eitaa logo
آستان مقدس امامزاده هادی (ع)
498 دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
10.4هزار ویدیو
49 فایل
برای ارتباط بامسئول فرهنگی آستان به شماره ۰۹۱۳۳۶۳۹۰۴۰ اعتماد پیام بدهید
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 *امیر با افتادن بچه ها یهو ترس به کل وجودم تزریق شد از نردبون پایین اومدم و رو به شهریار گفتم : - معلوم نیست چه کوفتی بهشون دادن! دو تا از بچه ها قبل رسیدن به سوله از حال رفتن. - حتما داروی بیهوشی تو غذاشون بوده، بنظرم به پلیس زنگ بزنیم بهتره ... با عجله به سمت خونه رفتیم وگوشیم رو برداشتم و به پلیس زنگ زدم : - سلام ببخشید میخواستم یه مورد مهم رو گزارش بدم ... قضیه رو براشون توضیح دادم. گفتن خیلی زود نیرو میفرستن ... دل تو دلمون نبود مثل مرغ پر کنده مدام از این ور به اون ور میرفتیم ... چند بار از نردبون بالا رفتم و سر گوشی آب دادم ۴ تا نگهبان ، بیرون سوله کشیک میدادن! هیچ صدایی نمی اومد ... سکوت ترسناکی شهرک رو گرفته بود. یه لحظه نمیتونستم از فکر اون طفلای معصوم بیرون بیام. شهریار که مثل من عصبی بود گفت : - برادر پلیس همچین گفت الان نیرو میفرستیم، حس کردم دم درن! خاک بر سر جهان سومی مون بکنن، اگه کشورای دیگه بود الان چند تا نینجا از آسمون پرت میشدن و همه شون رو نجات میدادن. با نیشخند گفتم : - فیلم سینمایی زیاد می بینی ها ...اگه اینطوریه که تو میگی پس این همه آمار بالای قتل و تجاوز و دزدیدن زن ها و بچه ها چیه که پخش میشه؟ - در هر حالا الان ۴۰ دقیقه س ما منتظر نیروی به اصطلاح ویژه ی پلیس هستیم و هیچ خبری نشده. - موافقم ... خیلی کند هستن! هر دو به انتظار نشستیم. صدای چند تا ماشین توجه مون رو جلب کرد. با عجله به سمت در کارخونه رفتم. خودشون بودن. چند تا ماشین پلیس ، که خداروشکر برعکسِ فیلم های ایرانی صدای آژیری نداشتن دم در بودن. یکی از نیروها منو دید و با عجله سمتم اومد : - شما تماس گرفتین؟ - بله جناب سروان، همین ساختمون کناری هستن. توضیح مختصری دادم. - بهتره شما برید داخل و در رو ببندید، به هیچ عنوان مداخله نمیکنید. - چشم. راستش با اون هیبت نیروهای ویژه که فقط تو سریال های پلیسی دیده بودم خودمم ترس برم داشت‌. به سرعت داخل رفتم و آروم در رو بستم. یهو صدای شلیک گلوله و درگیری اومد ظاهرا نیروهای ویژه وارد شده بودن و نگهبانا داشتن شلیک میکردن. صدای شلیک و فریاد نیروهای پلیس و نگهبان ها یه لحظه تمومی نداشت. چند دقیقه بعد درب سوله باز شد و باقی نگهبان ها شروع به شلیک کردن، از بین اون صداها میتونستم صدای فریاد "هوشنگ" که تیر خورد و " فرید خان " که توی اون اوضاع همچنان دستور میداد و توهین میکرد رو هم بشنوم. نتونستم طاقت بیارم و از نردبون بالا رفتم شهریار به سمتم خیز برداشت و گفت : - الان هم نیروهای پلیس و هم گروگانگیر ها حواسشون جمعه، ممکنه ببینن و بهت شلیک کنن، بهتره ما بریم یه گوشه و خودمون رو اصلا نشون ندیم، اینا آدمای خطرناکی هستن، نباید اصلا متوجه بشن ما لو دادیم. نمیدونم چقدر گذشت که با شنیدن صدای اولین گریه از یه بچه ، حالم بهتر شد. پس خداروشکر تونستن نجاتشون بدن. درگیری تا نزدیکی صبح طول کشید و بلاخره نیروهای پلیس تونستن بچه ها رو آزاد کنن و اون ۸ تا قلچماق رو دستگیر کنن. اون زمان دل تو دل من و شهریار نبود خدا میدونه که هر دومون چقدر خوشحال بودیم و از اینکه تونسته بودیم اون بچه های معصوم رو نجات بدیم کیف میکردیم. اما بی خبر بودیم که این اتفاق به ظاهر ساده ، قرار بود زندگی ما رو کاملا دگرگون کنه ... ما نمیدونستیم دنیا برامون چه خواب هایی دیده بود. ادامه دارد ...
📚 *امیر با صدای زنگ گوشیم چشمامو باز کردم، آفتاب ملایمی اتاق رو گرفته بود ... شهریار عین ساندویچ پتو رو به دورش پیچیده بود. گوشیم بازم زنگ خورد شماره ی ناشناس بود ، با صدای دورگه جواب دادم : - بله بفرمایید - آقای نعمتی؟ - خودم هستم - جناب نعمتی ظاهرا شما دیشب گزارش یه مورد گروگانگیری رو به ما دادین. با یادآوری اتفاقات دیشب با عجله روی تخت نشستم و گفتم : - بله بله من بودم - لطف بفرمایید در اسرع وقت برای پاسخگویی به یه سری سوالات جانبی به مرکز ما تشریف بیارید‌. با عجله رو سر شهریار رفتم و پتوش رو کشیدم : - چته وحشی؟ چرا پتو رو میکشی؟ - چون ۳ بار دارم صدات میزنم و نمیشنوی ، پاشو دیگه! لنگ ظهر شد. - لنگ ظهر؟ شهریار هم رو تخت نشست و با دیدن آفتاب ظهر که حالا کل اتاق رو گرفته بود گفت : - ای بابا خواب موندیم ها! ساعت چنده؟ - ۱۱ ظهره - کلاس امروز که به فنا رفت ، میزاشتی راحت بخوابیم دیگه ... - پاشو آماده شو بابا، از پلیس آگاهی زنگ زدن، برای اتفاقات دیشب باید بریم بازجویی بشیم! البته اسمش رو گذاشتن سوالات جانبی ... - هیچی بهت نگفتن؟ نفهمیدی قضیه چی بوده؟ - نه بابا هیچی نگفتن، باید حضوری بریم - صبحونه آماده س؟ - تو این وضع فکر صبحونه خوردنی؟! - مگه ماشینم که با سوخت کار کنم؟آدمم دیگه بدون غذا که نمیشه ... **** روبروی میز سروان کَلهُر نشستیم ... با لبخند گفت : - خسته به نظر میاین؟ شهریار که طبق معمول از پُر چونگی لذت میبرد جواب داد : - دیشب که تا دم دم های صبح فقط صدای شلیک و درگیری شنیدیم ، بعدشم تا خوابمون برد همکاراتون زحمت بیدار کردنمون رو به عهده گرفتن و تا به جاده رسیدیم کلی پیاده روی کردیم و این شلوار بنده هم که می بینید پاره س، دستِ گُلِ آقا شِرمینه! - آقا شِرمین دیگه کیه؟ برای اینکه جلوی پرحرفی شهریار رو بگیرم خودم جواب دادم: - همون سگی که توی محیط کارخونه ست ... هنوز به ما عادت نکرده! - عجب ... خب چایی تون رو میل بفرمایید تا خستگیتون در بره. شهریار گفت :‌ - شما اول بگید اون جریان گروگانگیری دیشب چی بود؟ سروان کَلهُر پرونده ی سبز رنگی که جلوش بود بست و جواب داد : - این افراد که دیشب دستگیر شدن یه مشت اراذل و اوباش و قاچاقچی بودن که قصد داشتن این بچه های طفل معصوم رو تا مرز ببرن. و اونجا توسط افراد دیگه ای خارج بشن. - خدا ازشون نگذره ... این بچه ها مگه خانواده و سرپرستی نداشتن؟ - متاسفانه اکثرشون بی سرپرست و بد سرپرست هستن، که از بس تو کوچه خیابونن، اگر چند روزم خبری ازشون نباشه کسی نگران نمیشه و گزارش نمیده. - حالا برای چی میخواستن از مرز خارجشون کنن؟ شهریار با تاسف جواب داد : - معلومه دیگه ... حتما میخواستن اعضای بدنشون رو قاچاق کنن ! بر پدرشون لعنت! سروان کَلهُر گفت : - متاسفانه همینطوره ... البته بازجویی ها هنوز کامل نشده، اما اینطور که ما متوجه شدیم مافیای بزرگتری دستش به این ماجرا آلوده ست. - مافیای بزرگتر از قاچاقچی و کشتن بچه های مظلوم؟؟ - ما تو این سالها خیالمون راحت بود که پرونده هایی این چنینی توی کشور ما باز نشده! اما متوجه شدیم که بصورت نامحسوس بچه های بی سرپرست در حال گم شدن هستن. خداروشکر دیشب این افراد تو محدوده ی شما بودن و تونستیم شناسایی شون کنیم‌. و به زیر شاخه شون برسیم. - جناب سروان ما هنوز منظورتون از مافیای بزرگ رو نفهمیدیم؟ - بچه های بی سرپرست و بی خانمان ، از سراسر جهان شناسایی میشن. بعد از اون به دو دسته تقسیم میشن بچه های بزرگ تر، اعضای حیاتیِ بدنشون قاچاق میشه. بچه های کوچیکتر هم متاسفانه بصورت محافظت شده وارد محیط ایزوله و پنهانی میشن تا آدرنوکروم ازشون استخراج بشه. - آدرنوکروم دیگه چیه؟ - این بچه های طفل معصوم رو بهشون تشنگی و گرسنگی میدن، بعد از اینکه حسابی ضعیف شدن به بدترین و وحشیانه ترین شیوه ی ممکن شکنجه شون میکنن، تجاوز میکنن و اونقدر میترسوننشون تا به حالت مرگ بیفتن، اونوقت خونشون رو که در اون حالت بیشترین میزان آدرنالین رو ترشح میکنه ، استخراج میکنن. حس میکردم هر لحظه ممکنه بالا بیارم، حتی تصورِ همچین شکنجه ای با بچه های به اون کوچیکی حالم رو بد میکرد ... عرق سردی از پیشونیم چکید. شهریار با ناراحتی گفت : - این خونِ کوفتی به چه دردشون میخوره؟ - این خون همون آدرنوکروم هست که به قیمت گزافی توی دنیا بین مافیای این دسته تجارت میشه. - به چه کارشون میاد؟ - میخورن ... افرادی که آدرنوکروم رو میفروشن و میخورن اعتقاد دارن باعث جوانی و جاودانگی میشه ! متاسفانه حتی تو سلبریتی های خارجی هم افرادی هستن که خودشون اذعان کردن با آدرنوکروم جوان و سلامت موندن ... - جوونی به چه قیمتی؟ صدای شهریار با بغض همراه بود ... ادامه دارد ...
