با حس ضرباتی که به صورتم می خورد، چشم های سنگینم رو باز کردم. _بیدار شو عزیزم، چشمهات رو باز کن خیلی دلم خواب می خواست ولی ضرباتی که به صورتم می‌خورد، اجازه ی خوابیدن به من نمی‌داد. در جدال بین خواب و بیداری، بلاخره چشمام رو باز کردم. صدا های گنگی رو می شنیدم و هنوز ذهنم قدرت آنالیز نداشت. چند دقیقه ای طول کشید تا کم‌کم هوشیاریم رو به دست آوردم و خودم را توی اتاق نسبتا بزرگی دیدم. سه تا خانوم و یه آقا که هرسه شون روپوش سفید تنشون بود، اطراف تخت من ایستاده بودند و با هم حرف می زدند. یکی از خانم‌ها به طرفم برگشت _ بیدار شدی عزیزم؟ خوبی؟ جوابی ندادم و کمی گنگ به اطراف چشم چرخوندم _ اسمت چیه؟ میتونی اسمت رو بگی؟ اینبارهم فقط به چهره ی زن رو به روم نگاه کردم و باز هم سکوت. کمی جلوتر اومد و صورتم را کمی نوازش کرد _عزیزم اینجا بیمارستانه، تو چند ساعت پیش تصادف کردی و آوردنت اینجا یادت هست چه اتفاقی افتاد؟ بیمارستان! تصادف! اصلا نمی فهمیدم چی میگه. _جلوی پارک تصادف کردی. راننده دیده که از پارک بیرون زدی و پریدی وسط خیابون. یادت میاد؟ پارک! من از پارک بیرون زدم. خاطرات محوی یادم اومد و چند لحظه چشم هام رو بستم. کم کم همه چیز برام روشن شد. پارک! پیام روی گوشیم! مزاحم ها! چاقوکشی !امیر... امیر... امیر! با فشار بغض، توی گلوم چشمهام رو باز کردم. تازه فهمیدم کجام و آدم های اطرافم کی هستند. به سختی لب باز کردم و زبان خوشکم رو حرکت دادم و آروم ناله کردم _امیر ...کجاست؟ پرستار سرش رو پایین‌تر آورد و گوشش را جلوی لبم گذاشت _ چی میگی عزیزم، یه بار دیگه بگو ولی من نای حرف زدن نداشتم و باز به سختی لباس کردم _اَ... امیر _ امیر کیه؟ درست بگو بفهمم چی می گی بی اختیار چشمام پر آب شد و فقط نگاهش کردم. _اسمت رو به من میگی؟ آروم سرم رو تکون دادم و آروم تر لب زدم _ر...را..راحله _ راحله؟ راحله جان چیز ی یادت میاد که بگی؟ می تونی حرف بزنی... هنوز حرفهای پرستار تموم نشده بود که در اتاق باز شد و یه مامور درجه دار و سرباز، همراه خانم و آقای میانسالی وارد اتاق شدند. پرستار روبه مأمور کرد _ هنوز چیز خاصی نگفته، فقط گفته اسمش راحله اس. چند باری هم اسم امیر را تکرار کرده مامور سری تکون داد و جلو اومد. همزمان مرد میانسالی که همراهش بود، هم چند قدم پشت سر مامور برداشت و ملتمسانه رو به من کرد _ خدا را شکر که به هوش اومدی. دخترم حرف بزن، به این آقایون بگو که خودت پریدی وسط خیابون و من مقصر نبودم مامور یه دستش را به علامت سکوت بالا برد و رو به اون آقا گفت _ لطفاً اجازه بدید، می ‌بینید که حال خوبی نداره، بزارید خودش آروم آروم حرف می زنه بعد جلوتر اومد و نگاه مهربونی به من کرد _خوبی دخترم؟ آروم در جواب سوالش سر تکون دادم _ خداراشکر. ببین دخترم، شما چند ساعت پیش تصادف کردی دستش رو به سمت مرد میانسال گرفت _ با ماشین این آقا، جلوی پارک بودی، این آقا مدعیه حالت عادی نداشتی و داشتی گریه می کردی و یک دفعه پریدی وسط خیابون. چند جای بدنت آسیب دیده و تا همین یکی دو ساعت پیش تو اتاق عمل بودی. ما هر چی کیف و جیب لباست رو گشتیم، آدرس یا تلفنی از خانواده ات پیدا نکردیم. الان خودت چیزی یادت هست؟ میتونی به ما کمک کنی تا به خونوادت اطلاع بدیم؟ تا چند لحظه فقط نگاهش کردم. اما روحم در حال تکاپو برای رسیدن به گذشته بود و تمام صحنه ها مثل فیلم از ذهن رد می شد. _ دخترم، حتما تا الان خونوادت نگران شدند. اگه چیزی یادت میاد بگو. توی پارک با کی بودی؟ حرف بزن دخترم دوباره سربازان بغض و اشک، به سرزمین چشم‌هام حمله کردند و به سختی لب باز کردم _ب... با ...نامزدم... بودم _ نامزدت؟ یعنی اون موقع نامزدت همراهت بوده؟ تو پارک بوده؟ باز هم در تایید حرفش سر تکون دادم. _ پس شاید متوجه تصادف تو نشده. اسمش چیه؟ اسم نامزدت رو بگو _اَ... امیر _ امیر چی؟ _ امیر ...مُس ...مستوفی _ امیر مستوفی حرف من را تکرار کرد و روی برگه ای که توی دستش بود، چیزهایی می نوشت. _ شماره ازش داری؟ آروم سرم رو به علامت مثبت تکون دادم _ بگو یادداشت می کنم به مغزم فشار آوردم تا شماره ی امیر را کامل و صحیح یادم بیاد و بعد برای مامور روبروم بازگو کردم و اون هم یادداشت کرد. _ الان زنگ می زنم تا خودش رو برسونه حس غربت بدی پیدا کرده بودم. چرا امیر نیست؟ کجاست؟ یعنی متوجه نشده که تصادف کردم؟ دلم فقط امیر رو می خواست و چشمم به دست مامور بود. گوشی را از جیب لباسش بیرون آورد و مشغول گرفتن شماره شد. چند دقیقه گوشی رو نگه داشت و بعد نگاهش رو به من داد _ خاموشه دخترم، شماره دیگه ای ازش نداری؟