eitaa logo
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
10.9هزار دنبال‌کننده
11.5هزار عکس
6.2هزار ویدیو
1.2هزار فایل
📞پاسخگویی: @Majnonehosain 💞مهدیاران: @emamzaman_12 🌷عطرشهدا: @atre_shohada 📱اینستاگرام: Www.instagram.com/emamzaman.12 👥گروه: https://eitaa.com/joinchat/2504065134Cf1f1d7366b 💕گروه‌مهرمهدوی: @mehr_mahdavi12
مشاهده در ایتا
دانلود
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
❀ 🙇‍♀💛🙇‍♀💛🙇‍♀💛🙇‍♀ #رمان #بی_تو_هرگز #پارت_هفدهم این بار که علی رفت جبهه، من نتونستم دنبالش برم، دل
❀ 🙇‍♀💛🙇‍♀💛🙇‍♀💛🙇‍♀ این بار هم موقع تولد بچه ها علی نبود. زنگ زد، احوالم رو پرسید گفت؛ فشار توی جبهه سنگینه و مقدور نیست برگرده . وقتی بهش گفتم سه قلو پسره، فقط سلامتی شون رو پرسید: - الحمدلله که سالمن هانیه جان. - فقط همین بی ذوق؟؟ همه کلی واسشون ذوق کردن، اونوقت باباش انقد بی ذوقه. - هانیه خانومم همین که سالمن کافیه، سرباز امام زمان رو باید سالم تحویل شون داد. مهم سلامت و عاقبت به خیری بچه هاست، دختر و پسرش مهم نیست. همین جملات رو هم به زحمت می شنیدم ذوق کردن یا نکردنش واسم مهم نبود. الکی حرف می زدم که ازش حرف بکشم. خیلی دلم براش تنگ شده بود حتی به شنیدن صداش هم راضی بودم. زمانی که داشتم از سه قلوها مراقبت می کردم تازه به حکمت خدا پی بردم. شاید کمک کار زیاد داشتم اما واقعا دختر عصای دست مادره. این حرف تا اون موقع فقط برام ضرب المثل بود. سه قلو پسر، بدتر از همه عین خواهرهاشون وروجک. هنوز درست چهار دست و پا نمی کردن که نفسم رو بریده بودن. توی این فاصله، علی یکی دو بار برگشت خیلی کمک کار من بود اما واضح، دیگه پابند زمین نبود. هر بار که بچه ها رو بغل می کرد بند دلم پاره می شد. ناخودآگاه یه جوری نگاهش می کردم انگار آخرین باره دارم می بینمش، نه فقط من، دوست هاش هم همین طور شده بودن. برای دیدنش به هر بهانه ای میومدن در خونه، هی می رفتن و برمی گشتن و صورتش رو می بوسیدن. موقع رفتن چشم هاشون پر اشک می شد دوباره برمی گشتن بغلش می کردن. همه، حتی پدرم فهمیده بود این آخرین دیدارهاست. تا اینکه واقعا برای آخرین بار رفت. حالم خراب بود می رفتم توی آشپزخونه بدون اینکه بفهمم، ساعت ها فقط به در و دیوار نگاه می کردم. قاطی کرده بودم، پدرم هم روی آتیش دلم نفت ریخت. برعکس همیشه، یهو بی خبر اومد دم در، بهانه اش دیدن بچه ها بود اما چشمش توی خونه می چرخید تا نزدیک شام هم خونه ما موند،آخر صداش در اومد: - این شوهر بی مبالات تو هیچ وقت خونه نیست؟؟ به زحمت بغضم رو کنترل کردم: - برگشته جبهه آغاجون. حالتش عوض شد سریع بلند شد کتش رو پوشید که بره. دنبالش تا پای در رفتم اصرار کنم برای شام بمونه. چهره اش خیلی توی هم بود. یه لحظه توی طاق در ایستاد: - اگر تلفنی باهاش حرف زدی، بگو بابام گفت، حلالم کن بچه سید. خیلی بهت بد کردم. دیگه رسما داشتم دیوونه می شدم. شدم اسپند روی آتیش. شب از شدت فشار عصبی خوابم نمی برد یا اگه میخوابیدم همش کابوس نبودن علی میدیدم. اون خواب عجیب هم کار خودش رو کرد. خواب دیدم موجودات سیاه شبح مانند، ریخته بودن سر علی، هر کدوم یه تیکه از بدنش رو می کند و می برد. از خواب که بلند شدم، صبح اول وقت سه قلوها و دخترها رو برداشتم و رفتم در خونه مون. بابام هنوز خونه بود. مادرم از حال بهم ریخته من بدجور نگران شد. بچه ها رو گذاشتم اونجا، حالم طبیعی نبود. چرخیدم سمت پدرم: - باید برم.اینا امانتی های سیدن. همه شون بچه سیدن. و سریع و بی خداحافظی چرخیدم سمت در. مادرم دنبالم دوید و چادرم رو کشید: - چه کار می کنی هانیه؟ چت شده مادر؟ نفس برای حرف زدن نداشتم برای اولین بار توی کل عمرم، پدرم پشتم ایستاد. اومد جلو و من رو از توی دست مادرم کشید بیرون: - برو دخترم، بـــــرو هانیه جان. و من رفتم ... 👈ادامه دارد… ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