📚 *امیر با صدای داد و بیداد شهریار یهو از خواب پریدم با عجله به سمت حیاط کارخونه رفتم. شِرمین‌ دنبال شهریار می دویید و اونم در حال فریاد کشیدن بود! با عجله به سمت شون رفتم و با صدای بلند گفتم : - شِرمین! کافیه دیگه ... بسه دیگه وایسا! بهت میگم وایسا ... آره ... آفرین! همونجا رو زمین بشین. بهت میگم بشین. حیوان زبون بسته روی زمین نشست. شهریار با ترس و لرز گوشه ی دیوار وایساده بود و به شِرمین زل رده بود!‌ انگار که باورش نمیشد سگ بیچاره ادب و احترام هم بلده ... پقی زیر خنده زدم ظرف غذای شرمین رو پر کردم و گفتم : - بیا غذاتو بخور ... زود باش! با دم پایی کج و کوله م به ظرف فلزی غذا ضربه زدم. شِرمین به سمت غذا دویید. شهریار که تازه یخش باز شده بود و میخواست حرکت کنه بازم به دیوار چسبید. با خنده رو بهش گفتم : - اول صبح توی حیاط چه میکنی؟ شهریار در حالی که به سمتم می اومد گفت : - با اجازه تون دست به آب میرفتم خبر مرگم! زمین به این بزرگی ... نمیدونم واسه چی سرویس و حموم رو اون ور ساختن؟! خب بابا لامصب کنار خونه نگهبانی میساختین ... چپ چپ نگاش کردم و جواب دادم : - خب واسه اینکه خبر نداشتن قراره نگهبان یه بچه سوسولِ ترسو باشه! اتفاقاً خیلی هم خوبه که سرویس از خونه دور باشه. درسته که توی سرما و گرما یه کم رفت و آمد سخته اما میگن اونقدر بخارات سمی این توالت داره که بهتره هر چه بیشتر از خونه زندگی دور باشه! شهریار شلوارک راه راهش رو بالا کشید و گفت : - برو بابا دلت خوشه داریم تو این تهران کوفتی با این دود خفه میشیم ، تو درگیر بخارات سَمّی توالتی؟! زیر کتری رو روشن کردم و جواب دادم : - خب اگه سبک زندگی هامون سالم بود این وضعیت مریضی و بدبختی رو نداشتیم! این دود و کربن هم حاصلِ همین زندگی شهری و معظلاتشه! شهریار رو مبل دراز کشید و داشت انگشتش رو سمت دماغش میبرد که بالش رو براش پرت کردم و توی سر و صورتش خورد. شروع کرد به داد زدن : - چه میکنی؟ با خنده گفتم : - وقتی من هستم دست توی اون دماغ کوفتیت نکن، حالمو بهم زدی بابا! بالش رو برام پرت کرد و گفت : - به تو چه دماغ خودمه!! - بعلللله دماغ خودت هست ما هم منکر نیستیم هر وقت من نبودم دستتو تا آرنج تو دماغت کن و مغزتم بخارون! اما این کارت الان مردم آزاریه. پاشد دستش رو شست و با شلوارکش پاکش کرد و جواب داد : - برو گمشو بابا، چه آزاری به تو رسوندم نگاه نکن خووو - منم علاقه نداشتم دماغ پر از خِل جنابعالی رو نگاه کنم داداش منتها وقتی تو اتاق ۲ متری روبروم نشستی نخوام نگاه هم بکنم قیافه ی منحوست توی چشم و چالمه! مثه این دخترا خودشون رو تو خیابون لخت میکنن و میگن نگاه نکن یکی نیست بهشون بگه ; خب خواهر من ما نمیخوایم نگاه کنیم شما به زور زَلَم زیمبو یه جوری خودت رو درست کردی که بکنی تو چشم و چال ما! اصلاً اگه برای نگاه کردن نیست واسه چی ۸ صبح به غایت ۶ کیلو بتونه کاری کردی😂 شهریار کتری قوری داغونِ عتیقه رو کنار سفره گذاشت و گفت : - پاشو صبحونه بخور خون به مغزت نرسیده داری چرت پرت میگی. سر سفره نشستم و در پنیر رو باز کردم و با دیدن کپکی که روش بود دادم به هوا رفت ...! - ایشاالله نفله بشی تو شهریار! باز کارد پنیر رو توی دهنت کردی؟! تو این بدبختی و بی پولی این دومین قالب پنیره که کپکی میکنه ... شهریار پنیر رو از دستم کشید و گفت : - برو بابا این که کپک نیست ... اصلاَ پنیر از کپک به وجود میاد! تیکه ی کپک زده رو جدا کرد و با اشتیاق از تیکه ی سالم توی نون گذاشت و مشغول خوردن شد! با اکراه پنیر رو برداشتم و یه لقمه خوردم. - پاشو آماده شو که حسابی دیرمون شده، معلوم نیست چقدر باید سر جاده وایسیم تا یکی ما رو سوار کنه! - هی ... خاک تو سر سینگل مون کنن که یه دوس دختر پولدارم نداریم بیاد ما رو سوار کنه و برسونه! با خنده گفتم : - مثلاً چه آپشن جذابی داری که عاشق تو بشه؟ شهریار که نزدیک بود پنیر کپکی رو بخوره ،‌محکم رو دستش زدم و جواب داد؟ - اولاً که مهندس هستم خوشتیپ هم هستم تازه مهم اینه توی یه دانشگاه خوب درس میخونم که اسمش رو بیارم دخترا برام صف میکشن! در حال لباس عوض کردن گفتم : - بریم که دخترای صف کشیده الان دم درن. شهریار شلوار لی رو روی همون شلوارک راه راه پوشید و در حالی که زبونش رو در آورده بود تا زیپ شلوارش رو بکشه گفت : - خدا شاهده که من دیگه به شوگر مامی هم الان راضی ام! هی ... تف به روت دنیا! رتبه دو رقمی کنکور رو ببین به چه بدبختی و فلاکتی رسیده! یهو صدای در زدن های ممتد به در اومد ... با عجله به سمت در رفتیم. شهریار داد زد : - ایشالله قلم بشه اون دستت کم بکوب اومدیم بابا! در رو باز کرد. صدای دخترونه ای با خجالت گفت : - سلام ادامه دارد ...
*امیر شهریار در رو باز کرد و یه دختر جوون پشت در ظاهر شد. با خجالت گفت : - سلام! ببخشید که مزاحم تون شدم میتونید بهم کمک کنید؟ شهریار با عجله منو کنار کشید و از در بیرون رفت و با لحن چاپلوسانه ای گفت : - بله حتماً ... چه اتفاقی براتون افتاده بانو؟ خدایی نکرده مزاحمی چیزی؟ رو به دختر جوان گفتم : - حتماً ماشین تون خراب شده درسته؟ دختر رو به من برگشت و گفت : - بله ... شما از کجا فهمیدین؟ به ماشین نقره ای که نزدیک مون ناشیانه پارک شده بود اشاره کردم و گفتم : - حالا مشکل چی هست؟ شهریار با تعجب ماشین مدل بالا رو نگاه کرد و سوتی کشید و گفت : - مگه این ماشین ها خراب هم میشن؟! دخترخانم جواب منو نیمه تمام گذاشت و رو به شهریار با لبخند توام با خجالت گفت : - مشکل اینه که من بلد نیستم خوب باهاش کار کنم! برای همینم یهو ماشین قفل کرد و هر کاری کردم تکون نخورد! رو بهش گفتم : - خب چطور شد که در کارخونه رو زدین؟ - آخه صدای سگ از اینجا اومد، با خودم گفتم شاید اینجا کسی باشه کمک کنه. آخه کارخونه های این شهرک تقریباً همگی ورشکست شدن و خالی هستن. بابای منم یه کارگاه قارچ اینجا داشت که ورشکست شد. شهریار فاز دلبری دلسوزانه ش شروع شد و گفت : - ای وای بمیرم من برای باباتون! حتماً خیلی غصه دار شدن بعد از این ماجرا. دختر جوان نفس عمیقی کشید و لب برچید. قیافه ش به شدت تغییر کرد و با ناراحتی گفت : - بعد این ماجرا بابا سکته کردن. منم الان اومده بودم و کارگاه رو به بنگاه دار نشون دادم که ردش کنیم. تو راه برگشت ماشین قفل کرد. گوشیمم اصلاً آنتن نداره ... خیلی تلاش کردم زنگ بزنم و از کسی کمک بخوام اما نشد! همچنان که شهریار مشغول تخلیه ی اطلاعاتی دخترِ بیچاره بود، یه گشتی توی اینترنت زدم و مدل ماشین رو جستجو کردم تا اگه ترفندی پیدا کردم بگم! اما چیز خاصی پیدا نشد. پس به نمایندگی زنگ زدم تا یکی رو بفرستن. رو به دخترجوان گفتم : - به نمایندگی زنگ زدم احتمالا تا نیم ساعت دیگه یه نفر میاد و کمک تون میکنه.‌ شهریار دانشگاه نمیای؟ کلاس من ۱ ساعت دیگه شروع میشه ها ...! شهریار به ماشین تکیه داد و گفت : - معلومه که نمیام این بنده خدا رو که نمیشه اینجا تنها بزاریم! تو میخوای برو من پیش خانم ... اه ببخشید اسمتون چی بود؟ دختر جوان جواب داد : - من صدف هستم. صدف عابدینی! - به به چه اسم قشنگی ... خب امیرجان شما برو من پیش صدف خانم می مونم تا نمایندگی برسه. یه کم چپ چپ به شهریار که متخصص ماهی گیری در آب گل آلود بود نگاه کردم و گفتم : - باشه ... من میرم. امیدوارم ماشین تون هر چه زودتر درست بشه! صدف عابدینی جواب داد : - خیلی ممنون ببخشید که معطل شدین. ای کاش میتونستین وایسین تا اگه ماشین درست شد برسونمتون. - ممنونم امیدوارم زودتر مشکل تون حل بشه. ازشون خداحافظی کردم و به سمت جاده به راه افتادم. اونقدر مسیر سربالایی رو طی کردم که به نفس نفس افتادم واقعا که انگار خاک مرده پاشیده بودن هیچ خبری از ماشین نبود! از شانس گند ما تاکسی اینترنتی هم این طرف ها نمی اومد و خارج محدوده به حساب می اومد. اونقدر راه رفتم که روی پیاده رو نشستم. ۴۰ دقیقه از تایم گذشته بود! به کلاس اولم که نمیرسیدم اما شاید میتونستم خودم رو به کلاس دوم که بعدظهر بود برسونم. داشتم با خودم فکر میکردم که با این وضع بهتره پیش آقای معروفی برم و استعفا بدم تهران اومده بودم که درس بخونم نه اینکه نگهبانی کنم و از درس خوندنم بیفتم! تو همین افکار بودم که یهو با صدای یه بوق ماشین نیم متر از جا پریدم. خانم عابدینی سوار ماشین خوشگل و مدل بالاش چند تا بوق دیگه زد شهریار که با پررویی تمام جلو نشسته بود با خنده گفت : - خاک بر اون سرت کنن یه ماشین نتونستی گیر بیاری ها؟ من که گفتم اینجا آخر دنیاست! تو هی دلت رو خوش کردی به جای خواب رایگان و یه حقوق بخور نمیر نگهبانی! پاشو سوار شو که صدف خانم رو امروز از آسمون فرستادن که ما رو به مقصد برسونن. با خجالت از جام پاشدم شلوارم رو تکوندم و سوار ماشین لوکسی که اولین بار بود از نزدیک دیده بودم شدم. ادامه دارد ...
