📋 ایشالله بازوهای من فدائیه مادرت بشه (س) (ع) حاج سید رضا نریمانی ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ از همون روزی که از برادرش حسین شنید گفت:« عباسم! نبودی یه روزی ریختن در خونه، در خونه‌مون و آتیش زدن»... از همون روز هی می‌گفت:« حسین! ایشالله یه روزی بشه انتقام بگیرم». از همون روزی که شنید از حسینش:« عباسم! نبودی انقدر غلاف به بازوی مادرم فاطمه زدند»؛ هی با خودش می‌گفت ایشالله دستام قطع بشه، ایشالله بازوهای من فدائیه مادرت بشه... سوار مرکب که می‌شد، این پاها رو زمین کشیده می‌شد؛ از بس که قد رعنایی داره. پا در رکاب مرکب نمیره، اینقدر قد و بالاش بلنده... یه روزی همچین که سوار مرکب شد، زهیر اومد جلو گفت:« عباس! وقت داری یه خاطره برات تعریف کنم»؟! گفت:« بگو؛ می‌شنوم». گفت:« یادمه بابات بعد از فاطمه (سلام الله علیها) دنبال یه زنی می‌گشت رشیده باشه، ازش بچه‌های رشیدی بیاره؛ مادر تو رو بهش پیشنهاد دادند. رگ غیرت عباس بیرون زده، حرف مادر ما رو داری میزنی؟! آره وقتی امیرالمومنین این خانم و باهاش ازدواج کرد فاطمه وقتی اومد توو خونه‌ی علی، از امیرالمومنین بچه‌دار شد؛ خدا تو رو به علی داد. مادرت ام البنین قنداقه‌ی تو رو دور سر حسین می‌چرخوند؛ می‌گفت:« بلاگردون حسین میشی». - چی می‌خوای بگی زهیر؟! - مادرت اصلا منتظر این روز بوده، بابات علی منتظر امروز بوده، قرار بوده تو بیای بلاگردون حسین بشی. - حالا که اینجور شد زهیر نشونشون میدم، مادرم منتظر بوده من بیام دور حسین بگردم؟! چنان نهیبی به اسب زد، رکاب اسب پاره شد. مگه کسی جرئت می‌کنه مقابل عباس بایسته؟! فلذا ابی عبدالله می‌دونه عباس بره میدان کسی رو زنده نمی‌گذاره. عباسش و صدا زد:« عباسم»! - جونم داداش - یه حرف در گوشی بهت بزنم - جونم داداش، قربونت برم - عباسم! بالاخره امروز من و تو می‌ریم. ما هرچه قدرم بجنگیم اونا خیلی‌ان عباس، می‌بینی که؛ با چند نفر از اونا می‌تونیم بجنگیم؟! چند نفرشون و من و تو می‌تونیم بکشیم؟! عباسم! بالاخره من و تو میریم، من و تو امروز کشته می‌شیم. - خوب جونم داداش چی می‌خوای بگی؟! - اگه میشه عباسم می‌خوای بری دست به قبضه نبر، دست به شمشیر نبر. - چرا داداش؟! - آخه هر ضربه‌ای به اینا بزنی، اینا به دخترم می‌زنند؛ هر ضربه‌ای به اینا بزنی اینا به خواهرم می‌زنند؛ اینا به رباب می‌زنند. - خوب چی کار کنم داداش؟! - هرچی بهت زدن نیزه، شمشیر؛ هیچ کاری نکن. یعنی داداش هرچی من و زدند... - آره! هرچی زدنت جوابشون و نده. - باشه داداش. فلذا همچین که می‌خواست بره میدان، مشک و برداشت اول رفت توو خیمه‌ی بچه‌ها؛ - الهی قربونتون بره عباس، رقیه رو بغل گرفت. قربونت بره عباس رقیه جون، من دارم میرم ولی فکر نکنی تنهات می‌ذارما؛ از بالای نیزه‌ هم حواسم بهت هست. هرجایی زدنت بگو یا اباالفضل من خودم و می‌رسونم. رفت میدان، نیزه نبرد؛ شمشیر نبرد؛ چهار هزار تیرانداز همه به یه نقطه خیره شدن، همه یه نقطه رو نشونه گرفتند. تیرا رو همه برداشتن، ولی این چهار‌هزار تیرانداز، تیرهای پی‌درپی پرتاب می‌کردند. همه‌ی چهار هزار نفر یه نقطه رو نشونه گرفتند یه مرتبه عباس یه نگاه کرد دید بارون تیر داره میاد؛ خودش و انداخت رو مشک این تیرا به مشک نخوره، آنقدر تیر به این پشتش خورد، وقتی خودش و رو اسب انداخته رو مشک، انقدر تیر به این پشت خورد، مثل خارپشت شده؛ بدنش پر از تیره. اما یه جایی دیدن با تیر و کمانم از پس عباس برنمیان، راهش و بستن، دوره‌ش کردن؛ جلوش و گرفتن. - کجا داره می‌ره؟! - سمت خیمه‌ها، اومدن صف کشیدن جلوی خیمه‌ها رو گرفتن؛ هرچی از این طرف میره دوباره صف می‌کشیدن راهش و می‌بستند همچین که دیگه تیر به مشک خورد، این آبا قطره قطره داره می‌ریزه. دیگه وقتی امید عباس ناامید شد؛ همچین که دیگه کار تموم شد آب مشک خالی شد. رو اسب نشسته دیگه امیدی به چیزی نداره؛ دستا قطع شده؛ رو اسب نشسته با پاهاش اسب و محکم گرفته؛ تیر به سینه خورده؛ تیر به چشمش خورده دیگه جایی رو هم نمی‌بینه؛ دست هم نداره افسار اسب و بگیره هی کنه اسب و به سمت خیمه‌ها. دستا قطع شده رو اسب نشسته با پاها محکم اسب و محکم گرفته. یهو اون نامرد اومد جلو، ها عباس! انقدر هی می‌گفتن عباس، عباس تویی؟! - گفت:« نامرد یه موقعی اومدی من دست به بدن ندارم؛ اگه دست داشتم بهت نشون میدادم». - عباس! تو دست نداری من که دارم؛ عمود آهن و برد بالا، چنان با عمود آهن به فرق عباس زد از بالای اسب .... من و اینجا رها کن و برگرد تا نبینند که خالیه دستم به رقیه بگو عمو گفته من همیشه مراقبش هستم پیش پای تو مادرت اومد چادرش رو کشید روی سَرَم من می‌تونم داداش صدات کنم چون که زهرا صدام زد پسرم مادرت روضه‌ی تو رو می‌خوند روضه‌‌ی سینه‌ای که سنگینه فاطمه گریه کرد و من دیدم با همین چشمی که نمی‌بینه .