📚 با عجله خودم رو به شهریار رسوندم و گفتم : - چی شده؟ شهریار که انگار کشتی هاش غرق شده بود گفت : - بدبخت شدم امیر ...! - باز چه گندی زدی؟ در حال گاز زدن به فلافل دو نون گفت : - اون دختره زنگ زد - کدوم دختره ساندویچش رو پایین آورد و یه تیکه گوجه از کنار دهنش آویزون شد و جواب داد : - همون دختره دیگه ... بچه پولداره باباش سکته زده بود! - حالا اون گوجه رو بخور بعد حرف بزن حالمو بهم زدی گوجه رو توی دهنش گذاشت و گفت : - چه میدونم بابا اسمش چی بود. همون که ماشینش خراب شد دم کارخونه ... داداشش آلمان بود! با خنده سری براش تکون دادم و گفتم : - خوشم میاد اون همه خودکشی کردی که دختره شماره تو بگیره، حتی اسمش هم یادت نیست. با لحن طلبکارانه جواب داد : - مگه من مثه توام، اسم دختر مردم رو چه میدونم چیه. قباحت داره اسم ناموس مردم رو از بر باشی. سری به نشونه تاسف تکون دادم و گفتم : - تو که راست میگی، حالا چیکارت داشت؟ شهریار آخرین گاز رو به فلافلش زد و نایلونش رو پرت کرد تو سطل زباله و جواب داد : - همونه که میگم گاوم زایید دیگه! دختره زنگ زده که برم زبان بهش یاد بدم. تازه گفت که ساعتی ۵۰۰ هم بهم میده! در حال راه رفتن گفتم : - خب این که خیلی خوبه مگه همین رو نمیخواستی؟ - نه! با تعجب وایسادم و گفتم : - مگه تو خودت کلی آسمون ریسمون به هم نبافتی که دختر مردم رو مجاب کنی ، زبان بهش یاد بدی؟ خب برو یاد بده دیگه! شهریار با پوزخند گفت : - خو مشکل همینه دیگه اخوی. من میخواستم یه جوری باهاش سر ارتباط رو باز کنم. آخرش متوسل شدم به زبان. اما دختره بیچاره خبر نداره من خودمم زبانم رو با تک ماده پاس کردم! با ناراحتی از پله ها بالا رفتم و رو به شهریار گفتم : - عجب جوونوری هستی تو شهریار! حالا میخوای چه غلطی بکنی؟ به دختر بیچاره میگی قُپی اومدی و هیچی بارت نیست! - خواستم بگم بابا ... نتونستم زبونم قفل شد. گفت ساعتی ۵۰۰ تومن شیطون گولم زد! - ای که ان شاالله جز جگر بگیری با اون شیطان درونت! شهریار دستم رو گرفت و گفت : - جان مادرت بیا به من زبان یاد بده تا بعدش منم برم به این دختره یاد بدم. پولشم نصف نصف. دستمو از دستش بیرون کشیدم و گفتم : - برو بابا من صدسال سیاه به تو زبان یاد نمیدم ضمناً کلی کار و درس سرم ریخته! تو هم بهتره بری توبه کنی دختر مردم رو سر کار نزاری. یهو شهریار با عجله به سمت برد تبلیغات رفت و گفت : - ای ول! همینه ... بعدشم شروع کرد شماره ی روی برد رو گرفتن. زل زدم به آگهی روی دیوار : " تدریس زبان با قیمت دانشجویی " نیم ساعت بعد توی حیاط دانشگاه منتظر معلم خصوصی زبانِ آقا شهریار بودیم! که از قضا قرار بود ساعتی ۱۰۰ تومن بگیره و زبان یاد بده. به شدت عصبی بودم و نمیدونستم از دست جنگولک بازی های شهریار باید چکار کنم. شهریار که انگار با دمش گردو میشکست گفت : - هر چی این یاد بده منم به اون دختره یاد میدم. شروع کرد به بشکن زدن! نگاش کردم و گفتم : - واقعاً خجالت نمیکشی؟ ۵۰۰ تومن میگیری بعد میخوای به این بنده خدا ۱۰۰ تومن بدی! شهریار کتش رو پایین کشید و گفت : - ای بابا ... میگم خود طرف گفت ساعتی ۱۰۰ تومن. بخدا من تخفیف هم ازش نخواستم!! - رسماً داری دلالی میکنی دیگه! قبل از تموم شدن جمله ی من گوشی شهریار زنگ خورد . و شروع کرد و آدرسی که نشسته بودیم رو داد. چند دقیقه بعد دختر جوونی سمت ما اومد و رو به من گفت : - آقای شفیع زاده؟ سلام کردم و جواب دادم : - نه دوستم شفیع زاده هستن. به سمت شهریار برگشت و زیر لبی با خودش گفت : - کوررررم شده دیگه! یهو حس کردم این صدا و این لحن رو میشناسم. خودش بود! همون دختری که اون روز با ماشین درب و داغون که بوق کامیون داشت نزدیک بود باهامون تصادف کنه! همون موقع هم با این صدا و لحن گفت : - کورررری یا عاشق! لبخند کمرنگی زدم. واقعاً نحوه ی حرف زدنش به تیپش هم می اومد. رو به شهریار با بی تفاوتی گفت : - من ثابتی مقدم هستم، هُدی ثابتی مقدم. ادامه دارد ...