شهریار یهو برگشت و با شور و حرارت گفت : - اون یکی دستشویی وسطی هم که پره شماره دخترونه ست. یه بار به یکی شون زنگ زدم یه مرد با صدای نکره جواب داد از ترس تا دو روز خوابم نمیبرد! صدف با تاسف گفت : - به شماره تو دستشویی هم زنگ میزنید؟! شهریار که فهمید چه گندی زده در صدد دلجویی گفت : - نه بابا غلط بکنم. آخه یه طومار نوشته بود بچه پرورشگاهیه و داره کلیه شو از دست میده، منم زنگ زدم بگم آبجی من دو تا کلیه دارم بیا یکی رو ببر! ندونستم که این مرتکیه خر صدا جواب میده! رو به صدف گفتم : - حالا شما کدوم دانشگاه درس میخونید؟ صدف لبخند عمیقی زد و گفت : - کارگردانی رودهن شهریار رشته کلام رو از من قاپید و گفت : - باریکلا پس هنرمندین مگه میشه هنرمند زبان بلد نباشه؟ من که دیگه تو کتم نمیره اگه شده هر روز بیام در دانشگاهتون و بساط پهن کنم میام تا بالاخره شما زبان رو مثه بلبل حرف بزنی! رو به صدف خانم گفتم : - خیلی ممنون همینجا باید پیاده بشیم. شهریار که تازه فهمیده بود به مقصد رسیدیم گفت : - خره این که در دومه ، باید بریم در اصلی! رو بهش گفتم : - الان وقت ناهاره آقای عقل کل! باید در دوم بریم که به سلف نزدیک تره! شهریار سری تکون داد و علامت خاک بر سرت رو به صورت ریز درآورد و گفت : - ای بابا ... غذای سلف که نشد غذا! معلوم نیست چه کوفتی توش ریختن! رو به صدف گفت : - البته من معمولاً غذای سلف نمیخورم بیشتر امیر غذای منم میخوره همینه یه کم روحیاتش ملیح و دخترونه ست میدونید دیگه یه کم رو هورمون ها اثر بد داره شما هم غذای سلف نخورین. میگم بد شد ها صدف خانم. ان شاالله بار بعدی دعوتتون میکنم به یه رستوران عالی این دور و برا هست ... یهو صدف با خجالت گفت : - ای وای من اصلاً فراموشم شد برای ناهار دعوتتون کنم شما کلی بخاطر من دیرتون شد از کلاساتون جا موندین. در حالی که در ماشین رو باز میکردم گفتم : - این چه حرفیه! ما رو هم مثه برادر خودتون بدونید. یهو شهریار پرید وسط حرفم و گفت : - آره واقعا ... مطمئنم امیر خیلی داداش خوبی میشه آخه خواهر نداره! ولی من تا دلتون بخواد خواهرای سلیطه دارم دیگه واقعاً توان برادری و داداشی بودن رو ندارم. صدف هم همراه ما از ماشین پیاده شد. شهریار رو بهش گفت : - خیلی زحمت کشیدین واقعاً ...! اه راستی نگفتین بیام در دانشکده تون بساط پهن کنم یا ...؟ یهو صدای بوق گوشخراش یه کامیون نیم متر همه مون رو از جا پروند! به سمت کامیون برگشتیم ... اما به جای کامیون یه پراید درب و داغون که شیشه های جلوش هم شکسته بود نمایان شد! دختر جووونی سرش رو از شیشه درآورد و با فریاد گفت : - هوووووووی ... کوری یا عاشقی؟ مرتیکه روانی نزدیک بود له ت کنم ... نِفله! بعدشم پاش روی گاز گذاشت و وارد دانشگاه شد! شهریار نگاهی به صدف خانم انداخت و گفت : - دیدین چقدر بی ادب و نزاکت بود؟ هنوز دوست دارین همچین دانشگاهی قبول بشین؟ خدامیدونه من که به غلط کردن افتادم کاش اصلاً منم دانشکده هنر میزدم هی ... شانسم نداریم که. دست شهریار رو گرفتم و رو به صدف خانم گفتم : - خب خیلی از آشنایی تون خوشبختیم ان شاالله که موفق و سلامت باشید. یهو شهریار دستش رو کشید بیرون و گفت : - چی چی موفق و سربلند باشید. اه منظورم اینه من هنوز در مورد جلسه اول کلاس زبان شون حرف نزدم که!! میخواین فردا بیام دانشگاه تون اونجا صحبت کنیم ...! صدف که مشخص بود میدونه شهریار ول کن نیست و تا شماره تماسی ازش نگیره ول نمیکنه گفت : - یه لطف میکنید شماره تماستون رو بدین؟ من ان شاالله فکرامو میکنم بهتون اطلاع میدم. شهریار با عجله از تو کیف من خودکاری درآورد و لای کاغذ کج و کوله شماره شو نوشت. صدف لبخندی زد و کاغذ رو گرفت و گاز داد و رفت! شهریار یکی محکم به پهلوم زد و گفت : - مرغ از قفس پرید معلومه که زنگ نمیزنه دیدی چطور کاغذ رو ازم گرفت؟ انگاری دستمال نجس بود ...! هی ... ای که مردشور تو رو هم ببرن آدم حسابی‌حداقل میذاشتی یه ناهار مهمون مون کنه ...! بفرما! باز چمن های باغچه ها رو زدن اگه امروز قرمه سبزی نداشتیم ... ادامه دارد ...
شهریار یهو برگشت و با شور و حرارت گفت : - اون یکی دستشویی وسطی هم که پره شماره دخترونه ست. یه بار به یکی شون زنگ زدم یه مرد با صدای نکره جواب داد از ترس تا دو روز خوابم نمیبرد! صدف با تاسف گفت : - به شماره تو دستشویی هم زنگ میزنید؟! شهریار که فهمید چه گندی زده در صدد دلجویی گفت : - نه بابا غلط بکنم. آخه یه طومار نوشته بود بچه پرورشگاهیه و داره کلیه شو از دست میده، منم زنگ زدم بگم آبجی من دو تا کلیه دارم بیا یکی رو ببر! ندونستم که این مرتکیه خر صدا جواب میده! رو به صدف گفتم : - حالا شما کدوم دانشگاه درس میخونید؟ صدف لبخند عمیقی زد و گفت : - کارگردانی رودهن شهریار رشته کلام رو از من قاپید و گفت : - باریکلا پس هنرمندین مگه میشه هنرمند زبان بلد نباشه؟ من که دیگه تو کتم نمیره اگه شده هر روز بیام در دانشگاهتون و بساط پهن کنم میام تا بالاخره شما زبان رو مثه بلبل حرف بزنی! رو به صدف خانم گفتم : - خیلی ممنون همینجا باید پیاده بشیم. شهریار که تازه فهمیده بود به مقصد رسیدیم گفت : - خره این که در دومه ، باید بریم در اصلی! رو بهش گفتم : - الان وقت ناهاره آقای عقل کل! باید در دوم بریم که به سلف نزدیک تره! شهریار سری تکون داد و علامت خاک بر سرت رو به صورت ریز درآورد و گفت : - ای بابا ... غذای سلف که نشد غذا! معلوم نیست چه کوفتی توش ریختن! رو به صدف گفت : - البته من معمولاً غذای سلف نمیخورم بیشتر امیر غذای منم میخوره همینه یه کم روحیاتش ملیح و دخترونه ست میدونید دیگه یه کم رو هورمون ها اثر بد داره شما هم غذای سلف نخورین. میگم بد شد ها صدف خانم. ان شاالله بار بعدی دعوتتون میکنم به یه رستوران عالی این دور و برا هست ... یهو صدف با خجالت گفت : - ای وای من اصلاً فراموشم شد برای ناهار دعوتتون کنم شما کلی بخاطر من دیرتون شد از کلاساتون جا موندین. در حالی که در ماشین رو باز میکردم گفتم : - این چه حرفیه! ما رو هم مثه برادر خودتون بدونید. یهو شهریار پرید وسط حرفم و گفت : - آره واقعا ... مطمئنم امیر خیلی داداش خوبی میشه آخه خواهر نداره! ولی من تا دلتون بخواد خواهرای سلیطه دارم دیگه واقعاً توان برادری و داداشی بودن رو ندارم. صدف هم همراه ما از ماشین پیاده شد. شهریار رو بهش گفت : - خیلی زحمت کشیدین واقعاً ...! اه راستی نگفتین بیام در دانشکده تون بساط پهن کنم یا ...؟ یهو صدای بوق گوشخراش یه کامیون نیم متر همه مون رو از جا پروند! به سمت کامیون برگشتیم ... اما به جای کامیون یه پراید درب و داغون که شیشه های جلوش هم شکسته بود نمایان شد! دختر جووونی سرش رو از شیشه درآورد و با فریاد گفت : - هوووووووی ... کوری یا عاشقی؟ مرتیکه روانی نزدیک بود له ت کنم ... نِفله! بعدشم پاش روی گاز گذاشت و وارد دانشگاه شد! شهریار نگاهی به صدف خانم انداخت و گفت : - دیدین چقدر بی ادب و نزاکت بود؟ هنوز دوست دارین همچین دانشگاهی قبول بشین؟ خدامیدونه من که به غلط کردن افتادم کاش اصلاً منم دانشکده هنر میزدم هی ... شانسم نداریم که. دست شهریار رو گرفتم و رو به صدف خانم گفتم : - خب خیلی از آشنایی تون خوشبختیم ان شاالله که موفق و سلامت باشید. یهو شهریار دستش رو کشید بیرون و گفت : - چی چی موفق و سربلند باشید. اه منظورم اینه من هنوز در مورد جلسه اول کلاس زبان شون حرف نزدم که!! میخواین فردا بیام دانشگاه تون اونجا صحبت کنیم ...! صدف که مشخص بود میدونه شهریار ول کن نیست و تا شماره تماسی ازش نگیره ول نمیکنه گفت : - یه لطف میکنید شماره تماستون رو بدین؟ من ان شاالله فکرامو میکنم بهتون اطلاع میدم. شهریار با عجله از تو کیف من خودکاری درآورد و لای کاغذ کج و کوله شماره شو نوشت. صدف لبخندی زد و کاغذ رو گرفت و گاز داد و رفت! شهریار یکی محکم به پهلوم زد و گفت : - مرغ از قفس پرید معلومه که زنگ نمیزنه دیدی چطور کاغذ رو ازم گرفت؟ انگاری دستمال نجس بود ...! هی ... ای که مردشور تو رو هم ببرن آدم حسابی‌حداقل میذاشتی یه ناهار مهمون مون کنه ...! بفرما! باز چمن های باغچه ها رو زدن اگه امروز قرمه سبزی نداشتیم ... ادامه دارد ...
📚 رو به آقای معروفی گفتم : - حقیقتاً مسیر از دانشگاه خیلی دوره و چون وسیله نداریم و ماشینی هم این پیدا نمیشه که ما رو به دانشگاه برسونه مداوم از کلاس و درس و دانشگاه جا می مونیم. آقای معروفی به آبدارچی اشاره کرد که چایی رو جلوی ما بزاره و گفت : - تنها کاری که میتونم بکنم اینه که یه مقدار حقوق تون رو بیشتر کنم تا شاید بتونید راحت تر رفت و آمد کنید. ببین پسرجون ، تو این موقع از سال واقعاً گیر آوردن نگهبان خیلی سخته ... پس باید یه مدت تحمل کنید تا یه نگهبان جدید پیدا کنم. شایدم خودتون موندگار شدین. گوشی آقای معروفی زنگ خورد و باعث شد که وقفه ای بین صحبت هامون بیفته! به اطراف دفتر نگاهی انداختم، اتاق مدیر در مرتب ترین حالت خودش بود. چند تا کاپ که نشون میداد چندین سال متوالی تولید کننده ی برتر بودن خودنمایی میکرد. لوح های تقدیری که با قاب های نفیس روی دیوار نصب شده بود. با صدای آقای معروفی به خودم اومدم : - البته این لوح تقدیر هایی که می بینی، برای سال هاییه که تولید ارزشمند بود! برای روزایی که مردم برای چشم و هم چشمی دنبال مارک و مدل های اینستاگرامی نبودن ...! اون وقت ها مدل لوازم خونگی های همه یه مدل و یک شکل بود! شاید باور نکنی که هنوز که هنوزه خونه ی خودم یه دونه از اون آبمیوه گیری ها دارم که وقتی روشن میکنی میخواد راه بره و آدم رو گاز بگیره ...! چندبار خانم میگه عوضش کنیم میگم نه باید اینا بمونه که من یادم باشه یه روزی جوون های ایرانی با دستای خودشون اینا رو سر هم کردن تا امیدوار باشم با این همه سختی بازم باید ادامه بدم و دل خوش کنم به تولید داخلی! سرم رو پایین انداختم و گفتم : - هنوز خونه ی خیلی از مردم همین تولیدات داخلی رو داره اما دلیل نمیشه که دلشون جنس با کیفیت نخواد. گاهی وقتا باید قبول کنیم که کیفیت خارجی ها بیشتره و مردم حق دارن که پول شون رو برای جنسی بدن که بیشتر کار میکنه و عملکرد بهتری داره اما قول میدم اگه قیمت و کیفیت یکی باشه حتماً مردم اون جنسی رو انتخاب میکنن که ایرانیه و هم وطن خودشون ساخته ...! آقای معروفی از جاش پاشد و یکی از تندیس های توی کمد رو برداشت و گفت : - میدونی این لوح برای چیه؟ برای ۱۰ سال پیش که جنسی تولید کردیم که از کیفیت رو دست نداشت. کلی سفارش خارجی گرفتیم و چقدر تقدیر و تمجید برای اینکه بازم تولید کن و صادر کن! اما فکر میکنی چی شد؟ سال بعد و سال های بعدش اومدن یه قانون گذاشتن که مثه جنس ما رو وارد کنن! عین هم جنس رو با قیافه ی خوشگلتر وارد کردن اونم با چه قیمتی؟ نصف قیمت ما ...!!! تازه خدا میدونه چند تا دلال پای این جنس خورده بودن که تا دست مشتری میرسید ، نصف قیمت ما بود! چطور میرفتیم به مردم التماس کنم اون جنسی که خریدی ۲ سال عمر میکنه؟ اون جنسی که من تولید کردم ۲۰ سال!! جیب مردم کوچیکتر شد ... اون جوری شد که رفتن و آت آشغال های چینی رو خریدن که ارزونتر شد. خط تولید این جنس ما هم خوابید. اشک ریختن مرد رو دیدی؟ من اون روز که در کارگاهش رو بستم گریه کردم. دلم یه جوری شد. حس میکردم هر لحظه ممکنه منم مثه آقای معروفی بغض گلوم به چشمام فشار بیاره و چشمام نمناک بشه! آقای معروفی تندیس رو سرجاش گذاشت و با لبخند گفت : - ولی الان میخوام بهت مژده بدم که همین امسال، بعد سالها که خاک روی اون دستگاه ها نشسته بودن بازم راهشون انداختیم. این اتفاق هم فقط واسه یه بخش نامه بود! اینکه میشه وارداتش رو از سر بگیریم. با خودم گفتم مرد پاشو و راهش بنداز. حداقل صادرش کن. یه روزی مردم مون میفهمن و سراغِ همون جنس قدیمی رو میگیرن که گرونتر بود ولی با کیفیت تر بود! با لبخند گفتم : - خداروشکر ... مطمئنم که این اتفاق میفته و قدر زحمات تون رو میدونن. آقای معروفی به چایی اشاره کرد و گفت : - حرفمون گرم شد و چاییت یخ کرد. بزار بگم برات چایی تازه دم بیارن. چایی سرد شده رو سر کشیدم و گفتم : - نه ممنونم همین خوبه. منم دیگه باید رفع زحمت کنم و به کلاسم برسم. فقط خدمتتون رسیدم که از مشکل رفت و آمد بگم. حالا ان شاالله یه نگهبان بهتر پیدا کنید. آقای معروفی هم با من از جاش بلند شد و در حالی که بدرقه م میکرد گفت : - روز اول که دیدمتون و گفتین کجا درس میخونید با خودم گفتم دوتا جوجه فکلی هستن که اومدن بخونن و بزارن برن. اما این مدت حس کردم تومنی صدهزار با جوون های الان فرق دارین. من که راضی به رفتن تون نیستم اما بازم اجازه میدم خودتون تصمیم بگیرید. ان شاالله که خیره‌ از آقای معروفی خداحافظی کردم و از دفتر بیرون زدم. گوشیم زنگ خورد شهریار بود . - امیر کدوم گوری، زود خودت رو برسون که گاومون زایید ... ادامه دارد ...
