توی ذهنم دنبال کلمات مناسبی می گشتم و امیر منتظر نگاهم می کرد _ بگو دیگه چی میخواستی بگی؟ _ امیر یه سوال ازت بپرسم راستش رو بهم میگی؟ _ مگه تا حالا بهت دروغ گفتم؟ _ نه دروغ نگفتی، ولی همه چیز رو هم نمی گی دست به سینه نشست _خب حالا باید چی رو بگم؟ _ تو ...تو رفته بودی تهران دنبال نسترن؟ لبخندش محو شد و به جاش اخمی وسط ابرو هاش افتاد. چیزی نگفت و فقط نگاهم کردو من با نگرانی لب زدم _ امیر من میترسم، دیروز که نبودی دلم هزار راه رفت. تو بهتر از من نسترن رو میشناسی، هر کاری ازش بر میاد. چرا دوباره پیگیر شدی؟ چرا میخوای پای اون رو تو زندگیمون باز کنی؟ سکوتش را شکست و با کمی تشر لب زد _من نمی دونم این چیزا رو از کجا می دونی، من تمام این مدت سعی کردم جوری پیگیر باشم که تو نفهمی و نگران نشی. ولی من می خوام پای اون رو از زندگیم کوتاه کنم. از وقتی شنیدم برگشته یه لحظه هم آروم و قرار ندارم. تو راست میگی، من نسترنم را بهتر از تو می شناسم و می دونم که الان دنبال یه فرصته که زهرش را به زندگی من بزنه. من اینبار می خوام پیش دستی کنم، نمی خوام دوباره بزارم دیر بشه و بشینم برای زندگیم عزا بگیرم. سایه ی اون باید از زندگی من محو بشه. من همون زمانی که از زندان آزاد شدم، ازش شکایت کردم ولی دیر شده بود و رفته بود. اما الان زود اقدام کردم .دوباره پرونده شکایت رو به جریان انداختم.پلیس هم انگار ردی ازش پیدا کرده.