. |⇦•همین‌که دوتایی... و توسل به حضرت علی اصغر علیه السلام اجرا شده به نفسِ سید مجید بنی فاطمه ●━━━━━━─────── همین که دو تایی به میدان رسیدند روی دست خورشید شش ماهه دیدند *حالا امام حسین گرفتَتِش، همه رفتن، اباالفضل رفته، علی اکبر رفته، هیشکی براش نمونده، اما فقط یه بچه ی شیرخواره ست انقد تکون خورد خواست بگه بابا منم هستم... * به واللهِ کارش علی اکبری بود اگر چه علی اصغرش آفریدند سرش را روی شانه بالا گرفته ست کسی را به این سربلندی ندیدند از این سمت علی که جلوتر می آمد از آن سمت لشکر عقب می‌کشیدند همین که گلوی خودش را نشان داد تمامیِ دل ها برایش تپیدند *فرمود ای قوم! با ما جنگ دارین، این بچه چه گناهی داره؟ یه خورده آب بهش بدید، اگه میخواید این بچه رو بگیرید ببرید سیرابش کنید...* پدر گردنش کج، پسر گردنش کج چقدر این دو از هم خجالت کشیدند لب کوچکش خشک و حلقوم او خشک چه راحت گلوی علی را بریدند *بچه ی شیرخواره نمیتونه گردن بگیره، همچین که ابی عبدالله رو دست گرفت، یه وقت نگاه کرد دور و برش رو، صدا زد حرمله...! تو کوچه وقتی مادر ما کمربند علی رو گرفت، نامرد صدا زد قنفذ، چرا بیکار ایستادی؟ دست زهرا رو کوتاه کن، یجوری به بازوی مادر زد که داد علی بلند شد، گفت اسما نگا بازوی فاطمه رو... اینجا هم همینطور شد، صدا زد حرمله! بله، گفت چرا بیکار ایستادی؟ گفت چه کنم، گفت مگه سپیدیِ گلوی علی رو نمی‌بینی؟ حسین همچین که علی رو بغل گرفته بود حرف حسین تموم نشده بود یه وقت دید علی داره بال بال میزنه، پسرم! عزیز دلم!... هر چه آمد به سرم دست به زانو نزدم جز خداوند به عمرم به کسی رو نزدم همه با هم وسط خطبه ی من خندیدند نسخه ی کودک بی شیر مرا پیچیدند حرمله، خیر نبینی گلِ من نورَس بود کشتنش تیر نمی خواست نسیمی بس بود قدیم وقتی می‌خواستن قربونی کنن،وقتی قربونی رو ذبح می کردن تا میومدی برداری، هی بال میزد، بعد آروم میشد فکر میکردن جون داده، هی این بال ها رو می‌کشید، تا میومدن بردارن دوباره تکون می‌خورد، به لحظه میگن بِسمِل... برا همین بود آقای من و شما میومد سمت خیمه، میدید این بچه بال بال میزنه برمی‌گشت، میگفت مادرش نبینه.... شب باب الحوائجه، فریاد بزن بگو، حسین...* .....ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ..... ┅═┄⊰༻↭༺⊱┄═┅ .👇