📚 با عجله خودم رو به شهریار رسوندم و گفتم : - چی شده؟ شهریار که انگار کشتی هاش غرق شده بود گفت : - بدبخت شدم امیر ...! - باز چه گندی زدی؟ در حال گاز زدن به فلافل دو نون گفت : - اون دختره زنگ زد - کدوم دختره ساندویچش رو پایین آورد و یه تیکه گوجه از کنار دهنش آویزون شد و جواب داد : - همون دختره دیگه ... بچه پولداره باباش سکته زده بود! - حالا اون گوجه رو بخور بعد حرف بزن حالمو بهم زدی گوجه رو توی دهنش گذاشت و گفت : - چه میدونم بابا اسمش چی بود. همون که ماشینش خراب شد دم کارخونه ... داداشش آلمان بود! با خنده سری براش تکون دادم و گفتم : - خوشم میاد اون همه خودکشی کردی که دختره شماره تو بگیره، حتی اسمش هم یادت نیست. با لحن طلبکارانه جواب داد : - مگه من مثه توام، اسم دختر مردم رو چه میدونم چیه. قباحت داره اسم ناموس مردم رو از بر باشی. سری به نشونه تاسف تکون دادم و گفتم : - تو که راست میگی، حالا چیکارت داشت؟ شهریار آخرین گاز رو به فلافلش زد و نایلونش رو پرت کرد تو سطل زباله و جواب داد : - همونه که میگم گاوم زایید دیگه! دختره زنگ زده که برم زبان بهش یاد بدم. تازه گفت که ساعتی ۵۰۰ هم بهم میده! در حال راه رفتن گفتم : - خب این که خیلی خوبه مگه همین رو نمیخواستی؟ - نه! با تعجب وایسادم و گفتم : - مگه تو خودت کلی آسمون ریسمون به هم نبافتی که دختر مردم رو مجاب کنی ، زبان بهش یاد بدی؟ خب برو یاد بده دیگه! شهریار با پوزخند گفت : - خو مشکل همینه دیگه اخوی. من میخواستم یه جوری باهاش سر ارتباط رو باز کنم. آخرش متوسل شدم به زبان. اما دختره بیچاره خبر نداره من خودمم زبانم رو با تک ماده پاس کردم! با ناراحتی از پله ها بالا رفتم و رو به شهریار گفتم : - عجب جوونوری هستی تو شهریار! حالا میخوای چه غلطی بکنی؟ به دختر بیچاره میگی قُپی اومدی و هیچی بارت نیست! - خواستم بگم بابا ... نتونستم زبونم قفل شد. گفت ساعتی ۵۰۰ تومن شیطون گولم زد! - ای که ان شاالله جز جگر بگیری با اون شیطان درونت! شهریار دستم رو گرفت و گفت : - جان مادرت بیا به من زبان یاد بده تا بعدش منم برم به این دختره یاد بدم. پولشم نصف نصف. دستمو از دستش بیرون کشیدم و گفتم : - برو بابا من صدسال سیاه به تو زبان یاد نمیدم ضمناً کلی کار و درس سرم ریخته! تو هم بهتره بری توبه کنی دختر مردم رو سر کار نزاری. یهو شهریار با عجله به سمت برد تبلیغات رفت و گفت : - ای ول! همینه ... بعدشم شروع کرد شماره ی روی برد رو گرفتن. زل زدم به آگهی روی دیوار : " تدریس زبان با قیمت دانشجویی " نیم ساعت بعد توی حیاط دانشگاه منتظر معلم خصوصی زبانِ آقا شهریار بودیم! که از قضا قرار بود ساعتی ۱۰۰ تومن بگیره و زبان یاد بده. به شدت عصبی بودم و نمیدونستم از دست جنگولک بازی های شهریار باید چکار کنم. شهریار که انگار با دمش گردو میشکست گفت : - هر چی این یاد بده منم به اون دختره یاد میدم. شروع کرد به بشکن زدن! نگاش کردم و گفتم : - واقعاً خجالت نمیکشی؟ ۵۰۰ تومن میگیری بعد میخوای به این بنده خدا ۱۰۰ تومن بدی! شهریار کتش رو پایین کشید و گفت : - ای بابا ... میگم خود طرف گفت ساعتی ۱۰۰ تومن. بخدا من تخفیف هم ازش نخواستم!! - رسماً داری دلالی میکنی دیگه! قبل از تموم شدن جمله ی من گوشی شهریار زنگ خورد . و شروع کرد و آدرسی که نشسته بودیم رو داد. چند دقیقه بعد دختر جوونی سمت ما اومد و رو به من گفت : - آقای شفیع زاده؟ سلام کردم و جواب دادم : - نه دوستم شفیع زاده هستن. به سمت شهریار برگشت و زیر لبی با خودش گفت : - کوررررم شده دیگه! یهو حس کردم این صدا و این لحن رو میشناسم. خودش بود! همون دختری که اون روز با ماشین درب و داغون که بوق کامیون داشت نزدیک بود باهامون تصادف کنه! همون موقع هم با این صدا و لحن گفت : - کورررری یا عاشق! لبخند کمرنگی زدم. واقعاً نحوه ی حرف زدنش به تیپش هم می اومد. رو به شهریار با بی تفاوتی گفت : - من ثابتی مقدم هستم، هُدی ثابتی مقدم. ادامه دارد ...
📚 شهریار چند بار به در کوبید. زنگ بازم به صدا در اومد اما ظاهراً خبری نبود! در حالی که به ساختمون آموزشگاه زل زده بودم به شهریار گفتم : - خب یه زنگ بهش بزن دیگه ...! شهریار بازم شروع به شماره گرفتن کرد و گفت : - بابا صدبار زنگ زدم جواب نمیده ... بفرما بیا آدرسش رو ببین : تقاطع مدرس زاده ، کوچه شمشادی ۳ ، آموزشگاه ناجیان علم و معرفت. به پنجره ی نیمه باز آموزشگاه زل زدم و با خنده گفتم : - چه اسم پر طمطراقی هم داره ... به محله پایین شهر و ساختمون داغونش نمیخوره! شهریار که همچنان مشغول شماره گیری بود رو به من گفت : - معلومه صاحب آموزشگاه افق دیدش و جیبش چندان با هم خوانی نداشته! خم شد و تیکه سنگی برداشت و قبل از اینکه من حرفی بزنم به شیشه ی نیمه باز کوبید ...! رو بهش با عصبانیت گفتم : - معلوم هست داری چکار میکنی؟! اگه میشکست چی؟ شهریار لبه جدول نشست و جواب داد : - فعلاً که نشکسته ‌...! مگه دستم به این دختره نرسه‌. بابا قرار بود کلاس ساعت ۴ شروع بشه ... ببین تو رو خدا ساعت ۵ شدها!! گوشی رو از دستش کشیدم و خودم شروع به شماره گرفتن کردم و گفتم : - مقصر خودتی! اصلاً برای چی با اون دختره صدف عابدینی هم ساعت ۸ کلاس گذاشتی؟ الان اگه خانم مقدم کلاس رو برگزار نکته میخوای چکار کنی؟ شهریار سنگ دیگه ای برداشت و گفت : - اخوی صدبار بهت جواب دادم میگم من اگه میزاشتم یه روز دیگه کلاً درس از مخم میپرید. - ان شاالله مخت هم بپره و متلاشی بشه که منو با این کارات دیوونه کردی! کوبیدن سنگ دوم به شیشه همانا و صدای شکستن پنجره همانا!! بقالی که مغازه ش طبقه پایین آموزشگاه بود از مغازه بیرون اومد و گفت : - هوووووی پسر داری چه غلطی میکنی؟ شهریار به سمت صدا برگشت و گفت : - سلام عموجان حالتون چطوره؟ این آموزشگاه محله تون چرا درش بسته ست؟ من ساعت ۴ اینجا کلاس داشتم آخه ... بقال در حالی که فهمیده بود اتفاق چندان مهمی هم نیفتاده به سمت مغازه برگشت و با نیشخند نامحسوسی گفت : - مگه این آموزشگاه شاگرد هم داره؟ ما که سالی به ماهی یکی بیاد دو نفر بیشتر ندیدیم که بیاد و بره! رو به شهریار گفتم : - میخوای اینجا درس یاد بگیری و به مردم هم یاد بدی ...؟ از ته خیابون صدای بوق کامیون شنیده شد. سرمون رو بالا گرفتیم و پراید درب و داغون خانم مقدم ظاهر شد. همچنان صدای بوق رو در میاورد و در حال تولید آلودگی صوتی گاز میداد تا ماشین ها رو رد کنه و به آموزشگاه برسه ...! شهریار که در آستانه ی کبودی بود یهو از شدت عصبانیت شروع به خندیدن کرد و گفت : - خر ما از کُره گی دم نداشت ... نگاه کن تو رو خدا! مردم رو برق میگیره ما رو ...! منم با نزدیک شدن ماشین خانم مقدم خنده م گرفت. به معنای واقعی کلمه تداعی کننده ی " ماشین مشتی مَمدَلی " بود! پراید ننه مرده با خستگی و زحمت فراوان ترمز کرد و خانم مقدم به همراه یه دختر دیگه با عجله پیاده شدن. خانم مقدم با دیدن ما سلام کرد. شهریار که توپش پر بود گفت : - علیک سلام! این چه وضعشه آخه ...! آموزشگاه پیشنهادی تون تعطیله! هر چقدر زنگ و در زدیم کسی باز نکرد! خانم مقدم بدون اینکه جوابی بده دسته کلیدی از کیفش درآورد و در آموزشگاه رو باز کرد. به دنبال خانم مقدم و دوستش وارد آموزشگاه شدیم. از پله های داغون بالا رفتیم آموزشگاه که نمیشه گفت در واقع با یک واحد شخصی بسیار نمور و قدیمی طرف بودیم که اگه صندلی اداری و پوستر و بنر های زبان به چشم مون نمیخورد حس میکردیم پیرمرد و پیرزنی سالهای سال در اونجا ساکن بودن و همینجا هم فوت کردن! خانم مقدم چراغ ها رو روشن کرد و گفت : - خیلی عذرمیخوام. توی ترافیک موندیم ...! کلاس تون تک نفره بود یا دو نفره؟ شهریار با دستپاچگی گفت : - تک نفره من فقط میخوام دوره ببینم ... خانم مقدم به من اشاره کرد و گفت : - پس دوستتون برای چی اومدن؟ من و شهریار نگاهی به هم انداختیم. هر دو خجالت زده بودیم که بگیم شهریار که انقدر در ظاهر شیطون و سر زبون دار بود هنوز هم از تنها شدن با خانما واهمه داشت و با اصرار از من خواسته بود جلسه اول همراهش بیام! برای همین من وسط ماجرا پریدم و جواب دادم : - با هم بیرون بودیم برای همین منم تا آموزشگاه همراهشون اومدم. هدی ثابتی مقدم بی تفاوت به حرف ما در یکی از کلاس ها رو باز کرد و گفت : - بفرمایید آقای شفیع زاده. شهریار رو به من گفت : - تو هم اینجا منتظر بمون تا با هم برگردیم. در حالی که خون خونم رو میخورد روی صندلی نشستم. چند دقیقه بعد دوستِ خانم مقدم از آشپزخونه بیرون اومد و چایی تازه دم رو جلوم گذاشت. رو به دوستش گفتم : - خیلی ممنونم. خانم مقدم صاحبِ آموزشگاه هستن یا شما؟ 👇
دوستش لبخندی زد و روی صندلی مدیریت نشست و گفت : - در واقع هردو. با هم شریک هستیم. عذرخواهی میکنم که دیر کردیم من آموزشگاه نبودم و هُدی دنبال من اومده بود. از حرفاش برداشت کردم که خانم مقدم چون حس میکرده شهریار هم تنها میاد ، دنبال دوستش رفته بوده که اونم اینجا بیاره و تنها نباشه! دوستش به سمت اتاق دیگه ای رفت و در رو بست. مشغول خوندن اخبار روز شدم ظاهراً یه دخترجوون رو توسط گشت ارشاد گرفته بودن و دختره غش کرده بود و کلی سرو صدا به پا شده بود! نمیدونم چقدر گذشت که بالاخره کلاسشون تموم شد. از خانم مقدم خداحافظی کردیم و از در بیرون اومدیم. رو به شهریار گفتم : همین الان راه بیفتیم ساعت ۹ شب به کلاس بعدی میرسی آقای معلم!! شهریار دفتر کتابش رو توی کلاسور گذاشت و گفت : - پیام دادم کلاس امشب رو کنسل کردم اما جدی جدی این دختره خیلی کارش درسته ها! انقدر خوب این یه جلسه درس داد حس میکنم میتونم از فردا برم دانشگاه تدریس کنم ...! وارد مرکز شهر شدیم چند تا دختر و پسر در حال شعار دادن بودن : - لعنت به گشت ارشاد شهریار به سمت شون برگشت و با تعجب گفت : - چی میگن اینا! گشت ارشاد کجا بود؟ - میگن یه دختره رو گشت ارشاد گرفته و ترسیده غش کرده الانم بیمارستانه برای همینه که شلوغش کردن ...! شهریار با خنده گفت : - وای وای این زنای گشت ارشاد رو دیدی؟ بخدا منم می بینمشون غش میکنم ماشاالله هر کدوم مردی هستن برای خودشون ... دختر طفل معصوم همینا رو دیده غش کرده دیگه! وارد کارخونه شدیم شرمین کم کم بهمون عادت کرده بود و واق واق محبت آمیزی از خودش در می آورد. خبر نداشت که ما موقتی اونجا بودیم تا یه نگهبان جدید پیدا بشه. برای فردا کلی کار برای ارائه داشتم به سرعت پای سیستم نشستم. شهریار درازکش مشغول گوشی بازی بود رو به من گفت : - ببین اینجا یکی توییت زده خانواده این دختره کوموله هستن خودشون این بلا رو سر دختره آوردن. به شهریار گفتم : - کدوم دختره؟ - بابا همین دختره دیگه ... که گفتی گشت ارشاد گرفته! یکی توییت زده خانواده ش کوموله هستن کار خودشونه. رو به شهریار گفتم : - چی میگی بابا! مگه‌ محیط توییتر رو نمیشناسی؟ بعضی ها حرفای فضایی از خودشون در میارن. مگه دیوونه هستن دختر خودشون رو چیزخور کنن؟ اصلاً کوموله ها رو نمیشناسن همینطوری چرت و پرت میگن! شهریار در حال چایی دم کردن گفت : - شما که علامه هستی جواب بده ببینم؟ کوموله که بود و چه کرد؟ ۳ نمره - بابای من که هر وقت اسم از جنگ ایران و عراق و صدام و بعثی و ... میشه همیشه میگه کوموله ها صدبرابر از اینا بدتر بودن. آخه‌ اون موقع غرب خدمت میکرده و میگفت هر کی رو گیر میاوردن سلاخی میکردن حتی به زن و بچه ی خودشون هم رحم نمیکردن چه برسه به غریبه ...! خلاصه که اسم کوموله می اومد مردم فقط یاد جنگ و خونریزی و تجاوز و کشت و کشتار می افتادن! حاضر بودن صدام تو خونه شون بمب بندازه اما دست کوموله ها نیفتن ...! شهریار با تعجب به گوشی نگاه کرد و گفت : - اه امیر اینجا رو ببین! این پسره که توییت زد پاکش کرد فکر کنم ترسید کسی سوال جوابش بکنه اخبار فضای مجازی هم فقط این دختره ست ها! میگن در اثر ضربه خوردن تو کما رفته ... ای بابا مگه گشت ارشاد کتک هم میزنه ...؟ رو به شهریار گفتم : - تو کما رفته؟ راستی اسمش چی بود؟ - مهسا امینی گوگل رو بالا آوردم و اسمش رو سرچ کردم. در عرض چند ثانیه کلی خبر و عکس بالا اومد. رو به شهریار گفتم : - اینجا رو نگاه کن ... ببین چقدر خبر در موردش اومده میگم نکنه بازیگر یا فعال رسانه ای چیزی باشه؟ خیلی عکس هم ازش توی اینترنت هست! شهریار کنارم نشست و لب تاپ رو از دستم گرفت. به سیستم زل زد و شروع کرد به سرچ کردن ...! با تعجب رو به من گفت : - امیر اینجا رو نگاه کن ... تا الان ۵ هزار تا مطلب در مورد این دختره توی اینترنت بارگزاری شده! چایی رو زمین گذاشتم و گفتم : - چی داری میگی بابا؟ بعدظهر خواستن بگیرنش و غش کرده! چطوری توی این چند ساعت انقدر مطلب در موردش نوشتن؟ شاید دختره معروفه؟ گوینده ای بازیگری چیزی نیست؟ شهریار بازم شروع به سرچ کردن کرد دستش رو توی موهاش فرو کرد وگفت : - امیر این قضیه خیلی مشکوکه اینجا رو نگاه کن! - چیه چی نوشته؟ لب تاپ رو سمت من کج کرد و گفت : - مگه کوری؟ خودت بخون دیگه! این ۵ هزار تا پست ، از خیلی وقت پیش توی اینترنت بارگزاری شده مثلا همین رو ببین؛ تایم انتشارش رو نگاه کن ؛ برای ماه پیشه...! اینجا رو نگاه کنن پسر !!!! به سیستم زل زدم و تیتری که ۱ ماه پیش توی یه بلاگفا جدید بارگزاری شده بود رو خوندم : - دلایل چه بود؟ ادامه دارد ...
📚 در حالی که به سیستم زل زده بودم و تیتر آخرین مقاله ی یه بلاگفای گمنام و جدیدالساخت رو نگاه میکردم ، به همراه شهریار داشتیم از تعجب شاخ در میاوردیم. - دلایل چه بود؟ دختره بیچاره هنوز روی تخت بیمارستان و توی کما بود‌. اما یک ماه پیش در مورد دلایل مرگش مقاله نوشته شده بود! گزینه های اون مقاله همچین چیزایی بود : - ضربه ی باتوم گشت ارشاد به مغز مهسا - استرس بیش از حد که موجب سکته مغزی در مرحومه شد. - ضربات ناشی از کتک کاری وی در پاسگاه - تجاوز به مرحومه توسط نیروهای گشت ارشاد و ... اون شب با تعجب و تمسخر مقاله ی سراسر کذب از مرگ دختری که هنوز زنده بود رو به همراه شهریار خوندیم. و هیچ فکر نمیکردیم که باید از اون مقاله ی اینترنتی عکس بگیریم. اما وقتی در روزهای آینده خبر دستگیری و مرگ مهسا امینی به خبر اول کشور تبدیل شد تازه متوجه شدیم که تمام پست هایی ‌که مربوط به ماه ها پیش بود آپدیت شدن! و هیچ اثری از اینکه اون شب با چشم های خودمون تاریخ ۱ ماه پیش در بارگزاری خبر مرگ مهسا امینی رو خونده بودیم نمایان نبود ...! انگار که دست های پشت پرده ای از ماه ها قبل، هشتگ مهسا امینی رو روی پلتفرم های متفاوت و فضای مجازی کار کرده بودن که در عرض ۲ روز به هشتگ ترند سال تبدیل بشه! اون روز به همراه شهریار خودمون رو به سختی به دانشگاه رسوندیم. خیابون به شدت شلوغ بود ... دختر و پسرهایی که ظاهراً از مرگ این دختر حسابی عصبی و ناراحت بودن همگی توی خیابون ریخته بودن و شعار میدادن ... ! درب اصلی دانشگاه غلغله بود ... به سختی از بین جمعیت وارد دانشگاه شدیم. شهریار رو به من گفت : - باید بعد کلاس حتماً بریم پاسگاه نزدیک دانشگاه! من یکی که تو کَتَم نمیره که این دختره به مرگ طبیعی مرده باشه! صدام رو پایین آوردم و رو بهش گفتم : - چیه نکنه تو هم فکر کردی که گشت ارشاد کتکش زده و مُرده ...؟ مگه ندیدی خبرش در اومد که دختره از بچگی مریض بوده؟ شهریار به سمت بورد دانشگاه که پر از عکس های دختر طفلی با انواع و اقسام فحش و ناسزاهای نامناسب بود رفت و جواب داد : - فعلاً که باباش زیر بار نرفته امروز هم با رسانه های اون ور آبی حرف زد و کلی آه و ناله که دولت دروغ میگه و دخترش سالم بوده ...! یکی از پوسترهای بی حجاب دختر مرحومه رو از روی برد کندم و مچاله کردم. توی سطل زباله انداختمش و گفتم : - این دختره مگه اسمش مهسا نبود؟ پس این ژینا دیگه چیه که جدیداً بهش میگن؟ شهریار پوستر بعدی که فحش خیلی بدی به نظام روش بود رو برداشت و گفت : - شاید دو اسم داشته ...! دختره کُرده و ژینا هم یه اسم کُردیه ولی میدونی من تو فکر چی هستم؟ قبل از اینکه شهریار ادامه ی حرفش رو بزنه یکی از پشت یقه شو گرفت و فریاد زد : - داری چه غلطی میکنی؟ به چه حقی این پوستر رو از برد کندی؟ شهریار یقه شو از دست پسر بی اعصابی که روبرومون بود درآورد و گفت : - تو دیگه چی میگی؟ پسر جوون به سینه ی شهریار کوبید و به دیوار چسبوندش و به حالت تهدید گفت : - نکنه تو هم از اون جوجه فکلی های طرفدار رژیمی ها؟ ای که خدا نسل همه تون رو برداره ... به سمتش رفتم و تلاش کردم از هم جداشون کنم. یهو فریاد زد : - آی بچه ها ... بیاید که نفوذی جیره خور نظام رو پیدا کردم داشتن پوستر های مهسا رو از روی برد میکندن ! یهو چندین دختر و پسر به سمت ما هجوم آوردن. قبل از اینکه بتونم شهریار و اون پسره رو جدا کنم یا حرفی بزنم ؛ مشت محکمی بهم خورد! تلو تلو خوردم ... چشمم تار شد و خودم رو کنترل کردم شهریار و اون پسره درگیر بودن و به شدت در حال کتک کاری بودن! شروع کردم به فریاد زدن : - دارین چیکار میکنید ... ! واسه چی برای چیزی که هنوز علتش مشخص نشده جنجال به پا میکنید؟ مثلاً شما قشر تحصیلکرده ی جامعه هستین! یهو یکی از دخترا شروع کرد به فریاد زدن و گفت : - تو یکی دیگه خفه شو! مگه این رژیم و نظام به فکر ما تحصیلکرده های نخبه هست؟ تا کی باید سکوت کنیم؟ تا کی باید یه مشت عوضی مسئول و غیر مسئول و آخوند زاده به ما حکومت کنن؟ زدن دختر مردم رو کشتن میفهمی؟ موهاش رو از جلوی مقنعه بیرون کشید و گفت : - واسه همین یه لاخه مو ... جمعیت زیادی دورمون جمع شده بود و به نشانه ی حمایت از اون دختره همگی جیغ و کف و هورا و سوت بلبلی میزدن!! به سمت شهریار برگشتم مشت محکمی روانه ی پسرجوون کرد و روی زمین افتاد‌. یهو جمعیت به شهریار حمله کردن. دختری که مشغول سخنرانی بود بازم شروع کرد به فریاد زدن : - ای که بر پدر و جد و آبادتون لعنت که همه چی رو از ما گرفتین! کل دنیا داره پیشرفت میکنه و اون وقت شما لَنگ همین لَچِک روی سر زنای بدبختین! نمیخوایم این حجاب جهنمی تون رو ...! 👇
یهو مقنعه از سرش کشید و موهای بور رنگ شده ش رو نمایان کرد ...! دخترای جوونی که اطرافش بودن همگی مقنعه شون رو در آورن. پسرا که مشخص نبود واقعاً طرفدار جنبش راه افتاده بودن، یا خوشحال از کشف حجاب هم کلاسی های دخترشون ؛ همگی شروع کردن به دست زدن و شعار دادن! محشر کبری به پا شده بود انگار ... فرار و بر قرار ترجیح دادم و به هر بدبختی که بود شهریار رو از جمعیت جدا کردم. یهو یکی بازوم رو گرفت و گفت : - کجا جوجه فُکلی؟ به سمت صدا برگشتم یه پسر جوون که چندسالی از من بزرگتر بود و هیکل درشت تری داشت یقه مو گرفت و گفت : - نشد دیگه ... نمیشه که جنگ و هیاهو رو راه بندازین و در برین؟ آی ایهاالناس ! این پسره همونه که عکس بی حجاب مهسا رو توی سطل آشغال انداخت ... اینا همون جوجه امنیتی های دانشگان که یه عمر به اسم همکلاسی داشتن ذاغ سیاه ما رو چوب میزدن و به کمیته انضباطی و حراست راپورتمون رو میدادن! حالا وقتشه ما از خجالت این عوضی های آخوند زاده در بیایم! قبل از اینکه بتونم از خودم دفاعی بکنم مشت سنگینی پای چشمم حواله شد! و شهریار که به سختی از مهلکه جدا شده بود بازم مشغول کتک کاری شد ... ادامه دارد ...
