🇮🇷 امام زمان (عج) 🇵🇸
#فصل_دوم #رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_هشتم ازآنجایی که هنوز دستم راه نیفتاده بود وناشی بودم
#فصل_دوم
#رمان
#تا_تلاقی_خطوط_موازی
#پارت_نهم
با خستگی روی صندلی نشستم و یک آن یاد امیراحسان افتادم.فوری گوشی را از کیفم برداشتم ودیدم که چند
پیام و تماس از دست رفته از او دارم. حتماً به شدت نگران بود.
-الو؟
-بهار تو کجایی؟! حالت خوبه؟! بهار کشتی منو! چرا جواب نمیدی؟
-خوبم نگران نباش
-با ماشینی؟ بهارجان خوبی؟ کجایی؟
صدای چیه اون؟
-ببین من بیمارستان...هستم اما نه واسه خودم نترس,دوستم رو اوردم.
- "یا حسین" ! الان خودمو میرسونم.
-لازم نیست,جزئیه مشکلش.
اما از اینکه دروغ بگویم و رسوا شوم؛فوری تصحیحش کردم
_یعنی راستشو بخوای تصادف کرده.
-وای! تو پشت فرمون بودی؟
_با من نبود,یعنی بود...باید حضوری ببینمت.
"باشه"ای گفت و تماس را قطع کرد!
دلم قرص شد.خوشحال از اینکه برای کمکم میاید ایستادم و قدم زنان منتظرش شدم. سرچرخاندم و دیدم که یک سرباز ویک افسر به سمتم میایند.
-سلام.راننده شما بودید؟
-خیر همراه بودم.
-راننده کجاست؟
-مقصر نبود,رفت.
-رفت یا پرش دادید؟
-درسته من گفتم بره.
-شما اشتباه کردید.این رو پُر کنید.
-چی؟ اخه چرا ؟؟؟
جواب ندادند و دور تر ایستادند.
نام و پیشه را نوشتم و شرح ماجرا را هم به جز نیت فرحناز را نوشتم و این کارِ از روی قصدش را حواس پرتی
ومشکلات روحی ذکر کردم. دلم نمیخواست شوهرش بفهمد از قصدبچه را ازبین برده. در آخر شماره ى خودم و
فرحناز را نوشتم.
گلو صاف کردم:
-ببخشید من باید چیکار کنم؟
-صبرکنید تا نیروی خانوم بفرستن.
-واسه من؟! میخواین منو ببرین؟!
...-
-اولا آروم تر، دوما اینکه دوستتون به هوش بیاد هروقت رضایت داد ما هم با شما کاری نداریم.شاید خودتون اصلا
بهش زدید. شوخی که نیست,بچشم مرده.
سرچرخاندم ودیدم زنى چادر به سر با مانتوی نظامی نزدیکم میشود...
_بریم خانوم.
-توروخدا یه ذره واستید الان به هوش میاد خودش رضایت میده.
_نمیدونم..لطفا بیاید.
هیچ چیز به اندازه ى دیدن امیراحسان خوشحالم نمیکرد.با آن قامت رشیدش از بین جمعیت تشخیصش دادم, پریشان و نگران بود...
#ادامه_دارد...
#کپی_حـــرام❌
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
🇮🇷 امام زمان (عج) 🇵🇸
#فصل_دوم #رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_نهم با خستگی روی صندلی نشستم و یک آن یاد امیراحسان اف
#فصل_دوم
#رمان
#تا_تلاقی_خطوط_موازی
#پارت_دهم
از درجات نظامی سر در نمیاوردم اما در این حد میدانستم که هرسه مأمور کنارم ؛ جلویش تعظیم میکردند.پر غرور جلو رفتم و به صدای زن که گفت کجا توجه نکردم.
من را که دید قدم هایش تند تر شد و مقابلم ایستاد.وقتی دید سرپا هستم دیدم که لب هایش شکر گفت.
_بهارخوبی؟؟ عزیزم.
-خوبم بخدا میبینی که.فقط بیا بریم اینارو راضی کن.
از پشت شانه ام نگاهی انداخت وگفت:
_کیارو؟!
_پلیسا
-پلیس ؟!!
-ببین من با همون دوتا دوستم بیرون بودم.یعنی با ماشین من بودیم.
چشمهای نگرانش که روی صورتم تکان
تکان میخورد باعث شد لحظه اى سکوت کنم.
_خب؟
_بعد فرحناز گفت که باشوهرش مشکل داره و حالش اصلا خوب نبود.از ماشین پیاده شد تا یه ذره قدم بزنه که
ماشین بهش زد, یعنی مشکل از خودش بود,ما شاهدیم که راننده مقصر نبود,بعد من راننده رو رد کردم که بره حالا
اینا اومدن منو ببرن!! میگن شاید خودت زدی!!
با عصبانیت گفت:
-ردش کردی بره؟! تو چه کاره بودی؟!
-من میدونم خود فرحنازم بهوش بیاد رضایت میده.
-باشه.هر وقت اومد که تو هم راحت میشی.
-یعنی چی؟! منو میخوان بازداشت کنن!؟ متوجهی؟
_خب من چیکار میتونم بکنم؟؟؟
_بیا بگو سرگردی خودت...
_بگم سرگردم؟!! بهار حالت خوبه؟
نگاهم به خط بین دو ابرویش افتاد و بعد به چشمانش
-بچه توی شکمشم مرده.میدونی جرم من چی میشه؟ من حتی شماره ى اونم ندارم که ثابت کنم من نزدم.. اما تو
که میدونی من نزدم.
-نه من از کجا بدونم؟ شاید خودت زدی. بعید نیست. حالا هم پاشو برو معطلشون نکن.
مأمور به سمتم آمد با التماس به امیر احسان نگاه کردم:
-لج نکن!
-برو بهار.من واسه خودمم پارتی بازی نمیکنم.برو.
بیزار شدم از خودم,شانسم,حالم بهم ریخت..بلند شدم و همراهشان رفتم.
لحظه ى آخر برگشتم و دیدم که نگران ایستاده.اما تا نگاهم را دید سرش را با گوشیش گرم کرد.آنقدر ضربه سنگین بود که برگشتم و دوباره به سمتش رفتم:
-من نخواستم پارتی بازی کنی یعنی چرا اولش خواستما اما تو میتونستی در نقش یه شوهر از من دفاع کنی,هر
مردی بود همین کارو میکرد,از بقال و قصاب بگیر تا دکتر و مهندس و...هه...پلیس.
همین که چندقدم دور شدیم پرستار بلند گفت:
-بهوش اومد.صبر کنید.بیمارتون بهوش اومد.