❀ #رمان #عشق_با_طعم_سادگی #پارت_هفدهم حرارت ملیح آفتاب صبح زمستونی گونه ام رو نوازش میکرد. نفس
عطر قیمه های خوشمزه و معروف عمه همه جا پیچیده بود به خصوص آشپزخونه که دل آدم دیگه ضعف میرفت! _سلام عمه جون! عمه با صدای من کفگیر چوبی رو که داشت باهاش کف روی برنج ها رو می گرفت کنار گذاشت و چرخید سمت من: _سلام عمه خوش اومدی دخترم! جلو رفتم و یک بوس من روی گونه عمه و یک بوس عمه روی گونه ام کاشت. _ببخشید که دیر اومدم وظیفه ام بود زودتر بیام کمکتون!! عمه خندیدو بازوم رو فشار آرومی داد: _ برو دختر خوشم نمیاد تعارفی بشی تو هم مثل عطیه ای،دیگه می دونم اول صبحتون ساعت 10. تو همون محیایی برام، پس مثل عروسهایی که غریبی میکنن نباش! با خوشحالی دوباره محکم گونه عمه رو بوسیدم و صدای خنده عمه با صدای عمو احمد قاطی شد: _به به چه خبره اینجا؟ نگاه خندونم رو دوختم به عمو: _سلام عمو جون. عمو احمد سینی به دست پر از فنجونهای خالی نزدیکتر شد: _سلام بابا خوش اومدی. کیفم روی کابینتها گذاشتم و سینی رو از عمو گرفتم: _ممنونم. عمو احمد با یک لبخند سینی رو به دست من سپرد: _مرسی باباجون! مشغول آب کشی فنجونها شدم: _این قدر بدم میاد از این عروس های چاپلوس! عمو احمد به عطیه که با قیافه حسودش به من نگاه می کرد خندیدو من یواشکی زبونم رو براش در آوردم. عادت کرده بودم به این کارهای بچگونه وقتی هم طرف حسابم عطیه بود و مثل یک خواهر! اومد نزدیکتر و چشمهاش و ریز کرد: _بیا برو چادرو کیفت و بزار توی اتاق شوهرت من بقیه اش رو میشورم. دستهای خیسم رو با لبه چادرم خشک کردم: _حالا که تموم شد . عمو احمد به این دعوای چشم و ابرو اومدن من و عطیه می خندید شونه ام رو فشار آرومی داد: _دستت درد نکنه بابا خوب شد اومدی وگرنه این عطیه تا فردا صبحم این سینی تو اتاق میموند هم؛ نمیومد جمعش کنه حالا برای من چشم و ابروهم میاد! عطیه چشمهاش گرد شدو من از ته دل به چشمک بامزه و پدرانه عمو احمد خندیدم . چه حس خوبی بود که از شب عقدمون برای عمو شده بودم یک دختر، نه عروسش. حس می کردم دوستم داره به اندازه عطیه، و چه قدر دلگرم میشدم از این حس طرفداری و شوخی های پدرانه دور از خونه خودمون! عطیه پشت سرم وارد اتاق امیر علی شد.چادرم رو از سرم کشیدم و نگاهم رو دورتادور اتاق ساده امیرعلی چرخوندم و روی طاقچه پر از کتاب دعا و سجاده وقرآنش ثابت موند و عطر امیر علی رو که توی اتاق بود نفس کشیدم. _امیرعلی کجاست عطیه؟؟ عطیه روی زمین نشست و به بالشت قرمز مخمل کنار دیوار تکیه دادو سوالی به صورتم نگاه کرد: _نمی دونی؟؟ نگاه دزدیدم از عطیه و رفتم سمت جالباسی، آخر از کجا باید میفهمیدم دیشب که رسما از ماشین و از نگاه امیرعلی فرار کرده بودم و الان از زبون عمه شنیده بودم که نیست و همه خوشی سربه سر گذاشتن عطیه , کنار عمو احمد دود شده بود و به هوا رفته بود! مگر امیر علی بامن حرف هم میزد که بگه کجا قرار بوده بره! چادرم رو درست روی لباس آبی فیروزه ای امیر علی به جالباسی آویز کردم: _نه نمی دونم چیزی نگفته بهم! با سکوت عطیه به صورت متفکرش نگاه کردم: _نگفتی کجاست ؟ شونه هاش رو بالا انداخت و نگاهش رو دوخت به قالی کف اتاق: _رفته کمک عمو اکبر! یعنی بعضی وقتها صبح های جمعه میره اونجا !!! کمی فکر کردم به جمله عطیه و یک دفعه چیزی توی ذهنم جرقه زد یعنی رفته بود غسال خونه! ادامه دارد.. ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
