eitaa logo
الهه عشق
41.1هزار دنبال‌کننده
11.4هزار عکس
7.2هزار ویدیو
2 فایل
«وأنت في طريقك للبحث عن حياة، لا تنسى أن تعيش.» در راه یافتنِ زندگی، زندگی را فراموش نکن.🤍🍃 بهم‌ پیام بده رفیق🥰💕 @Rogaiee جهت رزرو تبلیغات 👇👇👌 https://eitaa.com/joinchat/1292435835Ca8cb505297
مشاهده در ایتا
دانلود
زندگی
الهه عشق
#آرامش زندگی
. با حرص چشمام رو لوچ کردم و گفتم: _آخر شب؟خب من شب خودم می اومدم که..چرا الان منو از کارم گذاشتید؟ سرش رو بلند کرد آسمون ابری چشماش رو به من دوخت و گفت: -ببینم قراره به تو جواب پس بدم؟من این تصمیم رو گرفتم و تصمیم باید اجرا بشه..نکنه فکر کردی من قراره منتظرت بمونم؟منتظر میمونی تا هر وقت خواستم جواب پس بدی,حالیته؟ خیره شدم تو چشمای زمستونیش..خاکستر چشماش به حد جهنمی ای سوازن و زیبا بود. _چشمتو نشنیدم؟ با حرص گفتم: _چشم. و رومو برگردوندم. دستام رو در هم قفل کردم و زیر لب هرچی دلم خواست بارش کردم...مزخرف عقده ای.تو سکوت به خیابون های پر تردد مقابلم خیره شده بودم. گوشیم درون جیبم لرزید. با بی حوصلگی بیرون آوردمش و از دیدن پیام دلارام لبخندی زدم: _چی کارت دارن؟منو بی خبر نذاریا سلیطه. درست بشو نبود. نمیتونست درست حرف بزنه. "خودم بهت خبر میدم" هنوز پیام رو سند نکرده بودم که صدای تلفن کیان بلند شد و کیان با جدیت گفت: _بگو..چی؟..کجا؟..پس شما چه غلطی میکنید؟ سرم رو سمت چهره سخت شده کیان گرفتم. چه خبر شده بود؟ _چه خبره؟ سوال اون عوضی خودخواه باعث شد کیان با احترام بگه: _انبار درگیری شده رییس. -فاتح؟ _بله. چیزی از حرفاشون متوجه نمیشدم. _دور بزن میریم انبار, شوکه به عقب نگاه کردم اما بدون اینکه نگاهم کنه از پنجره بیرون رو نگاه کرد. عوضی متوجه سنگینی نگاهم شده بود اما نگاهم نمیکرد. _من چی پس؟ _تو هیچی..بتمرگ سرجات فقط. نفس پر حرصی کشیدم و روی صندلیم نشستم. خدا لالت کنه.... ماشین رو گوشه ای پارک کرد. جفتشون از ماشین پیاده شدن و همین که من خواستم پیاده بشم کیان گفت: _بمون اینجا..انبار خطرناکه..اصلا هم بیرون نیا باشه؟ ترسیده سری تکون دادم و چند لحظه بعد هر دو وارد انبار مخروبه ای شدن. خوف و خطر اونقدر در دلم ريشه زده بود که دستام سر شده بود, اینجا کدوم جهنمی بود؟خیره شده بودم به در که از داخل انبار سه نفر خیلی پاورچین پاورچین بیرون زدن . مشکوک بودن. وقتی نزدیک ماشین شدن.رنگ از رخسارم پرید و با دستام جلوی دهنم رو گرفتم. لعنت به این شانس. یک نفرشون سمت در راننده رو رفت و مشغول باز کردن قفل در شد. وحشت تموم وجودم رو احاطه کرده بود..شيشه های ماشین دودی بود و متوجه من نبودن. وقتی صدای تق در رو شنیدم در رو به آرومی باز کردم . یکیشون متوجه من شد و قبل اینکه به سمت من بیاد.با تموم توانم به سمت انبار دویدم..حماقت کردم باید به سمت دیگه ای می دویدم اما اصلا دست خودم نبود..سمت اون کشیده میشدم. جیغ کشان به سمت انبار دویدم. با شدت و هراس سمت انبار میدویدم. صدای قدم های دو نفرشون رو می شنیدم اما حتی بر نمیگشتم تا نگاهشون کنم. در حال دویدن بودم و نفس برام باقی نمونده بود.. از کنج حیاط که رد شدم.به ناگهانی دستم کشیده شد.از عمق وجودم جیغ کشیدم اما قبل اینکه بتونم اسم کیان رو فریاد بزنم دست بزرگی جلوی دهنم قرار گرفت و من رو محکم به گوشه ای کشید. چشمام تار شد..