به سرعت دنبال پرستار دویدم و قبل از آنکه بقیه وارد شوند تندتند با او صحبت کردم:
-دیوونه احمق دخترت رو به کشتن دادی راضی شدی؟ ببین منو، اون راننده رو رد کردم رفت,به همه گفتم حال روحی و روانیت خوب نبود,تو هم رضایت بده منو اون راننده رو ول کنن.
صدای وارد شدن بقیه آمد فرحناز با بیجانی گفت:
_من رضایت دادم.ولشون کنین...آی....
نماندم و فوری خارج شدم.از جلوی امیراحسان گذشتم و به واستا گفتن هایش توجه نکردم.از پله های خروجی بیمارستان پایین میرفتم که باز داد زد:
-خانوم حسینی!؟
برگشتم و وحشیانه گفتم:
-من غفاریم.بهارغفاری,فهمیدی؟ ازت ...ازت...
نمیدانستم بگویم یا نه.جرأتش را در خودم نمیدیدم اما گفتم
_متنفررررم....
دیگر ساکت ماند.برگشتم و به سمت ماشینم رفتم
#ادامه_دارد...
#کپی_حـــرام❌
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
🇮🇷 امام زمان (عج) 🇵🇸
#فصل_دوم #رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_دهم از درجات نظامی سر در نمیاوردم اما در این حد مید
#فصل_دوم
#رمان
#تا_تلاقی_خطوط_موازی
#پارت_یازدهم
نه شامی درست کردم نه به زندگی و سرو وضعم رسیدم.با افسردگی روی تخت ولو شده بودم و یک ریز فکر
میکردم.حتی به بچه ى از دست رفته ى فرحناز هم فکر میکردم.بیگناه رفت.بی دلیل رفت.
به مادر شدن فکر کردم.مگر چه رازی داشت که دو دختر سربه هوای دیروز را اینطور رام و اسیر کرده بود؟! یعنی
مرد ها هم همینطور بودند؟ یاد آن پزشک افتادم, بین مردهاهم کسانی بودند که پدر شدن را مقدس
میدانستند. یعنی امیراحسان با وجود یک بچه باز هم پشتم راخالی میکرد؟
صدای زنگ آمد.بیحال رفتم و در
را باز کردم. با سرسنگینی گفت:
_سلام.
و داخل شد.نتوانستم جواب دهم نمیشد،گلویم یاری نمیکرد.دلم شکسته بود
حالت خوبه؟
-واسه چی جواب نمیدی؟!
-بهارخانوم؟
دست بزرگش را روی پیشانیم گذاشت و گفت:
-نه...تبم که نداری.
ساکت بودم که ادامه داد؛
-تو میفهمی وجدان کارى یعنی چی؟ دین, ایمان...
با صدای لرزان گفتم:
_تو میفهمی دل شکستن,تنها بودن,بی کسی یعنی چی؟
-کی گفته من تنهات میذاشتم؟ من دنبال کارات میفتادم اما از راهش.تو گفتی بیا بگو سرگردی! این یعنى چی ؟ بخدا حواسم بهت بود,واسه بیگناهیت تلاش میکردم اما از راهش.
_اوکی فهمیدم.دیگه تمومش کن
نفس عمیقی کشیدم تا گریه نکنم.
-منوببخش..دست خودم نیست انقد جدی و سنگم تو کارم..بخدا نمیتونم پارتى بازی کنم,اما بی غیرتم نیستم
میخواستم بیام دنبالت.دارم قسم میخورم.
-باشه...بیخیال.
-اینجوری نمیخوام. با بغض و ناراحتی تمومش نکن,راضی شوبهارجان.
-باشه لطفا دیگه ادامه نده. فراموشش کن.
* * ***
خواب آلود و کلافه از صدای آیفون برخاستم. امیراحسان هم هنوز خواب بود. درحال بلندشدن ؛ نگاهم به ساعت افتاد.هشت صبح که بود که انقدر رو داشت؟!
-بله؟!
تصویر مردی رادیدم که ازهمینجا مشخص بود چقدر عصبی است
-میشه بیاید پائین؟
-الان میگم شوهرم بیاد,طوری شده؟
-باخودتون. کار دارم.
یکهو فرحناز را پراسترس پشتش دیدم
-شوهرفرحنازم.سریع بیاید من باید تکلیفم روشن بشه.
_چند لحظه صبر کنیدـ
به اتاق برگشتم و تمام تلاشم را کردم بی سروصدا آماده شوم.درآخر چادر سفید سر کردم وکلید را برداشتم. زانوهایم میلرزید,بامن چکار داشت؟
جلو رفتم و سلام کردم ، مرد چیزی حدود 35. 36 سال داشت،موهایش اما جو گندمی بود
_سلام خانوم, ببینم شما بهار خانومید؟
مات زده سرتکان دادم ونگاهم به فرحناز بود که بال بال میزد و میخواست چیزی را به من بفهماند.
-خانوم شما اون روز تصادف با فرحناز بودی؟
باز به فرحناز نگاه کردم که اشاره میکرد بگویم آره
-بله.بودم.
-میشه بگید چی شد؟
فرحناز فوری گفت:
-بهار بگو که...
اما عربده ى مرد در آن وقت صبح پرنده ها را هم خفه کرد.
_ ساااکت!!
از ترسم در را بسته تر کردم
-بگید خانوم.منتظرم.
-ما..ما اون....اون روز..باهم بودیم.
-از سونومیومدید؟
نامحسوس به فرحناز نگاه کردم. پلک زد بگویم آره
-آره.
-حوریه بکتاشم باهاتون بود؟ )
با ترس گفتم؛
-آره.
خشمگین به فرحناز نگاه کرد و گفت:
-پس بود...گفتی نبود!
رنگ فرحناز پرید:
-از..اولش نبود که...
مرد دوباره برگشت سمتم؛
-بعدماشین زد به فرحناز ؟
-بله..
خودم فهمیدم باید ماست مالى کنم؛
-بعدش من و حوریه رسوندیمش.
-رانندهه فرار کرد؟
فرحناز علامت داد تأیید کنم.
اما صدای امیراحسان که از آیفون آمد؛هر سه امان را شوکه کرد...
#ادامه_دارد...
#کپی_حـــرام❌
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
🇮🇷 امام زمان (عج) 🇵🇸
#فصل_دوم #رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_یازدهم نه شامی درست کردم نه به زندگی و سرو وضعم رسیدم
#فصل_دوم
#رمان
#تا_تلاقی_خطوط_موازی
#پارت_دوازدهم
-"ولی تو گفتی خودتون رضایت دادید راننده بره!"
