eitaa logo
آستان مقدس امامزاده هادی فین کاشان
878 دنبال‌کننده
12.5هزار عکس
13.6هزار ویدیو
112 فایل
برای ارتباط بامسئول فرهنگی آستان به شماره ۰۹۱۳۳۶۳۹۰۴۰ اعتماد پیام بدهید
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 مسئول حراست نگاهی به من با اون بادمجون پای چشمم و دست های شکسته ی شهریار انداخت و گفت : - در هر حال یا باید صلح کنید یا شکایت تنظیم کنید! شهریار که به شدت عصبی شده بود دست های شکسته ش رو بالا آورد و باعث شد فریاد دردش بلند بشه و به ناچار دستش رو پایین آورد و گفت : - چی چی صلح کنیم آقای ایزدی ...؟ مرتیکه ی عوضی اونقدر با اون هم دست هاش ما رو زدن که انگار ارث نداشته شون رو خوردیم! ما اصلاً کاری به اونا نداشتیم که! آقای ایزدی از جاش پاشد و شروع کرد به قدم زدن : - اونا که میگن شما دعوا رو شروع کردین! من که با این حرف به شدت عصبی شده بودم جواب دادم : - من فقط عکس دختر مردم رو که بی حجاب بود از روی برد برداشتم، حس کردم حالا که بنده خدا فوت شده درست نیست تو محیط عمومی و دانشگاهی عکسش بازیچه بشه! و اصلاً شناختی از این افراد نداشتیم که بخوایم به هر دلیلی دعوا راه بندازیم! شهریار با هیجان گفت : - یه جوری اینا شاکی شدن که انگار من و امیر خواهر اینا رو کشتیم. اصلاً معلوم نیست این ماجرا از کجا آب میخوره اون از توییت اون شب که پاک شد اونم از پست های چند ماه پیش با اسم این دختره ...! اصلاً معلومه سر به نیستش کردن! آقای ایزدی موشکافانه به ما نگاه کرد و گفت : - کدوم توییت؟ شهریار با هیجانی که مُختص خودش بود ماجرا رو با آب و تاب تعریف کرد. آقای ایزدی که انگار چندان باورش نشده بود رو به من پرسید : - آقای نعمتی شما هم اون توییت و پست های از پیش نوشته شده رو دیدی؟ شهریار با ناراحتی جواب داد : - یعنی ما دروغ میگیم دیگه ...؟ رو به آقای ایزدی با اون شکم گرد در حال راه رفتن بود گفتم : -  بله اون شب لب تاپ دست من بود و اول اون توییت و بعد پست ها رو دیدیم اما خیلی پشیمونیم که چرا همون لحظه عکس نگرفتیم! به قول شهریار قضیه خیلی مشکوکه! الانم که به طرز عجیبی همه چی رو دارن بهم میریزن. حالا شما با اون دو تا پسر و اون خانم که جنجال به پا کرد هم صحبت کردین؟ آقای ایزدی یه پرونده رو از میز بیرون کشید و جواب داد : - اون پسر اول که الان دست آقای شفیع زاده رو شکسته، بخاطر چند تا شیطنتی که توی دانشگاه کرده خودش در حالت تعلیقه، احتمال اینکه بخاطر این دعوا و جنجال اخراج هم بشه خیلی زیاده ... اون خانم ولی جزو دانشجوهای خوب دانشگاهه و بیشتر به نظر میاد دچار جو رسانه ای شده. شهریار باند دور دستش رو به زحمت گره زد و گفت : - اون پسر گولاخه چی؟ ببخشید همون پسر قدبلند هیکلی رو میگم. آقای ایزدی نیشخندی زد و گفت : - ایشون رو ارجاع دادیم به مقامات بالاتر چون اصلاً دانشجوی این دانشگاه نیستن! با تعجب پرسیدم : - پس اینجا چکار میکرده؟ - اصل ماجرا هم همینه که اینجا چکار میکرده و چطوری یهو وارد جنگ و دعوا شده ...! بین جمعیتی که امروز جنجال بپا کردن، یه دختر دیگه هم هست که دانشجوی ما نیست و البته سوء پیشینه داره. ظاهراً به قول آقای شفیع زاده یه ماجرایی پشت این قضیه هست. پرونده رو باز کرد و دو تا برگه بیرون کشید و خودکارش رو روش گذاشت و گفت : - بهتون پیشنهاد میکنم تا این ماجرا جمع میشه خودتون رو از این هیاهو دور کنید. سوابق تون بررسی شده و هیچ مورد خاصی توی پرونده تون نیست. اگه خدایی نکرده توی این اغتشاشات اسم تون به عنوان مجرم یا حتی سیاهی لشکر ثبت بشه دیگه حساب کارتون با کرام الکاتبینه باید دیگه فکر دکترا و شغل خوب و الباقی آینده ی درخشان تون رو ببوسید و بزارید