در حال مردن بودم و نفسام بند اومده بود اما صدای بمی گفت: -هیس بچه...منم. چشمام با وحشت به بالا نگاه کرد و از دیدن چشمایی که با اخم به من نگاه میکرد،شکه شدم. دستاش رو از روی دهنم برداشت و من رو بین خودش و دیوار گیر انداخت و گفت: _ صدات در نیاد خب؟ با شدت سری تکون دادم. مماس بدن های هم ایستاده بودیم..سرش رو خم کرد و از لای دیوار نگاهی به بیرون انداخت اما اونقدر جا تنگ بود که بیشتر به من فشرده شد. _چ..چرا گیر افتادیم؟چشماش رو به من دوخت و گفت: 👇
الهه عشق
۷۲ زدم زیر گریه زنها خندیدن و مامان نشست کنارم _گلاب گریه نداره دختر ..نکن زشته اشکامو پاک کردم و
۷۳ به خواست ماهجانجان باز چرخ زدم و همه دست زدن .خیاط پایین لباسمم درست کرد و تاج و تور و گذاشت رو سرم . تو عمارت قیامتی به ما بود . تو حیاط همه مشغول انجام کاری بودن ناسلامتی فردا عقد پسر خان بود. زیر دیگارو روشن کرده بودن و پر از انواع و اقسام میوه ها . دبه های بزرگ شربت زعفرون و تو حوض گذاشته بودن که خنک بمونه هوا یکم سرد بود و اب حوضم یخچالی. لباسم و اماده کرد وازتنم دراوردم و کنار بقیه زنها نشستم . هر کسی حرفی میزد و برای فردا نظری میداد یکی میگفت سفره عقد و تو اتاق بندازیم یکی میگفت رو ایوون یکیم میگفت تو حیاط یکی هم میگفت خدا مرگم جلو چشم نامحرما درگیر حرف زدن بودن و من فکر وذکرم پیش ترنجی بود که یک ساعت پیش قبل از اینکه من بیام تو این اتاق الوند و دیدم که رفت سمت اتاقشو وارد اتاقش شد یعنی الان با هم بودن؟ چیکار میکردن
الهه عشق
۷۳ به خواست ماهجانجان باز چرخ زدم و همه دست زدن .خیاط پایین لباسمم درست کرد و تاج و تور و گذاشت رو
۷۳ کلافه سر تکون دادم .نمیخواستم الوند و از دست بدم و روش ریسک کنم الوند باید مال من میشد ..باید! کلافه به زنهای وراج اطرافم نگاه میکردم یکیشون که از اول مجلس نگاهش رو زر تاج بود بلند شد اومد جلو و در گوش ناریه شروع کرد به وز وز کردن .کار سختی نبود حدس زدن اینکه داشت زرتاج و خاستگاریش میکرد.نگاه عصبی پریزاد سمتشون بود و خب این که زری زودتر از پری ازدواج کنه لطمه بزرگی برای اون بود. بلاخره مجلس لعنتی تموم شد و همه پاشدنو بعدگفتن تبریک رفتن منم لباسمو زدم زیر بغلم و رفتم سمت اتاقم رو ایوان بودم که الوند از اتاق ترنج اومد بیرون و باهاش چشم تو چشم شدم . نگاهش از صورتم سر خورد رفت رو لباسم همون لحظه ترنج از اتاق اومد بیرون لبش خندون بود حسابی شاد و خوشحال _الوند اون .. متوجه من که شد حرف تو دهنش موند و لبخند رو لبش ماسید نگاه اونم رفت سمت لباسم الوند برگشت طرفش و گفت + برو تو اتاقت عزیزم میام پیشت شب اشک تو چشمای ترنج نشست و سر تکون داد رفت تو اتاقش در وهم بهم کوبید الوند اومد جلوتر نگاهم رفت سمت اسمون که گرفته بود انگار میخواست بارون بزنه _تموم شد مراسم؟ +اره _فردا صبح زود عقد میکنیم سری تکون دادم +قبلش باید باهات حرف بزنم منتظرنگاهش کردم که لبخندی زد و گفت _داری میلرزی از سرما برو تو اتاقت منم میام +باشه رفتم سمت اتاقم که پشت سرم اومد گلبهار با دیدن الوند از جاش بلند شد واز اتاق زد بیرون نشستم کنار چراغ که الوند اومد و نشست جلوم _ گلاب حرفای اون روزمو فراموش کن خب .. اسم ارسلان که بردی دیوونه شدم ...