یخ زدم.نگاه وحشتزده ى من و فرحناز باهم تلاقی کرد.حمید،شوهرفرحناز، چند قدم جلورفت و گفت:
_سلام میشه چند لحظه تشریف بیارید
-سلام.البته,خودم داشتم میومدم.
فاتحه ى خودم را خواندم .حمید رژه میرفت و انگشت تکان میداد
فرحناز حالش هیچ خوش نبود,با اینکه برایم دردسر شده بود جلو رفتم و زیر بازویش را گرفتم تا پس نیوفتد.
امیراحسان آمد. مثل اژدها شده بود.با حمید، دست دادند و مردک شروع کرد:
_من شوهر این خانومم،ظاهرا چند روز پیش..
امیراحسان دستش را به معنای دانستن تکان داد وگفت:
_میدونم,تا اینجاهاشو خبر دارم اما خانومم به من گفت همسر شما بخاطر مشکلات روحی حواسش پرت شده و
تصادف کرده و اینکه اون راننده اینارو تا بیمارستان میبره و اتفاقاً خیلیم مسئولیت پذیر بوده چون چند روز پیشم زنگ زدو جویای احوال شد!اما اینکه فرار بکنه....
هردو مرد خشمگین نگاهمان کردند یکی را میخواستم زیربازوی خودم را بگیرد.
حمید فریاد زد:
_پس از قصد کشتی بچمو هان؟!
امیراحسان دست روی شانه ى حمید گذاشت و گفت:
-آروم برادر من.معلوم نیست اینجاشم دروغ باشه..حتما ترسیدن که سرخود رضایت دادن.
حمید به طرف امیر احسان برگشت و با درماندگی وخشم گفت:
-داداش تو رو به قرآن تو رو به شرفت نذار زنت با حوریه بکتاش بگرده.نذار! وگرنه زندگیت مثل منه.
فرحناز آنقدر اشک ریخت که در آغوشم از حال رفته امیراحسان گفت
-آروم باش،اتفاقیه که افتاده،خانومت مادره، نمیخواسته بچه طوریش بشه.
حمید سیلی محکمی به صورت فرحناز زد و کشان کشان او را به سمت هیوندای سفیدی میبرد و فرحناز التماسش میکرد. امیراحسان اما مات زده به روبه رو نگاه میکرد. عقب عقب رفتم و تقریبا فرار کردم. پله هارا ده تا یکی
دویدم. دراتاق را قفل کردم و تکیه بر در نشستم.صدای بسته شدن در واحد آمد و من ازترس تکیه ام را محکم تر
کردم. دست گیره ى در را بالا و پائین کرد. مثل حمید فریاد نزد بلکه آرام و مردانه گفت:
-از من قایم شدی؟ از خدا چی؟ میتونی قایم شی؟بهار...این بود اعتماد من ؟ باز کن کاریت ندارم.
چیزی نگفتم که اروم گفت؛
-بهار اون بچه رو کشتی!
بی اراده گفتم:
-بخدا من نمیدونستم.به جون بابام به جون مادرم.اصلا به جون تو،من روحمم خبر نداشت
-چرا دروغ میگی ؟ اون حرفا چی بود از آیفون شنیدم؟ چرا راستشو نگفتی؟
اخلاق خوبش جرأت دارم کرده بود در را باز کردم و روی تخت نشستم. وارد اتاق شد. وای از نگاه مردانش که اتیشم زد.با پرویی گفتم.
_تو نباید دخالت میکردی. اون الان میره فرحنازو میکشه، تو راضی الان؟ ینی چی که مث زنا تو همه چی دخالت میکنی..
ناباور بودکم کم اخم هایش در هم شد وگفت:
-مثل اینکه بد میکنم باهات خوش رفتاری میکنم آره؟
-نه پس بد رفتاری کن بخاطر کار دونفر دیگه.
به خیال آنکه حدش همین باشد بلبل زبانی کردم اما محکم کوبید به دراتاق وگفت:
-بامن بحث نکن.نشنیده گرفتم حرفاتو بهار.
بازهم چون تن صدایش بلند نبود نترسیدم
-شنیده بگیر اتفاقا!ً
به وضوح دهانش باز ماند.سرش را بالا گرفت و چشمانش رابست.کم کم صدایم بالا رفت و تمام ناراحتی هارا ریختم رو دایره. اما او فقط ذکر لبهایش استغفار بود تا مبادا باز هم حرفی بزند که ناراحتم کند..
-آره فهمیدی؟ خستم کردی,خشک بازیات خستم کرده. .خوش بحال نسیم.اون فریدو دیدی؟؟ روزی نیست جون نده واسه نسیم...
تمام شد.نام فرید که آمد کظم غیظش شکست خورد آنچنان فریاد کشید که بند دلم پاره شد:
-"خفه شو "
مطمئن شدم لال شدم.بغض بالا آمده ام ترکید و خودم را روی تخت انداختم و های های گریه سر دادم. اما دلش نرم نشد,فریاد زد:
-منه احمق رو بگو واسه خانوم ماشین میخرم راحت باشه.دل و قلوه دادنای فرید چشمتو گرفته؟ باید هرروز
بگم فدات بشم ؟ میدونی همون موقع که دروغای دنباله داره زمان خواستگاری رو شنیدم نباید میذاشتم به اینجاها بکشه. یه روده ى راست تو شکمت نیست.
فهمیدم در کمد را باز کرد.کتش را برداشت و بی توجه به من و گریه هایم رفت...
#ادامه_دارد...
#کپی_حـــرام❌
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
🇮🇷 امام زمان (عج) 🇵🇸
#فصل_دوم #رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_دوازدهم -"ولی تو گفتی خودتون رضایت دادید راننده بره!"
#فصل_دوم
#رمان
#تا_تلاقی_خطوط_موازی
#پارت_سیزدهم
_چشم...ممنون،آخه زحمت میشیم مادر،خودم و امیراحسان هم زیادیم.
_نخیر,همه میانا حتی آقا فرید.به خونتونم زنگ زدم از قبل.
_پس مزاحم میشیم.
-او چقدر تعارف میکنی دخترم؟! خیلی وقته دور هم نبودیم.کار خاصیم نمیخوام بکنم دیدی که بدون قرار قبلی
زنگ زدم,پس نگران زحمتم نباش
دور هم جمع بودیم اما، محمد تا آخرشب نیامد وفائزه ازاین موضوع ناراحت بود وقتی سر سفره ای که به پیشنهاد پدرم وسرهنگ روی زمین پهن شده بود نشستیم؛محمد هم رسید.با حالی آشفته که کاملا مشخص بود محمد همیشگی نیست.دست و رویش را شست وکنار امیر احسان که طرف راست من بود نشست.
