فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#نکات_آشپزی
اگه میخوای فوت اصلی آش رشته رو بدونی ...
یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡
@vlog_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#خانوم_خونه
من با تک تک سلول هایم میخواستم زن زندگی ات باشم ….
بفرست برا مرد زندگیت 💓
یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡
@vlog_ir
15.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
الهه عشق
#آرامش زندگی
_به نظرت من گیر میفتم؟
شوکه شدم. بدنامون اصطکاکی خورد و من حس کردم دارم تب میکنم..چرا
انقدر هوا داغ شد یهو؟
_پ..پس چرا گیر افتادیم؟ با حرص گفت:
-داشتیم تشریف میبردیم داخل که دیدیم چند نفر پیچیدن بیرون..فهمیدم میرفتن سراغ ماشینم و خب شما هم بس که پسر شجاع تشریف داری مجبور شدم کیانو بفرستم بره ی سرو گوشی آب بده منم بیام دنبالت.
با حرص گفتم:
_شرمنده تو رو خدا..ببخشید که مزاحم آدم کشیتون شدم.با اخم گفت:
_تو تنت میخاره؟من نبودم که الان غش کرده بودی.
_اصلا هم این طور نیس... هنوز جمله ام تموم نشده بود که صدایی رو شنیدم:
-دختره کو؟پیداش کردید؟
اونقدر ترسیدم که به اولین چیزی که نزدیکم شد دست انداختم, لبه های کتش رو گرفتم و از هم بازش کردم و سرم رو به سینه اش چسبوندم و لبه های کتش رو دورم احاطه کردم.
_دا..داری چه غلطی میکنی؟
محکم بهش چسبیدم...بخدا که اصلا دست خودم نبود..ترس مغزم رو از کار انداخته بود. حتی سرمو هم بلند نکردم...محکم خودمو توی سینه عضلانیش قایم کردم و گفتم:
_ تورو خدا نذارید منو ببرن. وقتی دیدم جوابی نمیده سرمو از روی سینه اش برداشتم و گردن بلند کردم و به چهره اخموش نگاه دوختم. زمستون چشماش منجمدم میکرد.
_خواهش میکنم..باشه؟منو اینجا که تنها نمیذارید؟ سکوت کرد و من بیشتر بهش چسبیدم. با بغض گفتم:
_ولم نمیکنید مگه نه؟
_تو هميشه انقدر حرف میزنی؟
_چی؟ خواست جوابی بده که صدای قدم هایی رو شنیدم و من دوباره سرم رو داخل سینه اش کشیدم و با ترس لرزیدم.نفسش رو به شدت رها کرد. دستاش رو بلند کرد و با یک دستش منی رو که در آغوشش بودم نگه داشت و با دست دیگه اش از جیب کتش تلفنش رو بیرون کشید. نمی دیدمش اما سینه عضلانیش با نرمی تکون میخورد..قابل باور نبود اما امن بود و گرم. دستام رو دو طرف پهلوش گذاشته بودم و محکم بلوزش رو فشار میدادم.
الهه عشق
#آرامش زندگی
_کیان بگو بیان..منم الان میام.
محکم تکونی خوردم و سرمو بالا گرفتم و با ترس گفتم:
_تورو خدا نرید..خواهش میکنم.
حامی
چشمای وحشیش پر شده بود و با ترس به من نگاه میکرد. دستاش روی پهلوم بود و نفسش به سینه ام میخورد و میسوخت...کاراش عمدی نبود...کاملا غیر ارادی بود. متوجه شده بودم که تا چه اندازه ترسیده و متوجه کاراش نیست.
_آروم باش بچه..بمون اینجا من میام. تکونی خورد و بیشتر به من فشرده شد...لعنتی.
_نه تورو خدا.
دستاش رو از روی پهلوهام برداشتم و در دست گرفتم. دستای کوچیکی داشت.
_منو ببین بچه میادم دنبالت خب؟ چشماش پر بود و واقعا میدرخشید. از آغوشم بیرون اومد و گفت:
-خب.
سری تکون دادم و لبه های کتم رو درست کردم. از اون الونک بیرون زدم. بر میگشتم.
آرامش
تا سر حد مرگ ترسیده بودم. از وقتی رفته بود و از آغوشش کنده شده بودم ترس رو استخوان به استخوان حس میکردم, داخل اون الونک گیره افتاده بودم. نمیدونستم چند دقیقه بود که رفته بود. هنوز گیج و ترسیده بودم که صدای شلیک چند گلوله رو شنیدم و نفسم درون سینه حبس شد. صدای فریاد و هیاهو بلند شد و من واقعا نفس هام رو باخته بودم. ترس راه نفس هام رو بند آورد بود. که رایحه تلخی بلند شد و بعد قامتش درون درگاه قراره گرفت و گفت: -نترس.,منم
الهه عشق
#آرامش زندگی
.
