📚 #کاردینال
#قسمت_هشتم
✍ #م_علیپور
رو به آقای معروفی گفتم :
- حقیقتاً مسیر از دانشگاه خیلی دوره
و چون وسیله نداریم و ماشینی هم این پیدا نمیشه که ما رو به دانشگاه برسونه
مداوم از کلاس و درس و دانشگاه جا می مونیم.
آقای معروفی به آبدارچی اشاره کرد که چایی رو جلوی ما بزاره و گفت :
- تنها کاری که میتونم بکنم اینه که یه مقدار حقوق تون رو بیشتر کنم تا شاید بتونید راحت تر رفت و آمد کنید.
ببین پسرجون ، تو این موقع از سال واقعاً گیر آوردن نگهبان خیلی سخته ...
پس باید یه مدت تحمل کنید تا یه نگهبان جدید پیدا کنم.
شایدم خودتون موندگار شدین.
گوشی آقای معروفی زنگ خورد و باعث شد که وقفه ای بین صحبت هامون بیفته!
به اطراف دفتر نگاهی انداختم، اتاق مدیر در مرتب ترین حالت خودش بود.
چند تا کاپ که نشون میداد چندین سال متوالی تولید کننده ی برتر بودن خودنمایی میکرد.
لوح های تقدیری که با قاب های نفیس روی دیوار نصب شده بود.
با صدای آقای معروفی به خودم اومدم :
- البته این لوح تقدیر هایی که می بینی، برای سال هاییه که تولید ارزشمند بود!
برای روزایی که مردم برای چشم و هم چشمی دنبال مارک و مدل های اینستاگرامی نبودن ...!
اون وقت ها مدل لوازم خونگی های همه یه مدل و یک شکل بود!
شاید باور نکنی که هنوز که هنوزه خونه ی خودم یه دونه از اون آبمیوه گیری ها دارم که وقتی روشن میکنی میخواد راه بره و آدم رو گاز بگیره ...!
چندبار خانم میگه عوضش کنیم
میگم نه باید اینا بمونه که من یادم باشه یه روزی جوون های ایرانی با دستای خودشون اینا رو سر هم کردن
تا امیدوار باشم با این همه سختی بازم باید ادامه بدم و دل خوش کنم به تولید داخلی!
سرم رو پایین انداختم و گفتم :
- هنوز خونه ی خیلی از مردم همین تولیدات داخلی رو داره
اما دلیل نمیشه که دلشون جنس با کیفیت نخواد.
گاهی وقتا باید قبول کنیم که کیفیت خارجی ها بیشتره و مردم حق دارن که پول شون رو برای جنسی بدن که بیشتر کار میکنه و عملکرد بهتری داره
اما قول میدم اگه قیمت و کیفیت یکی باشه
حتماً مردم اون جنسی رو انتخاب میکنن که ایرانیه و هم وطن خودشون ساخته ...!
آقای معروفی از جاش پاشد و یکی از تندیس های توی کمد رو برداشت و گفت :
- میدونی این لوح برای چیه؟
برای ۱۰ سال پیش که جنسی تولید کردیم که از کیفیت رو دست نداشت.
کلی سفارش خارجی گرفتیم و چقدر تقدیر و تمجید برای اینکه بازم تولید کن و صادر کن!
اما فکر میکنی چی شد؟
سال بعد و سال های بعدش اومدن یه قانون گذاشتن که مثه جنس ما رو وارد کنن!
عین هم جنس رو با قیافه ی خوشگلتر وارد کردن
اونم با چه قیمتی؟
نصف قیمت ما ...!!!
تازه خدا میدونه چند تا دلال پای این جنس خورده بودن که تا دست مشتری میرسید ،
نصف قیمت ما بود!
چطور میرفتیم به مردم التماس کنم اون جنسی که خریدی ۲ سال عمر میکنه؟
اون جنسی که من تولید کردم ۲۰ سال!!
جیب مردم کوچیکتر شد ...
اون جوری شد که رفتن و آت آشغال های چینی رو خریدن که ارزونتر شد.
خط تولید این جنس ما هم خوابید.
اشک ریختن مرد رو دیدی؟
من اون روز که در کارگاهش رو بستم گریه کردم.
دلم یه جوری شد.
حس میکردم هر لحظه ممکنه منم مثه آقای معروفی بغض گلوم به چشمام فشار بیاره
و چشمام نمناک بشه!
آقای معروفی تندیس رو سرجاش گذاشت و با لبخند گفت :
- ولی الان میخوام بهت مژده بدم که همین امسال،
بعد سالها که خاک روی اون دستگاه ها نشسته بودن بازم راهشون انداختیم.
این اتفاق هم فقط واسه یه بخش نامه بود!
اینکه میشه وارداتش رو از سر بگیریم.
با خودم گفتم مرد پاشو و راهش بنداز.
حداقل صادرش کن.
یه روزی مردم مون میفهمن و سراغِ همون جنس قدیمی رو میگیرن که گرونتر بود
ولی با کیفیت تر بود!
با لبخند گفتم :
- خداروشکر ... مطمئنم که این اتفاق میفته و قدر زحمات تون رو میدونن.
آقای معروفی به چایی اشاره کرد و گفت :
- حرفمون گرم شد و چاییت یخ کرد.
بزار بگم برات چایی تازه دم بیارن.
چایی سرد شده رو سر کشیدم و گفتم :
- نه ممنونم همین خوبه.
منم دیگه باید رفع زحمت کنم و به کلاسم برسم.
فقط خدمتتون رسیدم که از مشکل رفت و آمد بگم.
حالا ان شاالله یه نگهبان بهتر پیدا کنید.
آقای معروفی هم با من از جاش بلند شد و در حالی که بدرقه م میکرد گفت :
- روز اول که دیدمتون و گفتین کجا درس میخونید
با خودم گفتم دوتا جوجه فکلی هستن که اومدن بخونن و بزارن برن.
اما این مدت حس کردم تومنی صدهزار با جوون های الان فرق دارین.
من که راضی به رفتن تون نیستم
اما بازم اجازه میدم خودتون تصمیم بگیرید.
ان شاالله که خیره
از آقای معروفی خداحافظی کردم و از دفتر بیرون زدم.
گوشیم زنگ خورد
شهریار بود .
- امیر کدوم گوری، زود خودت رو برسون که گاومون زایید ...
ادامه دارد ...
#م_علیپور
#قسمت_هشتم
#شهيد_مهدي_زين_الدين
بعد از این که او رفت . رفتم حرم و یک دل سیر گریه کردم . خیال می کردم تحویلم نگرفته است . خیال می کردم اصلاً مرا نمی خواهد . فکر می کردم اگر دلش می خواست می توانست مرا هم با خودش ببرد . دلم هوای اهواز و جنگ را کرده بود . انگار گریه و دعاهایم در حرم نتیجه داد . چون فردایش تلفن زد . صدایم از گریه گرفته بود . گفت " صدات خیلی ناجوره . فکر کنم هنوز از دست من عصبانی هستی ؟ " گفتم " نه . " هرچه گفت ، گفتم نه . آخرش گفتم " مگر خودتان چیزی بروز می دهید که حالا من بگویم ؟ " گفت " من برای کارم دلیل دارم " داشتیم عادت می کردیم که با هم حرف بزنیم . گفت " تنها وقتی که با خیال ناراحت از پیشت رفتم ، همان شب بود . فکر کردم که باید یک فکری به حال این وضعیت بکنم " احساساتی ترین جمله ای بود که تا به حال از دهان او شنیده بودم . ولی می دانستم این بار هم نشسته حساب و کتاب کرده . این عادت همیشه اش بود . این که یک کاغذ بردارد و جنبه های مثبت و منفی کاری را که می خواهد انجام بدهد تویش بنویسد . حالا هم مثبت هایش از منفی هایش بیشتر شده بود . به او حق می دادم . من دست و پایش را می گرفتم . اسیر خانه و زندگیش می کردم و او اصلاً آدم زندگی عادی نبود .
بهمن ماه ، لیلا سه ماهه بود که دوباره برگشتیم اهواز . سپاه در محله ی کوروش اهواز یک ساختمان برای سکونت بچه های لشکر علی بن ابی طالب گرفته بود . هر طبقه یک راه روی طولانی داشت که دو طرفش سوییت های محل زندگی زن و بچه بود که شوهرانشان مثل شوهر من سپاهی بودند . این جا نسبت به خانه ی قبلی مان این خوبی را داشت که دیگر تنها نبودم . همه ی زن های آن جا کم و بیش وضعی شبیه من داشتند . همه چشم به راه آمدن مردشان بودند و این ما را به هم نزدیک تر می کرد . هر هفته چند بار جلسه ی قرآن و دعا داشتیم . بعد از جلسه ها از خودمان و اوضاع و هر کداممان می گفتیم . وقتی می دیدیم جلوی در یک خانه یک جفت کفش اضافه شده می فهمیدیم که مرد آن خانه آمده . بعضی وقت ها هم می فهمیدیم خانمی دو اتاق آن طرف تر می نشست ، شوهرش شهید شده ."
🌸پايان قسمت هشتم داستان زندگي #شهيد_مهدي_زين_الدين 🌸
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