زمزمه هایش زیر گوش امیراحسان نشان از باز شدن پرونده ى جدیدی بود وبه دنبالش تنهایی و حرص برای من.
مدتی بود سرش خلوت شده بود ومشکلی نداشتیم.متوجه شدم اخم های امیراحسان لحظه به لحظه درهم
میشد.هیچکس بجز من در نخ آنها نبود.حتی آخر شب توی ماشین هم به حرفهایم توجهی نکرد و در فکر بود.
به خانه رسیدیم گوشیم رو از کیفم در اوردم متوجه شدم چند تماس از دست رفته از حوریه دارم. بیخیال گوشی رو روی پا تختی رها کردم و توجهی نکردم.
حوریه دوباره تماس گرفت،گوشی را از پاتختی چنگ زدم و به پذیرایی رفتم.این حوریه همانطور ترسناک بود چه رسد به آنکه نصف شب نامش روی گوشیم خاموش روشن شود.امیراحسان ول کن معامله نبود پشتم آمد وگفت:
-حالت خوبه؟
خودم را با دو به دست شویی رساندم وگفتم:
-الان میام.ببخشید.
دررا به رویش بستم وقفل کردم تماس را که قطع شده بود دوباره برقرار کردم و به دو بوق نرسیده جواب داد:
-الو؟
آب را باز کردم تا سروصداشود.آهسته گفتم:
-چته حوری؟ بابا چی از جون من میخواین؟!
-بهار بدبخت شدیم.
-چرا؟!
دستم را روی قلبم گذاشتم.دلم گواه بد میداد
امیراحسان: بهار خوبی؟ چی شد یهو عزیزم؟ بازکن.
-هیچی...خوبم.
حوریه با بغض گفت:
-کریم رو گرفتن!
برپیشانی کوبیدم و گفتم:
-یا امام رضا...
حوریه باگریه گفت:
-غروب مسعود روزنامه اورده بود.عکسشو دیدم.
از ترس حس کردم حالت تهوع دارم.با وحشت و ناباوری گفتم
_ من باید ببینمت حوری
امیراحسان هم دائم یا به در میزد یاصدایم میکرد
-صبح میام ...
-حوری فقط..
وصبرم از تقلای امیراحسان سرآمد و جیغ کشیدم:
_امیر احسان دست از سرم برمیداری یانه؟
ساکت شد اما بجایش گریه من در امد.
_حوری من صبح بهت میگم کی بیای!
گوشی را قطع کردم و پشت آینه گذاشتم.دست و صورتم را شستم و خارج شدم.دلم برایش سوخت.نگرانم شده
بود اما من مثل وحشی ها رفتار کردم.آنقدر بزرگوار بود که قهر نکند.با نگرانى حوله به دستم داد و محو چشمان
سرخم گفت:
-چی شد عزیزم، داشتیم حرف میزدیم یهو چت شد؟
چیزی نگفتم که ادامه داد:
-من ناراحتت کردم؟
خیره به چشمان معصومش سرتکان دادم.یعنی تا کی فرصت داشتم این چشمهای نجیب راـداشته باشم؟!
بی اراده سرم را روی قلب تپنده اش گذاشتم.کاش انقدر جدی نبود تا میتوانستم دردم را بگویم.دستش را روی سرم گذاشت:
-تو چته دختر؟؟
-یه لحظه حالم بهم خورد ببخشید سرت داد زدم.
-گوشی رو کجا بردی؟!
_گوشی؟
سرتکان داد.گویا تیزی اش را فراموش کرده بودم.ازش فاصله گرفتم و گفتم:
-آهان!! راست میگی! دیوونه ام.حواسم نبوده انقدر عادت کردم به این حرکت که گوشی رو از روی عسلی بردارم...
چرت گفتم.خودم هم میدانم خودش هم میدانست! ناراحت شد اما مراعات کرده و رو گرداند..
-باشه من میرم بخوابم. قبلش برو گوشیتو از دست شویی بردار.شب بخیر.
ممنونش بودم که انقدر ساده چشم پوشی کرد.اما با سکوتش شرمندگی هم نصیبم میشد
#ادامه_دارد...
#کپی_حـــرام❌
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
🇮🇷 امام زمان (عج) 🇵🇸
#فصل_دوم #رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_سیزدهم _چشم...ممنون،آخه زحمت میشیم مادر،خودم و امیراحس
#فصل_دوم
#رمان
#تا_تلاقی_خطوط_موازی
#پارت_چهاردهم
صبح بعد از رفتن امیر احسان بلافاصله به حوریه زنگ زدم و منتظرش ماندم.
زنگ در بلند شد همین که در را باز کردم هر دو با رنگ پریده گفتند:
-نیست که؟
-نه سرکاره
روزنامه را به سینه ام چسباند و داخل شد. قبل از باز کردن صفحه, چشمم به فرحناز افتاد که زیر چشمش کبود شده بود. روبه رویشان نشستم و صفحه را باز کردم.چهره ى کریحه کریم را دیدم.بدون هیچ پوششی روی چشمش.با قرمز تیتر شده بود:
"با اجازه ى قضایی منتشر شد"...آنقدر حالم بد بود که نتوانستم متنش را بخوانم.
حوریه دست مرتعشم را دید و ادامه داد:
_نوشته یکی از اعضای باند قاچاق مواد و آدمه که دستگیر شده,چند مورد شرارت داشته که هرکس شاکیه بیاد شکایت کنه.
باخیال خام گفتم:
-خب! اینکه چیزی نیست!
_ابله اگه دهن باز کنه مارو لو بده چی؟
-چرند نگو خب؟ هر چرتی به دهنت میاد لازم نیست بگی. ما پا دو هم نبودیم،نوچه هم نبودیم.
_ نبودیم ؟ اصلا هیچی ...اونوقت پلیسم اینارو باور میکنه؟ اون وقت قضیه زینب رو بشه بازم ما هیچ کاره ایم؟
-اون رو نمیشه.اون چرا رو بشه؟ مگه گفتن جرمش قتله؟ اصلا مگه فقط تیتر نزده قاچاق؟
نگاهی بهم انداختند و بعد نوع خاصی به من نگاه کردند و حوریه گفت:
_چرا...اونجا اینجوری زده و واقعنم کریم مغز خر نخورده که به قتل هم اعتراف کنه!اونم قتل یه آدم بی کَس و کار! ولی تو اعتراف میکنی!! از این به بعد که خبرا سریالی بشه تو میخوای رنگ به رنگ بشی و مثل الان بلرزی؟ خوب گوشاتو باز کن بهار مث بچه ادم طلاق میگیری و گورتو از زندگیش گم میکنی.نزار بدبخت تر از اینکه هستیم بشیم.
