حرف زدن با خانوم بزرگ بی فایده ترین کار بود.اصلا اون فقط به این دلیل داشت میرفت سفر که به قول خودش از هوو هاش دور باشه.میخواستم برم خونه پدر و مادرم ولی میدونستم اگر اینو بگم سرمو گوش تا گوش میبرن برای اینکه خیلی بد میدونستن زن شوهر دار شب جایی غیر از خونه شوهرش باشه بالاخره روز سفرشون رسید. صبح زود اسب ها و کالسکه رو آماده کردن و به طرف شهر حرکت کردن تقریبا خونه خالی شده بود بیشتر خدمه و نگهبانها رو با خودشون بردن فقط چند نفر گذاشته بودن که مواظب خونه باشه بعد از رفتن اونا زیر چشمی نگاهی به عالیه انداختم ولی اون بدون اینکه حتی بهم نگاه هم بندازه رفت داخل خونه نفس راحتی کشیدم و رفتم تو اتاقم تا شب تو اتاقم بودم خدا رو شکر کردم عالیه کاری به کارم نداشت. اگر تا دو سه ماه آینده که خان و خانم بزرگ از سفر میومدن،همینطور میگذشت نور علی نور میشد. صبح با صدای قیر قیر در اتاق از خواب بیدار شدم ولی تنبلیم میشد بیدار بشم برای همین دوباره چشمامو بستم ولی با درد بدی که تو کمرم پیچید با وحشت از خواب بیدار شدم که عالیه رو بالای سرم دیدم خواستم بلند بشم که هلم داد و بلافاصله شروع کردن به کتک زدنم من نسبت به اون خیلی ریز جثه بودم هنوز به سیزده سال هم نرسیده بودم و نمیتونستم از خودم دفاع کنم داشتم زیر دست و پاش له میشدم که بالاخره خسته شد و دست از کتک زدنم برداشت نشست روبروم و گفت فکر کردی میای اینجا کاسه کوزه منو بهم میریزی منم ساکت میشینم و نگاه میکنم،آره؟؟ شاید از پس خانم بزرگ بر نیام ولی تو یکی رو آدم میکنم بلایی به سرت میارم که از اسم من بترسى در حالیکه از گریه هق هق میکردم گفتم خانم بخدا من.... من غلط بكنم بخوام شمارو اذیت کنم... من فقط..... گفت:فقط دهنتو ببند از حالا باید فقط به حرف من گوش کنی نه خانم بزرگ چه وقتایی که هست. چه وقتهایی که خبر مرگش نیست.مثل الان.....