🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
#رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_سی_و_چهارم سرتا سر کوچه را نگاه کردم و دیدم که مثل آن روز یکبا
با تمام وجود حس کردم دارم خوشبخت میشوم وبالخره من هم آرامش گرفتم. همه چیزدر ذهنم کمرنگ شدتاجایی که فراموش کردم هفت سال پیش را. آنقدر درکش میکردم که هیچ توقعی نداشتم من را به خرید یا گردش ببرد. فقط قرار بود هرگاه که سرش خلوت شد،جشن عقد وعروسی را بگیریم. برای شناخت بیشتر هم قرار بود دائی اش که روحانی بود؛امشب صیغه ی محرمیتی بینمان بخواند تا راحت تر رفت وآمد کنیم. همه چیزبرای یک مهمانی ساده وکوچک آماده بود.لاله دوست مهربانم در همان خانه آرایشم کرد وتنها مهمان غریبه درجمعمان بود. باقی مهمان ها خانواده هایمان بودند به اضافه ی دائی و زندائی امیراحسان. همگی رسیدند و قلب من پراز شادی وشعف شد. ایستادم ومنتظر ورود مردی شدم که خیلی ساده دلم را برده بود. همین که میدیدم انقدر خاص وپرابهت است دوستش داشتم.کت شلوار مشکی وپیراهن سفید تنش کرده بود. چادر سفید وبراقم را روی صورتم کشیدم. خجالت کشیدم آرایش غلیظم را ببینند. آخ که چقدر پاک بودن وحسش خوب بود،حضورش را حس کردم: _سلام خانوم. نگفت سلام "عزیزم"نگفت سلام "گلم" ومن چقدر دوست داشتم این احتیاطش را. _سلام _خوبی؟ _ممنون. _بشینیم؟ _هنوز با مادر وخواهرتون سلا واحوال پرسی نکردم. این را گفتم وپیشقدم شدم: _سلام مادر. با لبخند من را بوسیدچشمانش ستاره باران بود.مگر چه در من دیده بود؟! چرا انقدر دوستم داشت. فائزه هم آغوش گشود وابراز هیجان کرد نسرین جاری ام هم من را به آغوش کشید وتبریک گفت. دائی اش صیغه را جاری کرد؛قلبم شروع کرد به تپیدن. الکی الکی همه چیز جدی شده بود. چشم برهم زدم واصلا نفهمیدم کی وچطور محرم شدیم.هیچ چیز یادم نبود. باوجود آن بازهم رویم نشد چهره ام را نشانش دهم و تنها انگشتر نشان را که به سلیقه ی خودم خریده بودنددستم کرد. آهسته گفت: _مبارک باشه. وقتی که کم کم توجه ها از روی ما کنار رفت. تازه برگشتم وآرام گفتم: -خیلی... اما حرفم نصفه ماند،چرا که چشمانش به شدت عاشق ومهربان بود..خواستم بگویم خوشحال هستم اما او گفت: _خیلی خوشگل شدی بهارخانوم. نمیتوانم حسّ خوبم را توصیف کنم. شنیدن این جمله ی بعید از او عین خوشبختی بود. ... @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