📚 #کاردینال
#قسمت_پانزدهم
✍ #م_علیپور
آقا بزرگ در قرآن رو باز کرد و با خط نستعلق شکسته،
روی برگه ی اول قرآن نوشت :
با استعانت به خدا جل جلاله و توکل به اهل بیت علیهم السلام ،
در مورخه ... / ... / ....
در روز شنبه ،
ساعت ۸ صبح ؛
" زهرا " خانم چشم به جهان گشود ...!
قدومش مبارک و عاقبتش بخیر
پدر بزرگش : میرزا احمد نعمتی
قرآن رو بوسید و به من داد که روی طاقچه بزارم.
همه صلوات فرستادن و به نشانه ی شادی تولد نوزاد تازه متولد شده کف زدن.
زهرای کوچیک توی قنداق سفید رو تحویل آقا بزرگ دادن تا توی گوشش اذان و اقامه بگه ...
آقا بزرگ شروع به زمزمه کرد،
چشم هام رو بستم و گوش دادم.
یکی کنارم نشسته بود و با صدای لرزان گفت :
" أشهَدُ أَنّ عَلیاً ولیَّالله "
یه قطره اشک از گوشه چشمم ریخت.
برگشتم به خاطرات گذشته و خونه ی قدیمی و آقا بزرگ رو به جمعیت گفت :
" - خداوند عالمین ، بهترین نعمتی که به بنده ش میده ؛
بعد از اعتقاد به وجود خودش که خدای یکتاست
ولایت امیرالمومنینه!
فکر نکنیم الان مثلاً توی خانواده ای متولد شدیم که شیعه ی دوازده امامیه ،
چیز کمی باشه ها؟
نه اون خدا منت سر ما گذاشته که شیعه متولد شدیم ...!
ولی وای به روزی که این نعمت رو مثه پُتک بگیریم دستمون رو باهاش فخر فروشی کنیم
که اونوقت مثل قوم یهود میشیم
که توی قرآن لعن شدن، چون که یک عمره نژاد پرستی میکنن و میگن ما قوم و نژاد برتریم ...!
گاهی وقتا ایمان کسی که از اول هم شیعه و شیعه زاده نبوده ، خیلی بیشتر از ماست.
و اون راهی که قراره یه شیعه توی ۱۰۰ سال طی کنه،
اون یه شبه خدا دستش رو میگیره و چنان نور واقعی به قلبش می تابونه که هیچوقت این نور خاموش نشه ...! "
شهریار شهادتین رو گفت.
حاج آقا کُماسی لبخندی زد و بغلش کرد و بهش تبریک گفت.
رو به ما کرد و گفت :
- شاید باور نکنید که تا الان که اینجام و خدمتتون هستم، این چهارمین نفری هست که دیدم و از دوستان خبرش بهم رسیده ؛
که سر ماجرای شهادتِ این جوون بسیجی ،
واقعه ی عاشورا براش مُسَجَّل شده و تصمیم گرفته شیعه بشه ...
دستش رو به سمت آسمون بلند کرد و گفت :
- بنازم به حکمتت ای خدا ...
که با هر قطره ی خونِ شهدا ، مردم فوج فوج و دسته دسته وارد لشکر الهی میشن ...!
شهریار هدیه ای که بهش داده بودن رو گرفت و تشکر کرد.
با حاج آقا روبوسی و خداحافظی کردیم!
از مسجد که بیرون اومدیم رو به شهریار گفتم :
- هیچوقت فکر نمیکردم از برادرای اهل تسنن باشی ...!
خندید و ادای منو موقع گفتنِ کلمه ی
" برادران اهل تسنن " درآورد و گفت :
- فعلا که از برادران اهل تشییع شدم اخوی.
با خنده گفتم :
- در هر حال بهت تبریک میگم،
اما جدی جدی نمازت رو شروع کن!
از بس نماز نمیخونی نفهمیدم سنی هستی یا شیعه.
خب خبر خوب برات دارم که دیگه لازم نیست دسته به سینه وایسی،
خیلی ریلکس دستاتو پایین بیار
پاهاتم دیگه نیاز به شستن نداره ...
همون یه مَسح کوچولو بزنی قبوله!
با خنده دستاشو به هم مالید و گفت :
- آخ جان!
یادم نبود که فی المجلس تا شهادتین رو گفتم " صیغه " هم حلال شد!
یکی به پهلووش زدم و گفتم :
- ای مردشورت رو ببرن که تو هر وضعیتی ،
آدم بشو نیستی!