کنار! کم دانشجو نداشتیم که توی ماجراهای هیجانی، زندگی و آینده ی خودشون رو تباه کردن. حالا هم بیاید این تعهدنامه رو امضا کنید و برید پی زندگیتون! با نگرانی رو به آقای ایزدی گفتم : - ما واقعاً کاری نکردیم ، اگه زد و خورد مختصری هم پیش اومده فقط بخاطر دفاع از خودمون بوده همین. آقای ایزدی خودکار رو برداشت و با اشاره به ما گفت : - اگه مقصر بودین که به همین راحتی ها ول کن تون نبودیم ... این تعهدنامه هم بیشتر یه تذکره تا حواستون رو جمع کنید! شهریار با تاسف سرش رو تکون داد و از جاش پاشد و جواب داد : - حکایت ما هم شده آش نخورده و دهن سوخته ...! اینم امضا و اثر انگشت ما خدمت شما ! از این به بعد آسه میریم و آسه میایم دستورات اسلامی هم که یه عمر تو کتابای دینی بهمون یاد دادین که باید جلوی ظلم و دروغ وایساد رو از یاد میبریم و مثل احکامِ رفقای مسیحی، هر کسی یه سیلی توی گوشمون زد ؛ خودمون طرف دیگه صورتمون رو هم میاریم تا بزنه و کبود و زخم و زیلی کنه! از جام پاشدم و برعکس همیشه که با شهریار مخالف بودم، به شدت با این حرفش موافق بودم که نباید جلوی ظلم و ستم کوتاه اومد ...! اما چه میشه کرد که ما توی اون لحظه مجبور به تحمل شرایط بودیم شرایطی که قرار بود خیلی تغییر کنه ...! 👇
حالا که حرفی از مجید زدم باید از این بردار بیش تر بگویم . مجید پسر دوست داشتنی فامیل زین الدین بود . کوچک ترین بچه ی خانواده بود . قیافه نورانی داشت . مهدی پای مجید را به منطقه باز کرده بود ، گردان تخریب . هر جا می رفت مجید را هم با خودش می برد . همدیگر را خوب می فهمیدند . بعضی وقت ها می شد مهدی هنوز حرفی را نگفته مجید می گفت " می دونم چی می خوای بگی . " و می رفت تا کار را انجام دهد . در یکی از عملیات ها مجید مجبور شده بود دو سه روز در نی زارها قایم شود . وقتی آقا مهدی او را به خانه آورد . از شدت مسمومیت همه ی بدنش تاول زده بود . یک هفته ازش پرستاری کردم آن قدر سردی بهش بستم که حالش خوب شد . همان جا او را خوب شناختم . با مهدی هم که دیگر حسابی صمیمی شده بودم ، ولی باز هم به روش خودمان . وسط اتاقمان رخت خواب ها را چیده بودم و اتاق را دو قسمت کرده بودم . پشت رختخواب ها اتاق مهدی بود . بعضی شب ها که از منطقه بر می گشت ، می رفت می نشست توی قسمت خودش و بیدار می ماند . من هم سعی می کردم وقتی او آن جا است زیاد مزاحمش نشوم ، راحت باشد . زن خانه بودم و باید به کارهایم می رسیدم ، ولی گوشم پیش صدای دعا خواندن او بود . یک بار هم سعی کردم وقتی دعا می خواند صدایش را ضبط کنم . فهمید گفت " این کارها چیه می کنی ؟ " بعد از چند روز آقا مهدی تلفن زد گفت " آماده شوید می خواهیم برویم مشهد . " گفتم " چه طور ؟ مگر شما کار ندارید ؟ " گفت " فعلاً عملیات نیست . دارند بچه ها را آموزش می دهند . " برایم خیلی عجیب بود . همیشه فکر می کردم این ها آن قدر کار دارند که سفر کردن خوش گذارنی ِ زیادی برایشان حساب می شود . آن قدر سؤال پیچش کردم که " حالا چه شده می خواهی بری مسافرت ؟ " گفت " مدت ها دنبال فرصت بودم که یک جایی ببرمت . فکر کردم چه جایی بهتر از امام رضا ، که زیارت هم رفته باشیم . " با راننده اش ، آقای یزدی ، آمدیم قم و دو خانواده همراه یکدیگر رفتیم مشهد . مشهد خیلی خوش گذشت . رفت و برگشتنمان چهار روز طول کشید . بعد از مشهد رفتن ، و بر گشتنمان به اهواز مهدی تغییر کرده بود . دیگر حرف زدنهایمان فقط در صحبت های پنج دقیقه ای پشت تلفن خلاصه نمی شد . راحت تر شده بود . شاید می دانست وقت چندانی نمانده ، ولی من نمی دانستم . 🌸پايان قسمت دوازدهم داستان زندگي 🌸 ‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا