♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
✐"﷽"↯ 📜#رمان_عقیق 💟#پارت_ششم ابوذرزنگ در را فشرد و دردلش اعتراف کرد هنوزهم برای این دختر نگران اس
✐"﷽"↯ 📜 💟 من هم چشمانم را از چشمانش میگیریم و گردنم را خم میکنم و حواسم را میدم پی عقیق ازگردنم بیرون زده با لبخند میگوید: انگشترش مردونه است!! مد شده به جای پلاک ازش استفاده کنی؟ پرونده اش را میبندم و قطره چکان سرمش را تنظیم میکنم و بعد کنار تختش مینشینم و دستهایش را میگیرم نجوا میکنم: نه عزیز خانم مد نشده!! اینی که از گردن زده بیرون رگ گردنه! شاهرگ حیاته یه چیز عزیز از یه کس عزیز!! انگشتر نماز بابا بزرگمه که رسید به بابام و منم از بابام گرفتم... با دستش عقیق را لمس کرد و چشمهایش را بست... لبخندش پر رنگ تر شد و گفت:انگشت چهارم دست چپ عقیق انداختن ثواب داره وقت نماز... زمزمه میکنم:آره انگشت چهارم دست چپ عقیق انداختن ثواب داره وقت نماز... دوباره تسبیح تربتش را میچرخاند و صلوات زمزمه میکند و در همان حین میپرسد: مامان عمه ات چطوره؟ پتوی رویش را مرتب میکنم و میگویم: اونم خوبه از من و تو سالم تره... میپرسد:هنوز هم نمیخواد ازدواج کنه؟ میگویم:هنوز هم نمیخواد ازدواج کنه... اون هیچ وقت رفتن عمو عیسی رو باور نکرد میگوید: زنها لطیفن درست ولی برعکس جنسشون سخت دل میبندند! خوب میکنه ...وقتی عیسی هنوز تو دلشه خوب میکنه بادلخوری میگویم: عمه فقط41سالشه...جونیش حروم من شد و حالا هم میگه بعد از عیسی نداریم فقط عیسی میگوید:عمه هم گاهی حق دروغ گفتن داره!! تنها بهانه ای عمه نمیخواست جونیش و به غیر عیسی اش با کس دیگه ای شریک بشه کلافه میگویم: نمیدونم نرجس جون ...نمیدونم... راستی چه خبر از دخترت؟ ندیدمش امروز؟ آهی میکشد و میگوید:اونم همش اسیر منه امروز که فهمیدم شیفت هستی گفتم بره خونش تو هستی ...با کلی زور و التماس رفت... آیه از صمیم قلب خوشحال میشود با شنیدن این حرف و گونه نرجس پیر را میبوسد و میگوید: خوب کردی عزیز دل من هستم صلوات فرستادنش را از سرمیگیرد و با دست اشاره میکند که دیگر بروم و مزاحم خوابش نشوم دوباره میخندم و دستم را به چشمم میگذارم و اتاقش را ترک میکنم بخش سوت و کور است در استیش به جز رزیدنت شیفت و هنگامه کس دیگری نیست آرام سلامی به آن دو دادم و پرونده نرجس جان را سر جایش گذاشتم.هنگامه لیوان چایم را روبه رویم گذاشت تشکری کردم و کنارش نشستم! به لیوانش خیره شده بود وسکوت کرده بود...مترجم خوبی برای سکوت اطرافیانم بودم.یک رنج نامه پشت این سکوت بود.به چهره دلنشینش خیره شدم سرش را بلند کرد نگاهم کرد با اشاره سر پرسید چی شده؟ با اشاره سر گفتم هیچ! مقنعه اش را مرتب کرد و گفت:آیه پرستار بخش اطفالی ولی نمیدونم تو بخش بزرگسالان چطور اینقدر خاطر خواه داری؟ بحث نگاهش را عوض کرد.شاید اینطور راحت تر بود به چایم خیره شدم: مامان عمه میگه تو مثل جغد میمونی! مسئولای بیمارستان دیوار کوتاه تر از ما طرحی ها که پیدا نمیکنن!! تو یک ماه چهارده تا شیفت شب بهم دادن!!! بقیه یه سه چهار شب هم که به جای بچه ها معمولا وای میستم! وقت استراحتمو معمولا نمیخوابم به بچه ها سر میزنم و گاهی به جاشون به مریضا سر میزنم... داستان خاصی پشتش نیست میگوید:داستان که پشتش نیست یه قلب رئوف چرا پشتش هست ! دستهایش را میگیرم...دوباره نگاهم میکند به آرامی میپرسم: چی شده هنگامه؟ لبخند میزنی ولی از گریه بدتره!حرفی تو قلبت سنگینی کرده؟ دستهایم را میفشارد چشمهایش را میبنددو بعد...بعد قطره های اشکش سرازیر شد... چند دقیقه فقط گریست و من فقط نگاه کردم کسی نبود و خدا را شکر کردم تنها شاهد اشکهایش هستم بعد انگار منتظر بود خالی شود...: آیه...آیه...من...من هیچ وقت مادر نمیشم!! آیه... من ...من حالا باید چیکار کنم؟آیه من چجوری نگاه های سنگین محسن روی بچه های دیگه رو تحمل کنم؟ ...