با خنده جواب داد :
- بده مگه؟ حالا که فکر میکنم خیلی هم خوبه
مخصوصاً که امروز با صدف عابدینی هم کلاس دارم.
یه صیغه محرمیت میخونیم و خلاص
دیگه میرم خونه شون درس میدم.
آموزشگاه هم خیلی دوره والا!
- یه کم از خدا خجالت بکش دست از این دلالی بازی بردار.
اما جداً من با این کلمه ی " صیغه " مشکل دارم.
اولاً که اسمش " عقد موقت " هست.
دوماً متاسفانه یه جوری توی عرف ما جا افتاده که هر کی اسم عقد موقت یا صیغه رو بیاره حس میکنن به معنی خیانت و هوس بازیه ...!
در حالی که این تبصره برای اوناییه که همسرشون مشکل یا بیماری داره و ...
یا مثلاً اون بنده خدایی که مجرده و توانایی ازدواج نداره!
جالبه که اکثر کسایی که اول گارد میگیرن خانم ها هستن!
مثلاً به یه خانم بگی من مجردم و فعلا توانایی ازدواج ندارم.
توی قانون شرع و اسلامی و با ثبت تعهد، میتونم با شما موقتاً ازدواج کنم؟
شرط میبندم که هر چی از دهن شون در بیاد بارم میکنن و شاید کار به زد و خورد برسه!!
ولی اگه بگم حاضری با هم بدون هیچ تعهد و قولی دوست باشیم؟
خیلی راحت قبول میکنه و می پذیره!
شهریار یه تاکسی گرفت و در حال سوار شدن گفت :
- خب برای پسرا هم همین دوستی بهتره دیگه!
مگه خرن که برن ازدواج کنن؟👇
#قسمت_پانزدهم
#شهيد_مهدي_زين_الدين
فردا خواهرم آمد دنبالم . گفت " لباس بپوش باید برویم جایی . " شکی که از دیشب به دلم افتاده بود و خواب های پریشانی که دیده بودم ، همه داشت درست از آب در می آمد . عکس مهدی و مجید هر دو را سر خیابانشان دیدم .
آقای صادقی که چند ماه بعد از ایشان شهید شد جریان شهادتش را برایم تعریف کرد . آقا مهدی راه می افتد از بانه برود پیرانشهر در یک جلسه ای شرکت کند . طبق معمول با راننده بوده ، ولی همان لحظه که می خواسته اند راه بیفتند ، مجید می رسد و آقا مهدی هم به راننده می گوید " دیگری نیازی نیست شما بیایید . با برادرم می روم . " بین راه هوا بارانی بوده و دیدشان محدود . مجبور بودند یواش یواش بروند . که به کمین ضدّ انقلاب بر می خورند . آن ها آرپی جی می زنند که می خورد به در ماشین و مجید همان جا پشت فرمان شهید می شود . آقا مهدی از ماشین پایین می آید تا از خودش دفاع کند و تیر می خورد . تازه فردا صبح جنازه هایشان را پیدا کرده بودند که با فاصله از هم افتاده بود .
خواب زمان را کوتاه تر می کند . دو سال پیش او را همین جوری خواب دیده بودم . می خواستم همان جوری باشم که او خواسته . قرص و محکم . سعی می کردم گریه و زاری راه نیندازم . تمام مدت هم بالای سرش بودم . وقتی تو خاک می گذاشتند ، وقتی تلقین می خواندند ، وقتی رویش خاک می ریختند . بعضی مواقع خدا آدم را پوست کلفت می کند . بچه های سپاه و لشکرش توی سر و صورت خود می زدند . نمی دانستم این همه آدم دوستش داشته اند . حرم پر از جمعیتی بود که سینه می زدند و نوحه می خواندند . بهت زده بودم . مدام با خود می گفتم چرا نفهمیدم که شهید می شود . خیلی ها گفتند " چرا گریه نمی کند . چرا به سر و صورتش نمی زند ؟ "
وقتی قرار است مرگ گردن بندی زیبا بر گردن دختر زندگی باشد ، در بر گرفتن آن هم مثل نوشیدن شیر از سینه ی مادر است ؛ همان قدر گرم ، همان قدر گشوده به دنیایی دیگر ، پر از شگفتی موعود .
🌸پايان قسمت پانزدهم داستان زندگي #شهيد_مهدي_زين_الدين 🌸
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