#فصل_دوم
#رمان
#تا_تلاقی_خطوط_موازی
#پارت_هشتم
ازآنجایی که هنوز دستم راه نیفتاده بود وناشی بودم خوب نمیتوانستم به دنبالشان که مثل جت میرفتند بروم. نزدیک بیمارستان نگه داشت
من وحوریه هم مثل مرغ بال وپر کنده پی اش بودیم. فرحناز را روی تخت گذاشتند و ازجلوی چشمانمان
بردند. هرسه ازپشت شیشه دور شدنش را دیدیم. حوریه به زبان امد و گفت:
_حالا بچش چی میشه...مطمئنم بچش میمیره.
_خدانکنه بمیره احمق!
_با اون ضربه ای که خورد؛قطعاً میمیره.
_اولا که فقط بیهوش شده .ثانیاً پسرش بی مادرم میتونه زندگی کنه تو دلت واسه اون نسوزه.
حوریه با تمسخرنگاهم کرد و گفت:
_اونوقت خانوم دکتر از کجا تشخیص دادید بچه پسره؟؟
متعجب نگاهش کردم:
_مگه اسمش پارسا نبود؟ همون که عکسشم نشون داد.
سرتکان داد وگفت:
_بچه توی شکمش دختر بود.امروز فهمیدیم.ندیدی شکمش رو؟
بهت زده نگاهش کردم.چشمان آبی اش
کاسه خون بود.صدای پسر باعث شد برگردم ونگاهش کنم.دست روی سرش گذاشت وبا ناباوری گفت:
-باردار بود؟!
حوریه سرتکان داد.سرش را گرفت ودرمانده روی صندلی های انتظار نشست.حوریه نزدیکم شد وآرام گفت:
-توی احمق باعث وبانیشی میفهمی؟
حتی توان آن را نداشتم از خودم دفاع کنم فقط به چشمان سرخ ترسناکش نگاه کردم
_از صبح که فهمیده بچش دختره صد برابر ترسیده .میفهمی؟ از بی مادری بچش ترسید. از بی مادری دخترش
ترسید. میخواست سقطش کنه،از دوست داشتن میخواست دخترشو سقط کنه.من نذاشتم. گفتم شاید حرف تو کله
ی پوکت بره میفهمی؟ میخواست بچرو بکشه بعدشم خودشو بکشه بخاطر پارسا. میگفت مادرش بمیره بهتر از اینه
که بره زندان.
دهانم باز ماند.ازقصد پریده بود جلوی ماشین!
_بچش...
انگشت اشاره اش را چند بار روی پیشانیم کوبید وگفت:
_ آره! بچش..بچش..بچش..
و با حرص ازکنارم ردشد،نگاهم روی پسر رفت. سرش را دو دستی گرفته وخم شده بود.حسش را درک کردم.یاد آن روزهای خودم
افتادم. تازه او بیگناه تراز من بود.کنارش نشستم:
_عیبی نداره.
انگار که منتظر درددل باشد با چشمهای تر وسرخ نگاهم کرد
_بخدا قسم من ندیدم چی شد.من اصلا تند نمیرفتم.بخدا...وای...
دوباره سرش را گرفت وخم شد.نگاهم روی حلقه ی براقش افتاد:
_نامزد دارید؟
سرش را چندبار بالا وپائین کرد
_داشتم میرفتم دنبالش ..مثال فردا عروسیمونه.
_شما مقصر نبودید.
امیدوار اما غمگین نگاهم کرد:
_ممنون که میفهمید اما کی باور میکنه؟ حق عابر همیشه بیشتره...
بی فکری کردم.نمیدانم سوپرمن شدم برای همین گفتم:
_شما برید.من دیدم تقصیر دوستم بود.
_چی؟!
_تقصیر اون بود.اون میخواست بچش رو بندازه دیواری کوتاه تر از دیوارشما پیدا نکرد.
ابروهایش بالا پرید.به سمتم متمایل شد و گنگ و مبهوت چشمانم را کاوید:
-یعنی چی؟! بچه خودشو؟
-بله!
-مگه آدم بچه ی خودشو میکشه؟؟؟
بسیار خوشم آمد.از اینکه مرد بود اما اینقدر با احساس حرف میزد.از
اینکه یک جنین هم برایش حرمت داشت وکشتنش را فاجعه میدانست
_گفتید پزشکید،مطمئنید؟؟ مگه از این موارد کم دیدید؟؟
سرش را به دیوارتکیه داد وچشمانش را بست
-چرا ندیدم...دیدم...آخه این چه کاریه...
-حالا نمیخواید برید؟ مگه عروسیتون نیست؟
-واسه شما درد سر میشه...
-بیخیال برید...چیزی نمیشه.دوستم خودشم به هوش بیاد رضایت میده من میشناسمش.
ایستاد و گفت
_خیلی ممنونم خانوم.پس شماره منو داشته باشید که مشکلی پیش اومد زنگ بزنید.
_نه...برید...مثل اینکه دنبال دردسر میگردید؟! برید!
عقب عقب رفت و درحالی که هنوز گیج بود برگشت و دورشد
#ادامه_دارد...
#کپی_حــرام❌
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