📚 مسئول حراست نگاهی به من با اون بادمجون پای چشمم و دست های شکسته ی شهریار انداخت و گفت : - در هر حال یا باید صلح کنید یا شکایت تنظیم کنید! شهریار که به شدت عصبی شده بود دست های شکسته ش رو بالا آورد و باعث شد فریاد دردش بلند بشه و به ناچار دستش رو پایین آورد و گفت : - چی چی صلح کنیم آقای ایزدی ...؟ مرتیکه ی عوضی اونقدر با اون هم دست هاش ما رو زدن که انگار ارث نداشته شون رو خوردیم! ما اصلاً کاری به اونا نداشتیم که! آقای ایزدی از جاش پاشد و شروع کرد به قدم زدن : - اونا که میگن شما دعوا رو شروع کردین! من که با این حرف به شدت عصبی شده بودم جواب دادم : - من فقط عکس دختر مردم رو که بی حجاب بود از روی برد برداشتم، حس کردم حالا که بنده خدا فوت شده درست نیست تو محیط عمومی و دانشگاهی عکسش بازیچه بشه! و اصلاً شناختی از این افراد نداشتیم که بخوایم به هر دلیلی دعوا راه بندازیم! شهریار با هیجان گفت : - یه جوری اینا شاکی شدن که انگار من و امیر خواهر اینا رو کشتیم. اصلاً معلوم نیست این ماجرا از کجا آب میخوره اون از توییت اون شب که پاک شد اونم از پست های چند ماه پیش با اسم این دختره ...! اصلاً معلومه سر به نیستش کردن! آقای ایزدی موشکافانه به ما نگاه کرد و گفت : - کدوم توییت؟ شهریار با هیجانی که مُختص خودش بود ماجرا رو با آب و تاب تعریف کرد. آقای ایزدی که انگار چندان باورش نشده بود رو به من پرسید : - آقای نعمتی شما هم اون توییت و پست های از پیش نوشته شده رو دیدی؟ شهریار با ناراحتی جواب داد : - یعنی ما دروغ میگیم دیگه ...؟ رو به آقای ایزدی با اون شکم گرد در حال راه رفتن بود گفتم : -  بله اون شب لب تاپ دست من بود و اول اون توییت و بعد پست ها رو دیدیم اما خیلی پشیمونیم که چرا همون لحظه عکس نگرفتیم! به قول شهریار قضیه خیلی مشکوکه! الانم که به طرز عجیبی همه چی رو دارن بهم میریزن. حالا شما با اون دو تا پسر و اون خانم که جنجال به پا کرد هم صحبت کردین؟ آقای ایزدی یه پرونده رو از میز بیرون کشید و جواب داد : - اون پسر اول که الان دست آقای شفیع زاده رو شکسته، بخاطر چند تا شیطنتی که توی دانشگاه کرده خودش در حالت تعلیقه، احتمال اینکه بخاطر این دعوا و جنجال اخراج هم بشه خیلی زیاده ... اون خانم ولی جزو دانشجوهای خوب دانشگاهه و بیشتر به نظر میاد دچار جو رسانه ای شده. شهریار باند دور دستش رو به زحمت گره زد و گفت : - اون پسر گولاخه چی؟ ببخشید همون پسر قدبلند هیکلی رو میگم. آقای ایزدی نیشخندی زد و گفت : - ایشون رو ارجاع دادیم به مقامات بالاتر چون اصلاً دانشجوی این دانشگاه نیستن! با تعجب پرسیدم : - پس اینجا چکار میکرده؟ - اصل ماجرا هم همینه که اینجا چکار میکرده و چطوری یهو وارد جنگ و دعوا شده ...! بین جمعیتی که امروز جنجال بپا کردن، یه دختر دیگه هم هست که دانشجوی ما نیست و البته سوء پیشینه داره. ظاهراً به قول آقای شفیع زاده یه ماجرایی پشت این قضیه هست. پرونده رو باز کرد و دو تا برگه بیرون کشید و خودکارش رو روش گذاشت و گفت : - بهتون پیشنهاد میکنم تا این ماجرا جمع میشه خودتون رو از این هیاهو دور کنید. سوابق تون بررسی شده و هیچ مورد خاصی توی پرونده تون نیست. اگه خدایی نکرده توی این اغتشاشات اسم تون به عنوان مجرم یا حتی سیاهی لشکر ثبت بشه دیگه حساب کارتون با کرام الکاتبینه باید دیگه فکر دکترا و شغل خوب و الباقی آینده ی درخشان تون رو ببوسید و بزارید کنار! کم دانشجو نداشتیم که توی ماجراهای هیجانی، زندگی و آینده ی خودشون رو تباه کردن. حالا هم بیاید این تعهدنامه رو امضا کنید و برید پی زندگیتون! با نگرانی رو به آقای ایزدی گفتم : - ما واقعاً کاری نکردیم ، اگه زد و خورد مختصری هم پیش اومده فقط بخاطر دفاع از خودمون بوده همین. آقای ایزدی خودکار رو برداشت و با اشاره به ما گفت : - اگه مقصر بودین که به همین راحتی ها ول کن تون نبودیم ... این تعهدنامه هم بیشتر یه تذکره تا حواستون رو جمع کنید! شهریار با تاسف سرش رو تکون داد و از جاش پاشد و جواب داد : - حکایت ما هم شده آش نخورده و دهن سوخته ...! اینم امضا و اثر انگشت ما خدمت شما ! از این به بعد آسه میریم و آسه میایم دستورات اسلامی هم که یه عمر تو کتابای دینی بهمون یاد دادین که باید جلوی ظلم و دروغ وایساد رو از یاد میبریم و مثل احکامِ رفقای مسیحی، هر کسی یه سیلی توی گوشمون زد ؛ خودمون طرف دیگه صورتمون رو هم میاریم تا بزنه و کبود و زخم و زیلی کنه! از جام پاشدم و برعکس همیشه که با شهریار مخالف بودم، به شدت با این حرفش موافق بودم که نباید جلوی ظلم و ستم کوتاه اومد ...! اما چه میشه کرد که ما توی اون لحظه مجبور به تحمل شرایط بودیم شرایطی که قرار بود خیلی تغییر کنه ...! 👇
از در دانشگاه بیرون اومدیم رو به شهریار گفتم : - تونستی تاکسی پیدا کنی؟ شهریار با دست سالمش گوشی رو بست و گفت : - نه بابا ! تو این وضعیت مگه طرف خُل و چِل باشه که ریسک کنه و ما رو اون ور شهر ببره! میگن یه اتوبوس هم آتیش زدن ... والا که من نمیدونم مرگ این دختره چه ربطی به این وحشی بازی ها داره! همون لحظه یه گروه دختر و پسر شروع کردن به شعار دادن و از درب دانشگاه بیرون اومدن. تو چهره هاشون ذره ای ناراحتی و غم نبود ... از توی کوله و کیف هاشون عکس دختر مرحومه رو بیرون کشیدن و شروع کردن به شعار دادن! تنها چیزی که مشخص بود آدرنالین ترشح شده ای بود که انگار مدت ها بود سرکوب شده بود ... جوون هایی که توی ایام کرونا مدت ها توی خونه نشسته بودن و حتی کلاس هاشون رو مجازی گذرونده بودن انگار به این هیجان و ترس و وحشت و در کنارش شلوغی نیاز داشتن. از کنارمون رد شدن و دخترا مقنعه هاشون رو مثل دستمال گردن پایین دادن و موهای برهنه شون رو با شادی و خوشحالی رها کردن. انگار که تو این سالها هیچوقت هوای تازه به صورتشون نخورده بود ...! یهو پریدم به خاطرات گذشته از اون شبی که توی اغتشاشاتی که برای گرونی بنزین اتفاق افتاده بود. مامان با تعجب پرسید : -  این دختر و پسرا این وسط چرا خودشون رو قاطی میکنن و باعث بدتر شدن ماجرا میشن؟ یعنی نمیترسن بلایی سرشون بیاد؟ اما بابا که انگار همه چی براش اظهَرُ مِنَ الشَمس بود جواب داد : - جوونی و دَمّ که بهت غلبه میکنه ، فقط هیجان میخوای و اصلاً ترس و درد و زخمی زیلی شدن که حالیت نیست! ما اون روزا تو ایام نوجوانی و جوانی این انرژی زیاد و دَمِّ غلبه کرده رو توی راهپیمایی سرنگونی شاه  و بعدشم جنگ ایران و عراق ؛ خالی کردیم و تازه کاپ قهرمانی و وطن دوستی هم بهمون دادن ...! جوون های الان چی؟ زندگی ماشینی و بیکاری و بی پولی و عزب اوقلی بودن ... شاید اگه ما هم جای اینا بودیم هر تَقی به توقی میخورد تو خیابون ها می ریختیم ...! آخ که خدا لعنت کنه این دشمن های داخلی و خارجی رو که خوب میدونن کجا ضعف داریم که همونجا رو گیر بیارن و نرم نرمک میخوان ویران مون کنن ...! الانم این جوون ها گناهکار نیستن زن! اینا خوبن و طرفدار بدی هم نیستن و نه کشت و کشتارِ هم وطن! اینا فقط هیجان میخوان و یه آینده ای که تضمین شده باشه ... من و شمای پدر مادر هم که پشت این بچه ها رو خالی کردیم تا حس پوچی بگیرن و جذب هر انحراف و فرقه ای بشن اندازه ی همین دولت و مسئول و اجنبی و منافق، که داره این جوون ها رو به انحراف سوق میده گناهکاریم ...! توی افکار و خاطراتم غوطه ور شده بودم که شهریار فریاد زد : - یاااااا خدااا اونجا رو نگاه کن امیر ... یه پسر بسیجی ر‌و الان اون عوضی ها گرفتن دارن میزنن ... ادامه دارد ...