حرفایش را زد و بافرحناز از خانه بیرون رفتند. هر آن چهره معصوم زینب جلوی چشمام نقش میبست.حس میکردم روح او در این خانه است و مرا میبیند. از بچگی ترسو بودم، مانتویی روی لباسم انداختم و بدون توجه به ظاهرم کیفم را چنگ زدم و از خانه تقریبا فرار کردم.
* * * *
مستی در را باز میکرد و گفت:
_امیراحسان میدونه کشف حجاب کردی؟!
_نخیر..حواسم نبود چادر سرکنم خواهشا تو هم چیزی نگو شب که میاد.
مادرم خوشحال از سرزده آمدنم مثل پروانه دورم میچرخید.نسیم هم با فرید نشسته بودند.دخالتی در زندگیشان نمیکردم اما دیگر لجم درآمد و آهسته به مادرم گفتم:
-تا کی وضع همینه؟!
مادر عصبی سیر میکوبید گفت:
_نمیدونم والا
-فرید نمیخواد کاری کنه؟ از بابا خجالت نمیکشه؟؟
_چی بگم دخترم. خودمم از این وضعیت نسیم ناراحتم!
مادر سرگرم سیر کوبیدن بود،همینکه آمدم به امیراحسان زنگ بزنم خودش تماس گرفت:
-بهار جان من شب با دوستم میام,شما شامتو بخور
-نه! من میخواستم زنگ بزنم تو بیای خونه مامانمینا.
-خب چه بهتر تنهام نیستی همونجاشامتو بخور شب دوستم رفت میام دنبالت.
-ماشین اوردم خودم.
-خب آخر شب نمیشه که تنها پاشی بیای.
_الان تا قبل شب بشه حرکت میکنم. فقط سریعتر برو خونه یادم رفته کلید بیارم.
_چشم بهارجان میبینمت.
تماس قطع شد. خداحافظی کردم و راه افتادم. ترافیک سنگین باعث شد دیرتر به خانه برسم. زنگ را زدم که محمد در را به رویم باز کرد.
_سلام زنداداش.
از همان اول من را زنداداش صدا میزد اما صمیمی تر از زنداداش بودن برخورد میکرد.انگار که تمایل داشت زنداداش را به آبجی تغییر دهد.
-سلام آقا محمد خوبید؟ خوش اومدید ببخشید من نبودم.
_خواهش میکنم شما ببخشید.
در همان حال وارد شدم از اینکه امیر احسان به پایم بلند شد دلم ضعف رفت.با روی باز به مردی که پشتش به من بود اشاره کرد ودر حالی که به سمتم می آمدگفت:
-سلام! ایشون جناب سرگرد علی نادرلو همکار جدیدم هستن.
مرد بلند شد و نگاهش به من افتادهر دو بهم خیره شدیم،چشمانش یک برقی زد و خاموش شد:
-سلام خانوم.
دستم را روی سرم گذاشتم و با بیحالی بازوی امیراحسان را گرفتم و از حال رفتم.....
#ادامه_دارد...
#کپی_حـــرام❌
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
🇮🇷 امام زمان (عج) 🇵🇸
#فصل_دوم #رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_چهاردهم صبح بعد از رفتن امیر احسان بلافاصله به حوریه ز
#فصل_دوم
#رمان
#تا_تلاقی_خطوط_موازی
#پارت_پانزدهم
نمیخواستم با حوری در رابطه باشم اما مجبور شدم تماس بگیرم.داشتم دیوانه میشدم.این قطعات درهم پازل جور
نمیشد که نمیشد.
-الو حوریه؟
-هان؟ واسه چی زنگ زدی؟ خودت میگی..
-شاهینو دیدم.
با بهت گفت:
-چرند؟
-نه..خودمم باورم نمیشه میخوام بخندم.گریه دیگه تکراری شده.زندگی ما...
_چرت نگو!! کجا؟ کی؟ وای...
-دوست امیراحسانه!
صدای بوق اشغالی آمد!.فکر میکنم آنقدر شوکه شده بود که همچین کاری کرد. دودقیقه ى بعد پیام داد:
-حاضرباش میام دنبالت.
نمیدانم با جت آمد یا نه فقط دیدم حدود ده دقیقه ى بعد در خانه ام است.
سوار ماشینش شدم و راه افتاد
-بگو ببینم چی دیدی؟
-شاید توهم باشه حوری!
باعصبانیت نگاهی به سمتم انداخت و گفت:
-واسه توهم منو کشوندی؟
-حوریه دیشب اومده بود خونمون دیدمش.خودش بود.البته خیلی خیلی تغییر کرده بود اما من شناختمش!
)نمیدانم لحنم چطور بود که حوریه با نگرانی گفت:
_باشه آروم تر بهار !
تکیه دادم و صورتم را با دو دستم مخفی کردم حوریه کناری پارک کرد و گفت:
_کامل بگو چیشد. من گیجم
-دیشب امیراحسان گفت دوستش اومده خونمون. من نبودم.وقتی رسیدم دیدم شاهین اونجاست. امیراحسان گفت سرگرد نادرلو دوست وهمکارم هستن.
-یعنی چی؟! یعنی جاسوس بوده؟! مطمئنی خودش بود؟
-آره..خیلی عوض شده بود.موهاش کوتاهه کوتاه.با شخصیت و پرابهت.مثل یه پلیس. چیکار کنم حوری؟
_طلاق بگیر! منم دارم میرم مونترال.اینجا جای موندن نیست.بکّن و برو.جدا شو..پس فردا میپّرم.فرحنازم احتمالا طلاق بگیره وبره ترکیه..حالا که میگی شاهین سروکلش پیدا شده از رفتنم خوشحال ترم.
حالا فهمیدم چرا زیاد نگران ومتعجب نیست
_ نمیخوای کمک کنی تهش رو در بیاریم؟
سرش را به طرفم کج کردوگفت:
_واقعا چرا انقدر احمقی؟ سری که درد نمیکنه دستمال ببندم؟ به من چه؟ من که تا پسفردا رفتنی ام.
-کاش یکی رو داشتم بهش تکیه کنم...من پام گیره...خدا چیکار کنم... نگران امیر احسانم..نگران خودش ابروش.
_جداشو ازش.مگه نمیگی با ابروعه؟ میخوای ابروش بره؟ نمیخوام تو دلتو خالی کنم ولی به نظر من تو هم جدانشی شاهین واسه عملی شدن هدفشون بی سروصدا مجبورت میکنه جدا بشی.چون تو براشون دردسری.
_به چه بهونه ای جدا بشم؟! بگم چی؟ بگم چون خوبی، نمیخوامت؟ چون پاکی نمیخوامت؟ چون مؤمنی
بغضم ترکید دستش را روی رانم گذاشت وگفت:
-گریه نکن دوستم، از الان استارت بزن. ناسازگاری کن...حرفاشو گوش نکن چه میدونم زن عوضی ای شو!
دلم نمی امد اما روزگار بازی بدی را شروع کرده بود.چشمانم را بستم و به صندلی تکیه دادم...
#ادامه_دارد...
#کپی_حـــرام❌
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
🇮🇷 امام زمان (عج) 🇵🇸
#فصل_دوم #رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_پانزدهم نمیخواستم با حوری در رابطه باشم اما مجبور شدم
#فصل_دوم
#رمان
#تا_تلاقی_خطوط_موازی
#پارت_شانزدهم
همه چیز قاطی و در هم شده بود.وقتی از امیراحسان پرسیدم که سرگرد را چه مدت است میشناسد؟ با گفتن "دو،سه،ماه" ترسم صدبرابر شد. امیر این روزها کمتر به خانه می امد و درگیر پرونده جدیدی که با سرگردنادرلو اغاز کرده بود.بود.
در همین حین سرگرد نادر لو ما را به خانه خودشان دعوت کرده بودند. انگار بدبختی هایم تمامی نداشتند.فکر اینکه نکند شاهین نفوذی بوده و وارد باند شده هر لحظه ترسم را چند برابر میکرد. یک چیز این وسط میلنگید اما چه بود الله اعلم...
دائم به خودم امیدواری میدادم یا من اشتباه کرده باشم و او شاهین نبوده,یا شاهین بوده و من را نمیشناسد یا کلا
اگر شاهین بود شاهین خلافکار باشد نه شاهینی که شاید واقعا پلیس است! مثل دیوانه ها پرسیدم:
-میشه مثلا نفوذی بشه یکی؟
متعجب در حال رانندگی نگاهم کرد:
_میشه واضح تر بپرسی؟
-میگم یعنی میشه یه روزی تو تونقش یه خلافکار وارد یه باند بشی؟
-آهان...آره...من نشدم تاحالا..ولی خب کلاسایی داریم که یه مدت طرف رو تعلیم میدیم بعد میفرستیمش.
-برعکسشم هست؟ یعنی خلاف کار بیاد تو گروه شما؟
آره ولی خب احتمال این مورد کمتره.خیلیم کمتره...
بی مقدمه گفت:
-اتفاقا چه به موقع پرسیدی! همین علی نادرلو یه بارمأمور مخفی شده.
با ناباوری و وحشت گفتم:
-یعنی چی؟؟؟؟
_حالا امشب میگم خودش تعریف کنه.خیلی باحاله..ما دورادور همدیگرو میشناختیم.یعنی اسمی همدیگرو میشناختیم. از زاهدان اومده خیلی کارش درسته.
سر تکان دادم و در دل فاتحه ای برای خودم دادم.
رسیدم و امیر احسان زنگ را فسار داد
در بدون پرسش با تیکی باز شد و هردو داخل شدیم.دری هم درطبقه همکف آپارتمان باز شد. در دل بسم الله گفتم و از خدا خاستم ابرویم بیشتر از این نرود.
اگر یک درصد شک داشتم شاهین باشد حالا با شکستگی روی ابروی بلند و راستش مطمعن شدم.
#ادامه_دارد...
#کپی_حـــرام❌
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
🇮🇷 امام زمان (عج) 🇵🇸
#فصل_دوم #رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_شانزدهم همه چیز قاطی و در هم شده بود.وقتی از امیراحسان
#فصل_دوم
#رمان
#تا_تلاقی_خطوط_موازی
#پارت_هفدهم
حالا تن صدایش هم تأئید میکرد که همان شاهین خودمان است.همانی که آنقدر خوب نقش عاشق را بازی میکرد. وارد شدیم و در حالی که از کنارش رد میشدم گفت:
-خیلی خوشحال شدم از آشناییتون, حالتون بهتره انشاالله؟
بخدا قسم که موذی تر از او ندیده بودم.خودش بود,خودش بود که انقدر خوب میتوانست فیلم بازی کند.آرام گفتم:
-شکر خدا!
زن جوانى با چادر سفید از آشپزخانه خارج شد:
-سلام! حال شما؟
نمیشناختمش.ساده و معصوم به نظر می آمد و باردار بود.
حتی نتوانستم.احوالی بپرسم. امیراحسان متوجه شد و دستم را بی هوا گرفت. زن با مهربانی گفت:
_عزیزم من پریسام راستی.اسم گل شما چیه؟
بجای جواب نگاهم چرخید روی شاهین،
خواستم ببینم اگر بگویم بهار ؛عکس العملش چیست؟ شاید چهره ی من هم برای او آشنا بود اما مطمئن نبود
خودم باشم. گیج و بی حواس گفتم:
_بهار.
شاهین با لبخند گفت:
-غریبی نکنید, بفرمائید خواهش میکنم.
خم شد و عسلی های کوچک را جلویمان گذاشت و پذیرایی را شروع
کرد.
وای خدا...جانم را بگیر اما اینطور مجازاتم نکن.وقتی خم میشد و پذیرایی میکرد؛حسش.حضورش بویش همان
بود. رنگ و رویم پریده بود و حالم اصلا خوش نبود. کلافه سرم را گرفتم و با بغض گفتم:
-احسان جان میشه زودتر بریم؟
چنگالی که سرش سیب بود رابه سمتم گرفت .آهسته گفت:
-به این زودی؟؟
-سرم داره میترکه.
شاهین به پریسا کمک میکرد تا میز شام را بچیند و در میدان دیدمن بود
_باشه عزیزم پس حداقل بعد شام.الان خیلی زشته.
دیدم!! بخدا دیدم غیرعادی نگاهم میکرد و به محض آنکه مچش را گرفتم نگاه دزدید...نا آرام تر شدم..انگار وقتی که بی اهمیت بود حالم بهتر بود اما حالا مطمئن شدم من راشناخت
پریسا: بفرمائید خواهش میکنم .بهار جون بیاید..آقا امیراحسان بیاید خواهش میکنم.
