم و به صورت راستین نگاه کردم.
چشمهایش را بست و گفت:
–اوم، بهترین غذاییه که تا حالا خوردم. مخصوصا ته دیگش.
آقارضا زمزمه کرد.
–بیچاره مریم خانم بشنوه چه حالی میشه، با اون دستپخت معرکش.
بلعمی گفت:
–اره خوب شده، اُسوه جون دستت درد نکنه، اتفاقا من خوش نمک دوست دارم.
نمیدانم این حرف بلعمی تعریف بود یا تاکید بر روی حرف آقارضا. "بلعمی جان میشه تو کلا حرف نزنی"
تک سرفهایی کردم و گفتم:
–ببخشید که یه کم نمکش زیاد شده.
راستین گفت:
–نه بابا خیلی هم خوبه، رضا دیگه خیلی بینمک میخوره، یه بار رفته بودم خونشون یه املت به ما داد اونقدر بینمک و بیمزه بود اصلا نمیشد خورد.
آقارضا نگاهی به راستین انداخت.
–واسه همون داشتی ته ماهیتابه رو درمیاوردی؟
راستین شانهایی بالا انداخت.
–چارهایی نداشتم، تا ده شب مهمون رو گشنه نگه داشتی بعدشم یه املت بینمک گذاشتی جلوم چی کار میکردم؟
نویسنده لیلا فتحیپور
#ادامهدارد...