👇تقویم نجومی اسلامی 👇 ✴️جمعه 👈12 بهمن /‌ دلو 1403 👈1 شعبان 1446👈31 ژانویه 2025 🌙⭐️ احکام دینی و اسلامی. 🖤 وفات مرحوم صاحب جواهر علیه الرحمه "1266 هجری قمری ". ❇️امروز روز خوبی برای امور زیر است: ✅خواستگاری و عقد و عروسی. ✅مسافرت. ✅خرید وسیله سواری. ✅داد و ستد و تجارت. ✅خرید کردن. ✅و دیدار با حکام و سلاطین و امیران خوب است. 🚘مسافرت: مسافرت خوب است و خیر فراوان دارد. 👶زایمان خوب و نوزاد محبوب و مرزوق و مقبول است. 🔭 احکام و اختیارات نجومی. 🌓 امروز قمر در برج حوت و از نظر نجومی روز مناسبی برای امور زیر است: ✳️افتتاح کسب و کار. ✳️آغاز درمان و معالجات. ✳️از شیر گرفتن کودک. ✳️بذر افشانی و کاشت. ✳️دادن سفارش جنس. ✳️و ابتدای آموزش و تعلیم و تعلم. ✳️و دعوت کردن از دیگران نیک است. 🟣نگارش ادعیه و حرز و برای نماز حرز و بستن آن خوب است. 👩‍❤️‍👨 انعقاد نطفه و مباشرت. مباشرت امشب: برای مباشرت سندی وارد نشده است و مباح است. 💇💇‍♂ اصلاح سر و صورت. طبق روایات، (سر و صورت) در این روز از ماه قمری ، باعث کوتاهی عمر می شود. 💉💉 حجامت. فصد زالو انداختن یا در این روز از ماه قمری ،برای رگ ها ضرر دارد. 😴😴 تعبیر خواب امشب: خواب و رویایی که شب شنبه دیده شود تعبیرش از آیه ی 2 سوره مبارکه " بقره" است. الم ذالک الکتاب لا ریب فیه... و از مفهوم و معنای آن استفاده می شود که خواب بیننده بر چیزی اطلاع یابد که قبلا نمی دانست و یا خبری در قالب نامه یا حکمی به وی برسد که باعث خوشحالی می گردد. ان شاءالله شما مطلب خود را بر آن قیاس کنید. ✂️ ناخن گرفتن. جمعه برای ، روز بسیار خوبیست و مستحب نیز هست. روزی را زیاد ، فقر را برطرف ، عمر را زیاد و سلامتی آورد. 👕👚 دوخت و دوز. جمعه برای بریدن و دوختن، روز بسیار مبارکیست و باعث برکت در زندگی و طول عمر میشود... ✴️️ وقت استخاره. در روز جمعه از اذان صبح تا طلوع آفتاب و بعد از زوال ظهر تا ساعت ۱۶ عصر خوب است. ❇️️ ذکر روز جمعه.   اللّهم صلّ علی محمّد وآل محمّد وعجّل فرجهم ۱۰۰ مرتبه ✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۲۵۶ مرتبه موجب عزیز شدن در چشم خلایق میگردد . 💠 ️روز جمعه طبق روایات متعلق است به . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد
...... پائیزان، دختر ساده و زیبایی که اسیر ِسِحر و مکر زنانه میشه.....
الهه عشق
#پائیزان...... پائیزان، دختر ساده و زیبایی که اسیر ِسِحر و مکر زنانه میشه.....
