الهه عشق
#آرامش زندگی
. با حرص چشمام رو لوچ کردم و گفتم: _آخر شب؟خب من شب خودم می اومدم که..چرا الان منو از کارم گذاشتید؟ سرش رو بلند کرد آسمون ابری چشماش رو به من دوخت و گفت: -ببینم قراره به تو جواب پس بدم؟من این تصمیم رو گرفتم و تصمیم باید اجرا بشه..نکنه فکر کردی من قراره منتظرت بمونم؟منتظر میمونی تا هر وقت خواستم جواب پس بدی,حالیته؟ خیره شدم تو چشمای زمستونیش..خاکستر چشماش به حد جهنمی ای سوازن و زیبا بود. _چشمتو نشنیدم؟ با حرص گفتم: _چشم. و رومو برگردوندم. دستام رو در هم قفل کردم و زیر لب هرچی دلم خواست بارش کردم...مزخرف عقده ای.تو سکوت به خیابون های پر تردد مقابلم خیره شده بودم. گوشیم درون جیبم لرزید. با بی حوصلگی بیرون آوردمش و از دیدن پیام دلارام لبخندی زدم: _چی کارت دارن؟منو بی خبر نذاریا سلیطه. درست بشو نبود. نمیتونست درست حرف بزنه. "خودم بهت خبر میدم" هنوز پیام رو سند نکرده بودم که صدای تلفن کیان بلند شد و کیان با جدیت گفت: _بگو..چی؟..کجا؟..پس شما چه غلطی میکنید؟ سرم رو سمت چهره سخت شده کیان گرفتم. چه خبر شده بود؟ _چه خبره؟ سوال اون عوضی خودخواه باعث شد کیان با احترام بگه: _انبار درگیری شده رییس. -فاتح؟ _بله. چیزی از حرفاشون متوجه نمیشدم. _دور بزن میریم انبار, شوکه به عقب نگاه کردم اما بدون اینکه نگاهم کنه از پنجره بیرون رو نگاه کرد. عوضی متوجه سنگینی نگاهم شده بود اما نگاهم نمیکرد. _من چی پس؟ _تو هیچی..بتمرگ سرجات فقط. نفس پر حرصی کشیدم و روی صندلیم نشستم. خدا لالت کنه.... ماشین رو گوشه ای پارک کرد. جفتشون از ماشین پیاده شدن و همین که من خواستم پیاده بشم کیان گفت: _بمون اینجا..انبار خطرناکه..اصلا هم بیرون نیا باشه؟ ترسیده سری تکون دادم و چند لحظه بعد هر دو وارد انبار مخروبه ای شدن. خوف و خطر اونقدر در دلم ريشه زده بود که دستام سر شده بود, اینجا کدوم جهنمی بود؟خیره شده بودم به در که از داخل انبار سه نفر خیلی پاورچین پاورچین بیرون زدن . مشکوک بودن. وقتی نزدیک ماشین شدن.رنگ از رخسارم پرید و با دستام جلوی دهنم رو گرفتم. لعنت به این شانس. یک نفرشون سمت در راننده رو رفت و مشغول باز کردن قفل در شد. وحشت تموم وجودم رو احاطه کرده بود..شيشه های ماشین دودی بود و متوجه من نبودن. وقتی صدای تق در رو شنیدم در رو به آرومی باز کردم . یکیشون متوجه من شد و قبل اینکه به سمت من بیاد.با تموم توانم به سمت انبار دویدم..حماقت کردم باید به سمت دیگه ای می دویدم اما اصلا دست خودم نبود..سمت اون کشیده میشدم. جیغ کشان به سمت انبار دویدم. با شدت و هراس سمت انبار میدویدم. صدای قدم های دو نفرشون رو می شنیدم اما حتی بر نمیگشتم تا نگاهشون کنم. در حال دویدن بودم و نفس برام باقی نمونده بود.. از کنج حیاط که رد شدم.به ناگهانی دستم کشیده شد.از عمق وجودم جیغ کشیدم اما قبل اینکه بتونم اسم کیان رو فریاد بزنم دست بزرگی جلوی دهنم قرار گرفت و من رو محکم به گوشه ای کشید. چشمام تار شد..در حال مردن بودم و نفسام بند اومده بود اما صدای بمی گفت: -هیس بچه...منم. چشمام با وحشت به بالا نگاه کرد و از دیدن چشمایی که با اخم به من نگاه میکرد،شکه شدم. دستاش رو از روی دهنم برداشت و من رو بین خودش و دیوار گیر انداخت و گفت: _ صدات در نیاد خب؟ با شدت سری تکون دادم. مماس بدن های هم ایستاده بودیم..سرش رو خم کرد و از لای دیوار نگاهی به بیرون انداخت اما اونقدر جا تنگ بود که بیشتر به من فشرده شد. _چ..چرا گیر افتادیم؟چشماش رو به من دوخت و گفت: 👇