📚 سرم رو بالا آوردم. با دیدن جمعیتی که در حال کتک زدن کسی بودن با شهریار به سمت شون دوییدیم ... شهریار از پشت یکی از جوون هایی که به بسیجی بنده خدا لگد میزد رو گرفت و مشت محکمی به صورتش خوابوند! حتی نمیتونستم توی اون لحظه و شلوغی از شهریار بخوام دخالت نکن و به یادش بیارم که ما همین الان تعهد دادیم که هیچ کاری نکنیم ...! چون قبل اینکه بتونم فکر کنم یه دختر فریاد زد : - این دو تا هم با این عرزشی عوضی هستن ... از اونجا اومدن نجاتش بدن! نیمی از جمعیت به من و شهریار حمله کردن. فریاد زدن و گفتن اینکه ما این وسط هیچ کاره ایم بی فایده بود. ضربه ی محکمی به سر شهریار خورد تعادلش رو از دست داد و نزدیک بود به زمین بیفته ... محکم گرفتمش و نگه ش داشتم. پسری که بازم به سمت مون اومد رو پس زدم دستش رو بالا آورد تا مشتی حواله م کنه اما قبل از اون ضربه محکمی به پهلوش زدم دور خودش پیچید و نفر بعدی برای زدن من و شهریار جایگزین شد! باورم نمیشد که اینا هم وطن های خودمون بودن که به قصد کشت داشتن ما رو میزدن. شهریار فریاد زد : - پسره کو؟ پسر بسیجی کجا رفت؟ تو سیل جمعیتی که مشغول حمله به ما بودن دنبال پسری بودم که شهریار به دفاع از اون ما رو به این مهلکه کشونده بود ... اما هیچ اثری ازش نبود. شهریار یکی از اونا رو گرفته بود و با عصبانیت مشت حواله ی صورتش میکرد و با فریاد میپرسید : - اون پسره کجاست ها؟ مگه با تو نیستم عوضی؟ اون بچه بسیجی که دنبال خودتون کشوندین کجاست؟ به دفاع از شهریار به سمتش رفتم و تلاش کردم جداشون کنم. یهو یه زن میانسال با عجله به سمت مون اومد و کیفش رو بالا برد و محکم به سرم کوبید ... چشمام تار شد حس کردم ضربه با یه چیز فلزی و سنگین همراه بود. در حالی که داشتم تلو تلو میخوردم روی زمین افتادم و همه رو تار می دیدم یکی از جوون ها چوبی برداشت و محکم به سر شهریار زد. شهریار هم تعادلش رو از دست داد و با دست شکسته ی وبال گردنش روی زمین افتاد. زن میانسالی که چند ثانیه پیش با کیف تو سرم زده بود فریاد زد : - بچه ها فِلِنگ رو ببندین . اون بچه عرزشی رو هم ... باقی حرفاش رو نشنیدم و از حال رفتم. نمیدونم چقدر گذشته بود که با سر وصدای پیج بیمارستان به خودم اومدم. چشمام رو به سختی باز کردم. سرم به شدت درد میکرد حس میکردم پشت سرم در حال شکافتن باشه. توی بخش و روی تخت بیمارستان دراز بودم. خودم رو تکون دادم و سرم رو گردوندم. شهریار رو تخت روبرویی دراز کشیده بود. سرم به دست هر دومون وصل بود رو به شهریار گفتم : - شهریار ... شهریار ... یهو با عجله از جاش پاشد و روی تخت نشست. - زنده ای؟ سعی کردم از جام پاشم اما سرم به شدت گیج میرفت. رو بهش گفتم : - حالت چطوره تو؟ من که سرم داره میترکه ...! شهریار دست شکسته شو وبال گردنش بست و گفت : - خدا بهت رحم کرده که الان زنده ای! اونقدر از پشت سرت خون اومده بود که فکر کردن ضربه مغزی شدی و میمیری. اما خوشم اومد سگ جون تر از این حرفایی! چی تو سرت زدن که انقدر پشت سرت شکاف برداشته؟ با فهمیدن شرح حالم و خونریزی که ازش بی خبر بودم ، بیشتر احساس ضعف کردم. به سقف چشم دوختم و جواب دادم : - یه زن کیفش رو به سرم کوبید ... اما میدونم که یه جسم فلزی سنگین به سرم خورد. معلوم نیست چه کوفتی توش گذاشته بود. شهریار از روی تخت بلند شد و سرمش رو کند و به دست گرفت و بالای تختم اومد؛ علاوه بر دستش که وبال گردنش بود صورتشم به شدت کبود و ورم کرده بود. با دیدنش خنده م گرفت و گفتم : - شهید راه یه بسیجی جوجه فکلی شدی ها! شهریار به شدت رنگش تغییر کرد و گفت : - پسره بیچاره هنوز پیدا نشده تو اون لحظه حواست نبود که چطوری داشتن میزدنش. انگار که محشر کبری بود. نمیدونم چطور تا من فریاد زدم و به سمت شون رفتیم یهو غیب شد. انگار نصف جمعیت وایسادن من و تو رو بزنن. نیم دیگه ی جمعیت هم اون بسیجی رو دور کردن و بردن. قیافه ش از جلوی چشمم نمیره. نکنه کشته باشن بچه رو؟ خداشاهده بوی شهادت میداد از بس که قیافه ش معصوم بود ... با ناراحتی گفتم : - مطمئن باش به اونم یه ضربه خلاص مثه ما زدن و ولش کردن ... شهریار با تعجب گفت : - نمیدونم این جماعت وحوش کجای ایران بودن که ما تا حالا ندیده بودیمشون؟ به قصد مرگ میزدن ها! من تا حالا توی عمرم انقدر نزده بودم و منو نزده بودن ...! تلاش کردم تا از جام پاشم. شهریار نگه م داشت و گفت : - به اون مخ تعطیلت کم فشار بیار. 👇
تازه از صد تا اسکن درت آوردن و اتاق عمل بردنت تا پشت کله تو بخیه بزنن‌. چه موهای پر پشتی هم داری! قربون خدا برم یه لاخ مو خدا به ما داده اونم صدقه سر بابا و عمو و دایی دارم کچل میشم. اون وقت تو اونقدر مو داشتی که یه تیکه رو تراشیدن تا بخیه بزنن! اشکال نداره کم کم در میاد حرص نخور داداش! با حرفای شهریار بیشتر کنجکاو شدم تا خودم رو توی آینه ببینم. به زحمت روی تخت نشستم و سرمم رو به دستم گرفتم و به سمت آینه رفتم. صورت منم دست کمی از شهریار نداشت. کمی سرم رو خم کردم تا پشت سرم رو ببینم اما نتونستم به شدت گردنم درد میکرد فقط یه تیکه از باند سفید مشخص بود که پشت سرم رو ظاهراً بخیه زده بودن. کمی آب خوردم و رو به شهریار گفتم : - تا کی باید اینجا بمونیم؟ شهریار کاسه سوپ بیمارستانی رو جلوم گذاشت و گفت : - من که مرخصم بخاطر سِرمم موندم اما دکتر گفت بهتره تو امشب بستری باشی گرچه اسکن نشون داده سالمی البته من بهشون گفتم این تو کله ش هیچی نیست بلایی هم سرش بیاد اتفاق خاصی نیفتاده اما نه که برعکس من قیافه ت مظلومه ... بیشتر از من دلشون برای تو سوخت. هی فِرت و فِرت پرستارها دورت مثل پروانه میچرخیدن. و ازت عکس میگرفتن ...! با خنده شروع کردم به خوردن سوپ. بی نمک ولی خوشمزه بود. شهریار رو تختش نشست و گفت : - همش حس میکنم این جوون ها یه چیزی زده بودن اصلاً حالت عادی نداشتن. دیدی چشم هاشون رو؟ دو دو میزد شبیه اینایی بودن که مواد زیادی زدن یا آب شنگولی بالا انداختن! نمیدونم چه کوفتی زده بودن اما هر چی بود این گروه با اونایی که تو دانشگاه بودن خیلی فرق میکردن ...! شهریار کنترل رو برداشت و تلویزیون رو باز کرد. بازم خبر اغتشاش و این حرفا بود. رو به شهریار گفتم : - یه کم صداش رو کم کن! سرم درد میکنه ... صداش رو کم کرد و چشمام رو بستم باورم نمیشد توی کشور خودمون داشتم این اتفاقات رو می دیدم. یهو شهریار شروع کرد به فریاد زدن : - امیر خودشه امیر خودشه همین پسره ست همون که داشتن میزدنش ... همینه خودشه ... ادامه دارد ...
📚 همینطور سر مزار نشسته بودیم و شهریار عین ابر بهار گریه میکرد! با اینکه خودمم به شدت بهم ریخته و ناراحت بودم و موقع تشییع همه مردم خون گریه کرده بودن، اما حال و روزم از شهریار بهتر بود! دستی به پشتش گذاشتم و گفتم : - تو نمیخوای بس کنی؟ خدا شاهده که انقدر تو امروز اشک ریختی خانواده ی خودش نریختن ... بابا بس کن ! این بنده خدا که جاش توی بهشته من نمیفهمم این همه آبغوره گرفتن تو برای چیه؟! دیگه مرگ هم از این بهتر میشه ...؟ آهی کشیدم و به سکو تیکه دادم و زیر لبی گفتم : - ای کاش من جای این جوون بودم! کاش من بودم اونی که تا لحظه آخر زیر هر جور شکنجه ای طاقت آورد اما لب از لب باز نکرد که به ولی زمان و اهل بیت بی احترامی کنه! دروغ چرا منم اشک ریختم موقع تشییع و روضه خیلی اشک ریختم. اما اشکم از دلسوزی نبود اشکم از غبطه خوردن بود اینکه این جوون که جای برادر کوچیکتر منه کجا بود و من الان کجام ...؟ با این حرف ها که خواستم شهریار رو آروم کنم ، بدتر آتیش جگرش رو روشن کردم و به هِق هِق افتاد. چیزی نگفتم تا خودش رو خالی کنه! خیلی وقت نبود که با هم رفاقت کرده بودیم! یادمه اون روز وقتی توی سیستم قبولیم توی دانشگاه به اون خوبی رو خوندم کلی خوشحال شدم. بلاخره این همه طعنه و نیش و کنایه اطرافیان رو شنیده بودم و خودم رو به نشنیدن زده بودم! - این همه درس خون بودی که فیزیک قبول بشی؟ ما رو باش که فکر میکردیم قراره آقای دکتر بشی! یاد آوری حرف های فک و فامیل و دوست و آشنا ، بازم قلبم رو جریحه دار کرد! مخصوصاً منی که به درس خونی توی فامیل معروف بودم. اما از شدت استرس سر جلسه حالم بد شد و نیمی از وقت کنکور اولم رو توی دستشویی بودم و داشتم بالا میاوردم. و تموم استرس هام فقط یه دلیل داشت : - اگه نتونم پزشکی قبول بشم چی؟ آبروم جلوی کل فامیل میره ...! و همونم شد. وقت کم آوردم و همه ی تست ها رو نصف نیمه جواب دادم و نتیجه همون چیزی شد که فکرشم نمیکردم. علیرغم اینکه رتبه الف دانشگاه شدم و میتونستم توی دانشگاه شهر خودمون بدون کنکور ارشد رو شرکت کنم، اما تصمیم گرفتم بخونم و بازم کنکور بدم! سالها گذشته بود دیگه اون جوون خام ۱۹ ساله نبودم که وقتی جواب کنکورم اومد با قضاوت بقیه گریه م بگیره ...! اما وقتی بازم حرفاشون رو شنیدم که بازم میخوای درس بخونی که چی؟ پاشو برو کار کن که اگه الان یه بقالی برات باز کرده بودن وضعت بهتر بود! اما من نشستم و خوندم و اینبار ارشد فیزیک هسته ای قبول شدم. روز اولی که برای ثبت نام اومدم آروم و بدون هیچ جلب توجهی مشغول کارای ثبت نامم بودم! برعکس شهریار ... که همون اول که وارد سالن میشدی صدای شهریار کل فضا رو پر کرده بود. داشت در مورد وضعیت اسفبار تهران و دودش حرف میزد. و نمیدونم چی شد که وقتی روی نیمکت محوطه نشستم و زل زدم به روزنامه که بلکه محض رضای خدا یه کار پیدا کنم ، صدای شهریار بازم تو گوشم اومد که گفت : - اخوی علم پیشرفت کرده ها؟ هنوز تو این کاغذ پاره های صد سال پیش دنبال کار میگردی؟؟ بیا این PDF رو نگاه کن ... کارای پاره وقت این هفته که مخصوص ما دانشجوهاس توش اومده! تشکر کردم و نگاهی انداختم و بین تموم این کارایی که ذکر شده بود فقط دو تا به دردم میخورد، یکی نگهبانی تو همین کارخونه ی ورشکسته ... یکی هم یه شرکت دانش بنیان! و از قضا شهریار هم متقاضی همون کار بود! خیلی راحت با هم هم مسیر شدیم. شرکت دانش بنیانی که شرطش برای استخدام نخبه دانشگاهی و جنسیت مرد بود، با دیدن دختر یکی از برادرزاده ی یکی از معاونان ارگان خاصی، شرط جنسیت رو حذف کرد و اون بنده خدا رو استخدام کرد ...! برای همین دست از پا درازتر به کارخونه ی ورشکست شده ای اومدیم تا بلکه منم بتونم اونجا نگهبانی بدم و هم جای خواب آروم و ساکتی داشته باشم و هم بتونم روی مقاله و پایان نامه کار کنم. و شهریار که اصلاً به ظاهر پر از شیطنت و لودگیش نمی اومد چقدر پای رفاقت وایسه تصمیم گرفت با من نگهبانی بده ...!‌ از افکارم بیرون اومدم. شهریارم ظاهراً گریه هاش تموم شده بود. با لبخند رو بهش گفتم : - اگه آبغوره هات تموم شده که بریم؟ - میخوام برم مسجد ... با تعجب گفتم : - مسجد ...؟ الان؟ مثه من به سکوی پشت سرش تکیه داد و گفت : - میدونی من هیچوقت ایام محرم مشکی نپوشیدم. هیچوقت مثه این پسرایی که عَلَم برمیدارن و دلبری میکنن نبودم. یعنی هیچوقت هیئت و چه میدونم از این مراسم ها نرفتم! میدونی چرا؟ چون از نظر من همه چی مبالغه و غُلُو و نمایش بود. با خودم میگفتم خب چه معنی داره که ۱۴۰۰ سال پیش اومدن یکی رو بکشن بعد کلی با سنگ و چوب و شمشیر زدنش و آخرشم تیکه تیکه ش کردن؟ خب همون اول کاری با شمشیر زدن دیگه! معلومه که اینا تحریف شده ست و این آخوندا برای دکون دستگاه،از خودشون در آوردن 👇
امسال محرم کلی تو هیئت محل شلوغ بود. رد شدم یکی از رفقا توی ایستگاه صلواتی منو دید و صدام زد : - گفت آقا شهریار چطوری؟ من که تا حالا یه بارم از این ایستگاه صلواتی ها چیزی نگرفته بودم و اصلاً نگاشونم نمیکردم، به اجبار رفتم و باهاش سلام علیک کردم. بنده خدا به رسم رفاقت و هم محلی بودن، یه چایی دبش خوشرنگ برام ریخت و یه پُرس قیمه ی نذری هم بهم داد و گفت چون سرت پایین بوده حس کردم رد شدی ندیدی ما رو! گفتم از نذری امام حسین(ع) جا نمونی! خواستم بهش بگم من اصلاً اهل نذری خوردن و این ماجراها نیستم. تو رو هم گولت زدن و خبر نداری که این چرت و پرت ها رو آخوندا از خودشون درآوردن که مجلس گرم کنن! اما نتونستم ... یه تشکر الکی کردم و راهمو گرفتم و اومدم خونه..! هیچکسی هم خونه نبود‌. از گشنگی در ظرف قیمه رو باز کردم و دل دل میکردم بخورمش؟ یا برم نیمرو سرخ کنم ...؟ ظاهرشم چنگی به دل نمیزد یه کم برنج بود و دو تا تیکه گوشت فسقلی و کلی لپه و سیب زمینی! با خنده گفتم : - چه منتی هم سرم گذاشت با این یه ذره غذا. قاشق رو از غذا پر کردم و یه لحظه تو دلم گفتم : - ببین آقای امام حسین! من که قبول ندارم شما رو اینجوری کشته باشن از نظر من یه جنگی بود و شما هم سودای خلافت داشتی و زدن کشتنت! حالا اینا قضیه رو مثه شاهنامه حماسی کردن و میگن نه اینطور نبوده و فلان و بهمان! معلوم نیست این داستان تخیلی رو از کجا درآوردن. آدم مظلوم و بی گناه باشه مگه مرض دارن که بخوان بکشن؟ تازه بخوان بکشن هم یه شمشیر میزنن و خلاص ... دیگه این بساط کشتن و شکنجه و ... چیه؟ اگه راس میگن و تو برحقی و اینجوری کشتن و اصلاً همونیه که اینا میگن و شهید شدی ... فقط یک نفر دیگه رو تو تاریخ به من نشون بده که اینجوری که اینا میگن کشته باشنش! شهریار به اینجا که رسید بغض گلوش رو گرفت و اشک از گوشه ی چشمش سر خورد : - امیر شاید باور نکنی ... خدا میدونه که اون قیمه ی به ظاهر الکی با دو تا تیکه فندق گوشت ، خوشمزه ترین غذایی بود که توی عمرم خوردم. اونقدر که منتظرم محرم بیاد و فقط قیمه نذری بخورم!‌ این حرفای لوتی واری که زدم از یادم رفته بود به کل ... تا اون شب که این پسره رو دیدم الکی گرفتن زیر مشت و لگد. دیدی که چطوری دوییدم نجاتش بدم؟ انقدر که این بچه مظلوم بود ... اصلاًَ چشماش یادم نمیره. وقتی این فیلم های مرگش و نحوه ی شهادتش رو دیدم و فهمیدم یهو یاد خودم و عهدم با امام حسین افتادم ... تازه فهمیدم که حسین بر حق بوده این منم که یه عمر سرم رو توی برف فرو بردم تازه فهمیدم وقتی میگن : " کُلِ یومِِ عاشورا ، کُلِ عرضِِ " کربلا یعنی چی؟ امام حسین خواست این اتفاق رو دقیقاً منی با چشم های خودم ببینم که شک داشتم به همه چی ...! شهریار بازم به گریه افتاد اشکام رو پاک کردم و با بغض گفتم : - نگفتی واسه چی میخوای مسجد بری؟ شهریار ته مونده ی اشک های صورتش رو پاک کرد و گفت : - من شیعه نیستم! ادامه دارد ...
📚 آقا بزرگ در قرآن رو باز کرد و با خط نستعلق شکسته، روی برگه ی اول قرآن نوشت : با استعانت به خدا جل جلاله و توکل به اهل بیت علیهم السلام ، در مورخه ... / ... / .... در روز شنبه ، ساعت ۸ صبح ؛ " زهرا " خانم چشم به جهان گشود ...! قدومش مبارک و عاقبتش بخیر پدر بزرگش : میرزا احمد نعمتی قرآن رو بوسید و به من داد که روی طاقچه بزارم. همه صلوات فرستادن و به نشانه ی شادی تولد نوزاد تازه متولد شده کف زدن. زهرای کوچیک توی قنداق سفید رو تحویل آقا بزرگ دادن تا توی گوشش اذان و اقامه بگه ... آقا بزرگ شروع به زمزمه کرد، چشم هام رو بستم و گوش دادم. یکی کنارم نشسته بود و با صدای لرزان گفت : " أشهَدُ أَنّ عَلیاً ولی‌َّالله " یه قطره اشک از گوشه چشمم ریخت. برگشتم به خاطرات گذشته و خونه ی قدیمی و آقا بزرگ رو به جمعیت گفت : " - خداوند عالمین ، بهترین نعمتی که به بنده ش میده ؛ بعد از اعتقاد به وجود خودش که خدای یکتاست ولایت امیرالمومنینه! فکر نکنیم الان مثلاً توی خانواده ای متولد شدیم که شیعه ی دوازده امامیه ، چیز کمی باشه ها؟ نه اون خدا منت سر ما گذاشته که شیعه متولد شدیم ...! ولی وای به روزی که این نعمت رو مثه پُتک بگیریم دستمون رو باهاش فخر فروشی کنیم که اونوقت مثل قوم یهود میشیم که توی قرآن لعن شدن، چون که یک عمره نژاد پرستی میکنن و میگن ما قوم و نژاد برتریم ...! گاهی وقتا ایمان کسی که از اول هم شیعه و شیعه زاده نبوده ، خیلی بیشتر از ماست. و اون راهی که قراره یه شیعه توی ۱۰۰ سال طی کنه، اون یه شبه خدا دستش رو میگیره و چنان نور واقعی به قلبش می تابونه که هیچوقت این نور خاموش نشه ...! " شهریار شهادتین رو گفت. حاج آقا کُماسی لبخندی زد و بغلش کرد و بهش تبریک گفت. رو به ما کرد و گفت : - شاید باور نکنید که تا الان که اینجام و خدمتتون هستم، این چهارمین نفری هست که دیدم و از دوستان خبرش بهم رسیده ؛ که سر ماجرای شهادتِ این جوون بسیجی ، واقعه ی عاشورا براش مُسَجَّل شده و تصمیم گرفته شیعه بشه ... دستش رو به سمت آسمون بلند کرد و گفت : - بنازم به حکمتت ای خدا ... که با هر قطره ی خونِ شهدا ، مردم فوج فوج و دسته دسته وارد لشکر الهی میشن ...! شهریار هدیه ای که بهش داده بودن رو گرفت و تشکر کرد. با حاج آقا روبوسی و خداحافظی کردیم!‌ از مسجد که بیرون اومدیم رو به شهریار گفتم : - هیچوقت فکر نمیکردم از برادرای اهل تسنن باشی ...!‌ خندید و ادای منو موقع گفتنِ کلمه ی " برادران اهل تسنن " درآورد و گفت : - فعلا که از برادران اهل تشییع شدم اخوی. با خنده گفتم : - در هر حال بهت تبریک میگم، اما جدی جدی نمازت رو شروع کن! از بس نماز نمیخونی نفهمیدم سنی هستی یا شیعه. خب خبر خوب برات دارم که دیگه لازم نیست دسته به سینه وایسی، خیلی ریلکس دستاتو پایین بیار پاهاتم دیگه نیاز به شستن نداره ... همون یه مَسح کوچولو بزنی قبوله! با خنده دستاشو به هم مالید و گفت : - آخ جان! یادم نبود که فی المجلس تا شهادتین رو گفتم " صیغه " هم حلال شد! یکی به‌ پهلووش زدم و گفتم : - ای مردشورت رو ببرن که تو هر وضعیتی ، آدم بشو نیستی! با خنده جواب داد : - بده مگه؟ حالا که فکر میکنم خیلی هم خوبه مخصوصاً که امروز با صدف عابدینی هم کلاس دارم. یه صیغه محرمیت میخونیم و خلاص دیگه میرم خونه شون درس میدم. آموزشگاه هم خیلی دوره والا! - یه کم از خدا خجالت بکش دست از این دلالی بازی بردار. اما جداً من با این کلمه ی " صیغه " مشکل دارم. اولاً که اسمش " عقد موقت " هست. دوماً متاسفانه یه جوری توی عرف ما جا افتاده که هر کی اسم عقد موقت یا صیغه رو بیاره حس میکنن به معنی خیانت و هوس بازیه ...! در حالی که این تبصره برای اوناییه که همسرشون مشکل یا بیماری داره و ... یا مثلاً اون بنده خدایی که مجرده و توانایی ازدواج نداره! جالبه که اکثر کسایی که اول گارد میگیرن خانم ها هستن! مثلاً به یه خانم بگی من مجردم و فعلا توانایی ازدواج ندارم. توی قانون شرع و اسلامی و با ثبت تعهد، میتونم با شما موقتاً ازدواج کنم؟ شرط میبندم که هر چی از دهن شون در بیاد بارم میکنن و شاید کار به زد و خورد برسه!! ولی اگه بگم حاضری با هم بدون هیچ تعهد و قولی دوست باشیم؟ خیلی راحت قبول میکنه و می پذیره! شهریار یه تاکسی گرفت و در حال سوار شدن گفت : - خب برای پسرا هم همین دوستی بهتره دیگه! مگه خرن که برن ازدواج کنن؟👇