هردوبلند شدیم و سرمیز نشستیم,پریسا روبه روی من و شاهین روبه روی احسان بود.
اصال دلم نمیخواست سربلند کنم.
شاهین:-بهار خانوم؟ بدید براتون از این بیف بکشم.
وای! اسمم را که به زبان آورد من را کشت. میخواست خاطره ى بیف خوردن را به رویم بیاورد.
-نمیخوام ممنونم.
-چرا؟ خوبه ها! امیراحسان به خانومت تعارف کن.
-بهار میخوری برات بیارم؟
ضعیف گفتم:
_نه.ممنون نمیخورم
شاهین:اولش بدش میاد آدم، ولی بعدش خوبه..
پس.منظور داشت.روزی که من را با این غذا آشنا کرد به او گفتم از ظاهرش بدم آمده اما بعدش نظرم عوض شده بود.کنترل از دست دادم و وحشیانه گفتم:
-نمیخوام.
همه جا ساکت شد.چهره ی امیراحسان مثل پدری شد که بچه اش در جمع حرف بد بزند لبهایش را گاز گرفت و ناباور نگاهم کرد.
احمقانه روسریم را مرتب کردم و با سرفه ى مصلحتی گفتم:
-بخدا حواسم نبود ببخشید.
قیافه ى امیراحسان دیدنى شده بود.هنوز همانطور ابرو بالا و لب گازگرفته نگاهم میکرد.پریسا زد زیر خنده و گفت:
-حقته علی..حقته! تو همیشه حرص دربیارى.
نگاه شاهین دوباره برق داشت.یک برق کوتاه:
-بیخیال امیراحسان چرا اونجوری نگاهشون میکنی؟! شوخی کردیم دور هم!
اما دیگر احسان آن احسان سابق نشد! تا آخر شب اخم کرده بود و میدانستم در فکر یک تنبیه جانانه است.
امیراحسان و شاهین درباره پرونده حرف میزدند. منو پریسا هم حرفهای خودمانی.
-چندساله ازدواج کردید؟ با شغلش مشکل نداری؟
مهربان خندید و گفت:
- دوسال و دو ماه. اوایلش چرا... مخصوصا مأموریت که میدادن به شهرستان.
- مأمور مخفی هم شده؟
-از ازدواجمون به بعد که نه.اما قبلا چرا.
-مثال کی؟ چندسال پیش؟؟
فهمیدم خیلی لحنم وحشتزده و مشکوک است چرا که با نگرانی گفت:
-نمیدونم گلم.میخوای بپرسم؟
_نه..نه.. نیازی نیست. فقط نگران شوهرمم.میترسم پست خطرناکی بهش بخوره.
-نه بابا...خیالت راحت این جریان شاید واسه شش هفت سال پیش باشه,اینجا ایرانه ها! مگه چقدر از این باندا
هست.
فقط روی کلمه ى شش هفت سال فکر میکردم!کی باورش میشد همان شاهین مو اسبی با آن سرو وضعش تبدیل شده است به علی و انگشتر عقیق و ته ریش! در اخرپریسا شماره مرا یادداشت کرد.
خداحافظی کردیم و درماشین نشستیم.
#ادامه_دارد...
#کپی_حـــرام❌
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
🇮🇷 امام زمان (عج) 🇵🇸
#فصل_دوم #رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_هفدهم حالا تن صدایش هم تأئید میکرد که همان شاهین خودم
#فصل_دوم
#رمان
#تا_تلاقی_خطوط_موازی
#پارت_هجدهم
ساعت دوازده ظهر بود,معمولا پیام های تبلیغاتی زیادی داشتم که از فاصله ى شب تا صبح رگباری برایم می
آمد. به خیال آنکه بازهم تبلیغاتی باشند؛
یک نگاه کلی به مکالمات انداختم ودیدم که حدسم درست بوده,به عادت هرصبح؛همه را مارک کردم تا یکجا
حذف شوند اما تا آمدم کلمه ی Delete را لمس کنم؛در محدوده ى بینائیم کلمه ى"شاهین" را دیدم. دستم
شروع کرد به لرزیدن.شماره ى نا شناسی بود که به جهت رند بودن ؛جزو تبلیغاتی ها پنداشته بودم.مکالمه را گشودم:
_"سلام خانوم بهار غفاری!! فرزند فرامرز و نغمه!! خواهر مستی و نسیم!! بازم بگم؟؟"
با دستی لرزان تایپ کردم:
_"بجا نمیارم؟!"
_"عه! پس یه بهار غفاری دیگه بود که جنسارو جابجا میکرد! ببخشید مزاحم شدم."
_"شاهین چرا برگشتی؟"
"من جایی برنگشتم. جای اصلی من اینجاست. فقط نمیدونم توبین ما چیکار میکنی!؟ بچه ها فرستادنت تا مأمور
مخفی بشی؟! هه!"
_"باید ببینمت.تو رو خدا به امیراحسان چیزی نگو. بخدا من جاسوس نیستم.
_"پس تو خونه دوست من و مسئول پرونده ى باند چیکار میکنی؟؟"
_"شاهین تو روخدا بگو چطوری ببینمت"
_"فردا ساعت 5 اون پارکی که جنس میبردی"
یک آن باورم نشد این من باشم که انقدر راحت با او حرف میزند.کم کم داشتم عادت میکردم! واین یعنی عین
بدبختی. اینکه عادت شود پنهان کاری و خیانت و دروغ.هفت سال بود آدم شده بودم ولی حالا آهسته آهسته
برمیگشتم به دوران قبل.وای بر من.فکر کن امیراحسان بشنود زنش با دوستش قرار گذاشته! حالا هرچند بدون
منظور، اما من باید میرفتم.دیگر از فرار و بی خبری خسته شده بودم.
یک آن حس حماقت کردم.نباید کتباً آتو دستش میدادم.من علناً اعتراف کرده بودم که جنس پخش میکردم..
اما فکر مسخره ای بود,اگر واقعا پلیس باشد اثبات گناهکار بودن من برایش مثل آب خوردن بود.
تا فردا دل در دلم نمیماند.مثل دیوانه ها قدم میزدم و منتظر28ساعت اینده.
* ** ****
حسی به من میگفت سرانجام,من وامیراحسان چه خوب چه بد؛جدایی است. ما دقیقا دو خط موازی بودیم که تلاقی ای نداشت.راه ما تا ابد جدا بود. اگر قرار بود برسیم؛باید یکی امان
میشکست. یکی باید منحرف میشد از مسیرش.