پسرمو بغل کردم یه گوشه تخت نشستم ... بهرام چشماشو بسته بود درست مثل پدرش بود سینه امو نمیخواستم از دهنش دربیارم به صورت مظلومش نگاه کردم درست مثل پدرش مظلوم بود در یهو باز شد الیاس اومد داخل لباسمو مرتب کردم بهرام به خودم فشردم ... الیاس آروم گفت خوابیده ‌.. لبخند زدم گفتم بچه سه روزه می‌خوابه دیگه... خیلی شبیه بهرام ... اره هیچ جاش شبیه من نشده ... الیاس خندید گفت اره .... پاییزان ‌. . نگاهش کردم گفت معذرت میخوام .. تقصیر تو نبود یکاری پیش اومد باید میرفتم شهرستان ‌..‌. از گوشه چشمم اشکم جاری شد گفت منو تنها گذاشته بودن تو بیمارستان بدون اینکه بهم بگه بچه منو آورده بود اینجا دوساعت التماسش کردم در باز کنه ... ببخش دیگه نمیزارم همیچین اتفاقی بیافته ... من باید برم از اینجا ... الیاس اخم کرد گفت دیگه چی نمیخوام از بچه ام جدا شم جای بچه کنار مادرشه نگران نباش من هستم .... ترسیدم گفتم اگه نباشی هستم‌پاییزان ... نگران نباش ... نشست لب تخت گفت بده ببینم فسقلی رو ... بهرام به خودم فشردم گفت نه ... الیاس گفت پاییزان نگران نباش اتفاقی نمی‌افته من هستم ... اگه تو دختر خوبی باشی خودم مثل کوه پشت پناهتم .... خب دیگه چی ... به حمیرا نگاه کردم با ترس بهرام بخودم فشردم دستشو دراز کردم بچه امو خفه کردی ... بهرام فشردم گفتم نمیدم بهت ... تو چشمام نگاه کرد گفت بچه رو بده خفه اش کردی هولم داد بهرام از بغلم کشید نوزادم گریه کرد دم گوشش پیش پیش گفت بچه آروم شد گفت کجا میبری بده من... بلند شدم زیر شکمم تیر کشید اخم کردم الیاس گفت خوبی پاییزان ... مامان حمیرا بچه رو بده بهش ... میبرم اتاقم اون بچه اینجا نمیمونه بره حموم کنه بعد موقع شیر دادنش شد صداش میکنم نامید به الیاس نگاه کردم تو چشمام التماس ریختم گفتم توروخدا الیاس بچه امو ازم جدا نکنین ... حمیرا گفت چیه روش جدید دلبری مظلوم نمایی؟؟؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگه میخوای فوت اصلی آش رشته رو بدونی ... یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡ @vlog_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من با تک تک سلول هایم میخواستم زن زندگی ات باشم …. بفرست برا مرد زندگیت 💓 یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡ @vlog_ir
15.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
زندگی مشترک جاده دو طرفه هست ، برای صمیمیت بیشتر ، زن و شوهر ، هر دو باید تلاش کنند تا زندگی استحکام بیشتری داشته باشه 🌺 یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡ @vlog_ir
زندگی
الهه عشق
#آرامش زندگی
_به نظرت من گیر میفتم؟ شوکه شدم. بدنامون اصطکاکی خورد و من حس کردم دارم تب میکنم..چرا انقدر هوا داغ شد یهو؟ _پ..پس چرا گیر افتادیم؟ با حرص گفت: -داشتیم تشریف میبردیم داخل که دیدیم چند نفر پیچیدن بیرون..فهمیدم میرفتن سراغ ماشینم و خب شما هم بس که پسر شجاع تشریف داری مجبور شدم کیانو بفرستم بره ی سرو گوشی آب بده منم بیام دنبالت. با حرص گفتم: _شرمنده تو رو خدا..ببخشید که مزاحم آدم کشیتون شدم.با اخم گفت: _تو تنت میخاره؟من نبودم که الان غش کرده بودی. _اصلا هم این طور نیس... هنوز جمله ام تموم نشده بود که صدایی رو شنیدم: -دختره کو؟پیداش کردید؟ اونقدر ترسیدم که به اولین چیزی که نزدیکم شد دست انداختم, لبه های کتش رو گرفتم و از هم بازش کردم و سرم رو به سینه اش چسبوندم و لبه های کتش رو دورم احاطه کردم. _دا..داری چه غلطی میکنی؟ محکم بهش چسبیدم...بخدا که اصلا دست خودم نبود..ترس مغزم رو از کار انداخته بود. حتی سرمو هم بلند نکردم...محکم خودمو توی سینه عضلانیش قایم کردم و گفتم: _ تورو خدا نذارید منو ببرن. وقتی دیدم جوابی نمیده سرمو از روی سینه اش برداشتم و گردن بلند کردم و به چهره اخموش نگاه دوختم. زمستون چشماش منجمدم میکرد. _خواهش میکنم..باشه؟منو اینجا که تنها نمیذارید؟ سکوت کرد و من بیشتر بهش چسبیدم. با بغض گفتم: _ولم نمیکنید مگه نه؟ _تو هميشه انقدر حرف میزنی؟ _چی؟ خواست جوابی بده که صدای قدم هایی رو شنیدم و من دوباره سرم رو داخل سینه اش کشیدم و با ترس لرزیدم.نفسش رو به شدت رها کرد. دستاش رو بلند کرد و با یک دستش منی رو که در آغوشش بودم نگه داشت و با دست دیگه اش از جیب کتش تلفنش رو بیرون کشید. نمی دیدمش اما سینه عضلانیش با نرمی تکون میخورد..قابل باور نبود اما امن بود و گرم. دستام رو دو طرف پهلوش گذاشته بودم و محکم بلوزش رو فشار میدادم.