و من دیگه نترسیدم...برای اولین بار از دیدن هیولا نترسیدم و سمتش پرواز کردم. وقتی مقابلش قرار گرفتم نگاه سردش رو به من سرما زده بخشید و گفت:
_راه بیفت.
سری تکون دادم و پشتش همگام باهاش قدم بر می داشتم.حتی نگاه به اطراف نمی انداختم و تموم چشم و حواسم رو به قدم های بلند اون هیولای حامی بخشیده بودم. بخاطر ترس از تیره کمرم عرق چکه کرده و گردنم هم نمناک بود. واقعا ترسیده بودم. من تو مدت کوتاهی بلاهایی سرم اومده بود که حتی تو خواب هم نمیدیدم. وقتی از اون جهنم بیرون زدیم نفس هام تازه به حالت عادی برگشت و من تونستم کمی آروم بشم. وقتی نزدیک ماشین شدیم کیان و دو نفر از آدماش باهم در حال گفتگو بودن. با حضور ما و خب بخاطر حضور جگوار هر سه آماده باش ایستادن.
_اینجا رو پاک سازی کنید. صدای چشمشون بلند شد. کیان در ماشین رو باز کرد و با اخم سوار شد. خیلی زود خودم رو داخل ماشین پرت کردم و وارد منطقه امن شدم..اذیت کننده بود اما واقعا حس می کردم اگه جگوار باشه،امنیت حس ميشه. کیان خیلی زود سوار شد و حرکت کرد. هنوز چند دقیقه ای بیشتر راه نیفتاده بودیم که با صدای خشکی گفت:
_سقفو باز کن.
نه..ممکن بود بخاطر باد و نسیم عضلاتم خشک بشه. کیان فعل الفور اطاعت کرد و چند دقیقه بعد سقف شيشه ای کنار زده شد و موجی از هوا به درون ماشین وزید..بدنم ناخوداگاه جمع شد..هوای غروب کمی سرد و خنک بود. میخواستم اعتراض کنم اما لب بستم و دسته کیفم رو محکم فشردم.
ادامه دارد ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#چایخانه
#چایخانه_حضرتی
#چای_حضرتی
#سفره_حضرت_رضا
#امام_رضا
#سفره_حضرت_رضا
☀️ خادم حضرت شو👇
☕️ @chay_hazrati ☕️
╰┅═हई༻❤️༺ईह═┅╯
الهه عشق
#پائیزان...... پائیزان، دختر ساده و زیبایی که اسیر ِسِحر و مکر زنانه میشه.....
الیاس با تشر گفت مامان حمیرا ما با هم حرف زدیم لطفاااا ...
منم حرفمو گفتم فقط به عنوان دایی بچه اینجا میمونه پاشو از گلیمش دراز تر کنه میاندازمش بیرون ...
بلند شدم با درد جسمی و سوزش قلبم گفتم دایی یعنی چی ... منظورت چیه حمیرا بی محل به من رفت من خواستم برم ولی درد شکمم اجازه نداد روز پر تلاطمی داشتم ....
دستمو به شکمم گذاشتم گفتم با درد نالیدم تو نمیتونی بچه منو ببری ....
حمیرا از سالن داد زد ببر صداتو ...
دوباره بلند شدم برم الیاس گفت
پاییزان برو دوش بگیر گرما دردتو بهتر میکنه ...
گفتم بچه امو برد ...
الیاس کلافه گفت برو دوش بگیرربهتر شدی میارم پیشت ...
در باز کرد گفت مهین مهین ...
مهین اومد گفت کمکش،کن بیاد حموم خودش زودتر رفت وان آب گرم پر کرد مقداری بتادین ریخت گفت اینجا دراز بکش زنگ میزنم دکترر بیاد
رفت بیرون
به مهین گفتم خودم میرم مهین گفت خانوم تازه سزارین کردی بزار کمکت کنم ...
گفتم نه میتونم
رفتم تو وان حموم دراز کشیدم به بخت سیاهم اشک ریختم نمیدونم چقدر گذشت ولی قلبم خالی نمیشد
صدای پا میاومد انگار چند نفرر با کفشهای پاشنه بلند تو اتاق راه میرفتن گوشیمو تیز کردم باهم حرف میزدن و حتی میخندیدن
گفتم مهین جون...
صدای نیومد
ته قلبم خالی شد خوف کردم سریع دوش گرفتم حوله امو تنم کردم من با گوشهای خودم شنیدم یکی گفت اومد ...
من در حموم باز کردم و مهین در اتاق باز کرد
تموم شدی عروس خانوم ... رفتم زیر گاز کم کنم ...