📜
#رمان جانم می رود
🔷قسمت: هشتاد و پنجم
ــ ان شاء الله برگشتم؛ بشین یه دل سیر نگام کن... خوبه؟؟
ــ طولش نمیدی دیگه؟؟
ــ زود برمیگردم!
ــ قول بده شهاب!
شهاب لبخند تلخی زد بوسه ای بر پیشانی عزیز دلش کاشت و گفت:
ــ قول میدم زود برگردم!
هر دو در چشمان هم خیره شدند و غرق چشمان مشکی هم که در آن ها عشق و غم و شوق موج می زد، غرق شده بودند.
که با صدای مریم به خودشان آمدند.
ــ داداش! آقا آرش دم دره...
مهیا متوجه منظور مریم نشد و سوالی به شهاب نگاهی کرد. شهاب لبخندی زد و برایش توضیح داد.
ــ آرش دوستمه قراره باهم بریم!
مهیا با چشمان اشکین به شهاب خیره شد.
ــ یعنی الان می خوای بری...
ــ آره...
ــ چرا اینقدر زود؟!
ــ زود نیست خانمی!
ــ کاشکی نمی خوابیدم!
شهاب قطره ی اشکی که بر روی گونه مهیا سرازیر شد را، پاک کرد.
ــ قرارمون این بود؛ گریه زاری نداشته باشیم...
ــ سخته بخدا...سخته شهاب...
شهاب مهیا را آغوش کشید.
ــ میدونم خانومم... ولی باید برم... اگه الان نرم، شرمنده امام حسین_ع میشم. نمیتونم بمونم.
مهیا با دستانش جلوی دهانش را گرفت تا صدای گریه اش به گوش شهاب نرسد. شهاب که متوجه شد؛ دستان مهیا را از جلوی دهانش برداشت.
ـــ گریه کن! هر چی دوس داری بگو! ولی بعد اینکه من رفتم، حق نداری گریه کنی غصه بخوری... فهمیدی؟!
با هر حرف شهاب شدت گریه های مهیا بیشتر می شد. با گذشت ثانیه ها احساس می کرد که قلبش را از جسمش جدا می کندند.
با دیدن بی قراری های مهیا، نم اشک در چشمان شهاب نشست و چند بار پشت سر هم بوسه ای بر موهای مهیا گذاشت.
مهیا هق هق می کرد. لبانش را محکم روی هم فشرد، تا حرفی نزد... تا نگویید نرو...
آنقدر در آغوش امن شهاب گریه کرد؛ تا آرام شد. شهاب بازوان مهیا را گرفت و او را از خود جدا کرد و از جایش بلند شد.
ــ مهیا! خانمی! دیگه دیر شد. باید برم.
مهیا سری تکان داد و از جایش بلند شد. سریع روسریش را سرش کرد و چادرش را برداشت، تا سر کند که شهاب دستش را گرفت.
ــ نمی خواد سرت کنی...
مهیا با تعجب به شهاب نگاه کرد و آرام گفت:
ــ شهاب کلی مرد پایینه! انتظار نداری که بدون چادر برم پایین؟!
شهاب چادر را از دستان مهیا گرفت و روی تخت گذاشت.
ــ اصلا قرار نیست شما برید پایین خانوم!
ــ یعنی چی؟!
ــ یعنی اینکه شما همینجا با من خداحافظی میکنی...
ــ اما شهاب...!
ــ اما بی اما!
مهیا دلخور سرش را پایین انداخت و خود را مشغول بازی باحلقه اش کرد.
شهاب دستی زیر چانه ی مهیا گذاشت و سرش را بالا آورد.
ــ برام سختش نکن مهیا! نمیخوام موقع رفتن جلوی چشمام باشی وقتی کبودی و سرخی چشماتو میبینم بیشتر از خودم بدم میاد....
مهیا، غمگین سرش را پایین انداخت. نمی توانست اعتراضی کند.
شهاب بوسه ای روی پیشانی اش کاشت.
ــ مهیا قول بده مواظب خودت باشی!
مهیا با بغض آرام گفت:
ــ قول میدم!
شهاب از بغض مهیا، دلش لرزید.
ــ قول بده مواظب خودت باشی!!
ــ قول... میدم!
ــ مهیا خانمی جان! عزیزم مواظب خودت باش! نزار اونجا همیشه نگرانت باشم. من سعی میکنم زود به زود بهت زنگ بزنم. اگه زنگ نزدم هم نگران نشو... باشه؟!
ــ چطور نگران نشم شهاب!
ــ میدونم سخته عزیز دلم!
با صدای مریم که کمی عصبی بود، ازهم جدا شدند.
ــ شهاب بیا دیگه! اینقدر اذیت نکن این دخترو... حالش خوب نیست!
ــ اومدم! تو نمی خواد داد بزنی...
روبه مهیا کرد و موهای پریشانش را از روی پیشانی اش کنار زد.
ــ نگا خواهرم هم بیشتر از اینکه هوام منو داشته باشه، هوای تورو داره!!
مهیا لبخند تلخی زد.
با شنیدن صدای بوق ماشین، شهاب خم شد و کوله اش را براشت.
#ادامه_دارد...
نویسنده:فاطمه امیری
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@ebrahim_reza_shahadat
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀
#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