#ادامه_دارد...
#کپی_حـــرام❌
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
🇮🇷 امام زمان (عج) 🇵🇸
#فصل_دوم #رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_هجدهم ساعت دوازده ظهر بود,معمولا پیام های تبلیغاتی زیا
#فصل_دوم
#رمان
#تا_تلاقی_خطوط_موازی
#پارت_نوزدهم
عینک آفتابی به چشم روی نیمکتی که همیشه ساقی آن بودم نشسته بودم.انگار همین دیروز بود با فرحناز و
حوریه بعد از تعطیل شدن دبیرستان می آمدیم و اینجا مینشستیم.از دور دیدمش. تیپش شبیه امیراحسان بود.کت و شلوار و تجهیزات به کمر.نه....پلیس بود واقعا. ابهت وجدیتش مثل احسان بود.با ترس ایستادم.عینک آفتابیش را برداشت و گفت:
-بشین.
تقریبا روی نیمکت ولو شدم هر دو به روبه رو نگاه میکردیم.
-خب...بگو...میخواستی منو ببینی.
-تو.. کی هستی؟! یعنى واقعا کی هستی؟!
-من سرگرد علی نادرلو(از جیب داخل کتش کارت شناسایی اش را در آورد) هستم.
-هه! نگو که جعل یه مشت مدارک واسه شما کاری داره!
-برام مهم نیست درموردم چه فکری میکنی...فقط...برات عجیب نیست تو سن 28سالگی سرگرد کردن ؟! ترفیع رتبه است. بخاطر ماموریتی که قبلا انجام دادم.حالا نوبت توعه جواب بدی. اینجا...بین ما چی میخوای؟ از طرف کی اومدی؟ کریم؟
_اونو که گرفتن.تمام روزنامه ها زدن.به من یه دستی نزن. بعدشم اون خورده پا چه نفوذی میخواد بکنه ؟
_خب...جواب بده...تو یه دختر بزدل بودی، خورده پا بودید واسه همین کاریتون نداشتم,اما الان.... جرمتو
بزرگ نکن، از طرف هر کی اومدی بگو و خودت رو بکش بیرون.
-بخدا از طرف هیچکس...اتفاقی با امیر احسان آشنا شدم.
-اما تو لیاقت اونو نداری!
-من درست شدم.
-یعنی میخوای باهاش زندگی کنی؟!
سرتکان دادم.
_خیلی پررویی! اونوقت منم وایمیستم و میذارم به دوستم وهمکارم خیانت کنی! اگه واقعا هیچ کاره ای؛بکش بیرون و برو.
_برم؟ فقط رفتنم خیال تو رو راحت میکنه؟!
-پس چی ؟؟ لابد دنبال دردسر میگردی؟! تو و دوتا دوستت درمقابل جرمایى که باند انجام میداد هیچ به حساب
میاین. طوری که میشه چشم پوشی کرد از خطاتون.
متعجب از این کارش گفتم:
-قضیه زینب..!!!! اون چی میشه..؟؟ ناراحت و مغموم گفت:
_مگه فقط زینب فدا شد؟؟ میدونی این وسط چه قدرا نابود شدن؟
-هه! ولی مقصر ما بودیم شاهین!! تو پلیسی؟! تو چه جور پلیسی,هستی که از من میگذری؟ زینب فرق میکرد! چرا اینجوری میکنی؟؟ چرا خودتو زدی به فراموشی؟
عصبانی نگاهم کرد:
-شاهین نه، علی. هروقت جای ما بودی میتونی نظر بدی.الان احساساتی حرف میزنی.
با زاری گفتم:
-زینب رو جلوی چشمات تیکه تیکه کردن...
بلند گفت "هیس"و به اطراف نگاه کرد...
#ادامه_دارد...
#کپی_حـــرام❌
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
🇮🇷 امام زمان (عج) 🇵🇸
#فصل_دوم #رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_نوزدهم عینک آفتابی به چشم روی نیمکتی که همیشه ساقی آن
#فصل_دوم
#رمان
#تا_تلاقی_خطوط_موازی
#پارت_بیستم
با جدیت تمام گفت:
_پاتو از زندگی احسان بکش بیرون .اون تو همین سه ماه شده داداش من و همه کسم.فکر نکن همچینم از گناهات چشم پوشی میکنم.فقط بخاطر امیراحسان. نمیخوام خُرد بشه,میفهمی؟تو مایه ننگشی.به حرمت اینکه مَحرم امیراحسانی بهت مهلت میدم بی سروصدا بری.
با درد چشمانم را بستم و درحالی که به
عمر کوتاه زندگی مشترکم فکر میکردم گفتم:
-ممنونم بخاطر حفظ آبروم.
-من تمام تلاشم حفظ آبروی احسانه.. واقعا پیش خودت چی فکر کردی؟! اون مثل یه فرشتس!
صورتش را از من برگرداند و ادامه داد:
_الانم بلند شو برو. داداشم خوش نداره ناموسش بیرون باشه. اونم کنار یه غریبه.
حرفهایش را زد و از کنارم بلند شد و رفت
**** * **
خسته از روزگاری که هربار بازی جدیدی را شروع میکرد، به خانه برگشتم. زمانی که خوشبختی در خانه امیر احسان و خنده های شیرینش پیدا کردم. از اینکه همیشه از اشتباهاتم چشم پوشی میکرد. مسخره است اما، دلم برای "لااله الا الله" گفتنهایش حسابی تنگ شده بود. نه حتی گریه هم نمیتوانست ارامم کند. عمر زندگی مشترکم چقدر کوتاه بود. حرفهای شاهین مثل چاقویی بود که انگار محکم روی حنجره ام قرار گرفته بود.
قهوه جوش را روشن کردم.برای امیر احسان نوشتم میخواهم بخوابم، نگران نشود. تلفن را کشیدم و گوشی را
خاموش کردم. قهوه جوش آمد؛
برای خودم قهوه ریختم. پشت میزنشستم. میخواستم یک دور هفت سال پیش را مرور کنم.حالا که
قراربود بروم؛ بگذار ببینم چرا باید بروم؟ من مثل فرحناز و حوریه از حقیقت فرار نمیکردم. ترسو و بزدل و احمق
بودم اما هنوز چیزی در وجودم به اسم وجدان حس میکردم که هفت سال تمام نگذاشت آب خوش از گلویم پائین برود.
از قهوه ام نوشیدم و به هفت سال پیش بازگشتم.....
#پایان_فصل_دوم
#ادامه_دارد...
#کپی_حـــرام❌
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