#381
_فکر اونجاش رو هم کردم.
با در موندگی گفتم
_ چه فکری کردی مامان، مگه جایی داریم که بریم؟
مامان کمی به اطرف نگاه کرد
_بذار کامل برات بگم. اون روزی که رفتیم خیاطی لباست رو سفارش بدم، یه خانمی اونجا بود و داشت با خانم نیازی صحبت میکرد. گفت مادرشوهرش مریضه و پدر شوهرش دنبال یه پرستار می گرده. گفت یکی رو می خواد که بیست وچهار ساعته در دسترس باشه. گفت حقوق خوبی هم میده.
من اونجا با اون خانم صحبت کردم
مامان می گفت و من دیگه نمی خواستم بقیه اش رو بشنوم. اما چاره ای نبود و باید همه حواسم رو به تکتک کلماتی که از دهان مامان بیرون میومد، می دادم.
_یه روز قرار گذاشتیم و رفتیم خونشون.
نگاهم کرد و با لبخند گفت
_ نمی دونی چه خونه ایی دارند خیلی بزرگ و با صفاست ،حالا میریم خونه خودت میبینی
من فقط نگاهم به لب های مامان بود و هیچ عکس العملی نشون ندادم.
_ اونروز با هم آشنا شدیم. بعدش چند روزی رفتم و کنار پرستار قبلی کارکردم. آقای صادقی از کارم راضی بود. گفت حالا که می خوام پرستار خانمش باشم باید یه جایی نزدیکشون باشم که هر وقت لازم بود، خودم رو برسونم. بهش گفتم من دوتا بچه دارم و روستا زندگی می کنم.گفت یه خونه سرایداری تو همون حیاط داره وبه جای دستمزد می تونیم بریم اونجا زندگی کنیم. اجاره هم نمیگیره. منم دیدم موقعیت خوبیه. گفتم خونمون رو میدیم اجاره،با پول پیشش می تونم جهیزیه ی تو رو تهیه کنم. خودمونم می ریم اونجا زندگی می کنیم
دیگه تاب سکوت کردن نداشتم.
_مامان شما میخوای خونه خودمون رو به بدی اجاره به خاطر جهیزیه من، اون وقت پرستار یه پیر زن بشی و کارهای اون رو بکنی؟
با کلافگی سرم رو به اطراف چرخوند
_مامان من نمی خوام، من این جهیزیه رونمی خوام
اخم های مامان در هم شد .
_قرار شد اول حرفهان رو بشنوی بعد...
صدای اعتراضم کمی بالا رفت
_چه حرفی مامان، حالا گیرم پول خونه رو دادی برای جهیزیه، حالا گیرم اون آقای صادقی خونه سرایداری را هم داد به شما. بقیه زندگی چی؟ شما اینجا کار می کنی، تو باغ آقا مستوفی. با پولش گذران زندگی می کنی ولی اینجوری میخوای تمام پول را بدی برای جهیزیه ی من، پس خرجیتون چی؟ خوراکتون چی؟ زندگیتون چی؟
مامان نفسش را سنگین بیرون داد
_ تو که نمی ذاری حرف بزنم
دیگه ساکت شدم و چیزی نگفتم
مامان کمی نگاهم کرد
_عزیزم، اون خانواده خیلی رفت و آمد دارند. بچه های آقای صادقی مدام میان و میرن . آقای صادقی گفته اگر قبول کنم غیر از کار پرستاری کارهای خون روهم انجام بدم، ماهیانه هم یه چیزی بهم میده، با اون پول می تونم...
_بسه مامان جون
دیگه کنترل اشکهام رو نداشتم
_ چی داری میگی قربونت برم؟ میخوای بری کلفتی به خاطر چهار تا تیکه جهیزیه؟ معلومه چی میگی؟
کارم از اشک گذشت و دیگه کنترل صدام هم از دستم خارج شده بود
_ من نمی خوام مامان، جهیزیه ای که بابتش خانوادم آواره بشند رو نمی خوام. وسایلی که بابتش مامانم بخواد بره کلفتی دیگران رو بکنه نمیخوام. اصلا هیچی نمی خوام. یه ماه دیگه هم صیغه من و امیر تموم میشه و...
نمیدونم این حرف از کجا توی دهن من اومد. ولی به محض خارج شدنش، با حس داغی یک طرف صورتم، بقیه حرفام توی دهنم خشک شد.
فقط دست مامان رو دیدم و نگاه پر از خشمش.
_ وقتی دختر من اینقدر کم ظرفیته که به محض اینکه چیزی باب میلش نیست، حرف از نابود کردن زندگیش میزنه، یعنی یه جای روش تربیتی من میلنگه. یعنی یه روزی لازم بوده یه کشیده بخوابونم زیر گوشت و ملاحظه ات رو کردم و نخوابوندم.
این رو زدم که از الان تا آخر عمرت یادت بمونه زندگی زن و شوهری خاله بازی و بچه بازی نیست که تا تقی به توقی خورد، بگی نمی خوام و یکماه دیگه تموم میشه.
مثل آدم برق گرفته، با چشمهای گرد شده فقط نگاهش می کردم.
_خستگی تموم این هجده سال رو یه جا رو دوشم گذاشتی، دستت درد نکنه راحله خانم
این چند کلمه روهم گفت و از کنارم بلند شد و داخل خونه رفت.
#کپی_حرام_نویسنده_ققنوس