#رمان #مبارزه_با_دشمنان_خدا #پارت_هفدهم خورشید تقریبا طلوع کرده بود که با ادای احترام از حرم خارج
_من دو روز بیشتر صبر نمی کنم، چه با اجازه، چه بی اجازه، چه با گذرنامه، چه بی گذرنامه از اینجا میرم، دو روز بیشتر وقت نداری! اینو گفتم و از اتاق اومدم بیرون... **** دو ساعت نشده بود که حاجی بهم زنگ زد،با خنده و حالت خاصی گفت: _سلام رزمنده، شنیدم ترمز بریدی؟ منم که حالم اصلا خوب نبود سلام کردم و گفتم: _نمی دونم معنی این جمله چیه ولی حاجی حالمم افتضاحه. تو رو خدا سر به سرم نزار. دوباره خندید و گفت: _پاشو بیا اینجا بهت بگم یعنی چی! نیای اجازه خروج بی اجازه خروج. در کمتر از ثانیه ای رفتم پیشش، پریدم توی اتاقش و با خوشحالی گفتم: _حاجی جدی بهم اجازه خروج میدی؟ همون طور که سرش پایین بود پرسید: _ این داعشی ها از کجا اومدن؟ فکر کردم سر کارم گذاشته، خیلی ناراحت شدم، اومدم برم بیرون که ادامه داد: _کانادا، آمریکا، آلمان، انگلیس و مسلمون ها یا تازه مسلمون هایی که اگر ازشون بپرسی، همه شون شعار حقیقت خواهی سر میدن، یا از بیخ دلشون سیاه بوده، یا چنان گم شدن و اسیر شیطان شدن که الان مصداق آیه قرآن، کر و کور و سیاهن،و باور کردن این مسیر درسته. مغزهاشون بسته شده و دیگه الان راه نجاتی براشون نیست، این جایگاه یه مبلغه، می تونه یه آدم رو ببره جهنم یا ببره بهشت! منتظر جوابم نشد، بلند شد و اجازه نامه رو داد دستم و گفت: _ انتخاب با خودته پسرم. **** کشور من پر بود از مبلغ های وهابی و جوان هایی که با جون و دل، عقل و ایمان شون رو دست اونها می دادن. حق با حاجی بود، باید مانع از پیوستن جوانان کشورم به داعش می شدم، باید کاری می کردم که توی سپاه اسلام بجنگن، نه سپاه کفر. از اون روز، کلاس، جبهه نبرد من شد و قلم و کتاب ها، سلاحم. باید پا به پای مجاهدان می جنگیدم،زمان زیادی نبود، یک لحظه غفلت و کوتاهی من و عقب موندنم، ممکن بود به قیمت گمراهی یک هموطنم و جان یک مسلمان دیگه تموم بشه. خستگی ناپذیر و بی وقفه کارم رو شروع کردم، غذا و خوابم رو کمتر کردم و تلاشم رو چند برابر به خودم می گفتم: _یه مجاهد ممکنه مجبور بشه چهل و هشت ساعت یا بیشتر، بدون خواب و استراحت یا با وجود مجروحیت، بی وقفه مبارزه کنه، تو هم باید پا به پای اونها بجنگی... ... 🔴 @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
#رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_هفدهم با ناراحتی گفت: _میشه جسارتا آزمایشاتونو به دستم برسونید
بالاخره آن دو روز طاقت فرسا گذشت و من در ترس مطلق آن دو روز را گذراندم. زنگ در را زدند و من ترسان تر از هر وقت دیگری آماده ایستادم. اینبار وحشت زده تر بودم چرا که حالا باید پاسخگوی دلیل دروغ گفتنم میبودم. مثل دفعه ی قبل خوش رو ومهربان با من برخورد کردند. منتظر عکس العمل امیراحسان بودم.آخر ازهمه داخل شد.نگاه گذرایی به من کرد وتنها سری تکان داد. نفس آسوده ای از رد شدن مرحله ی اول کشیدم. چای را مقابلش گرفتم و او درحالی که به حرف های پدرم گوش میداد،بی تفاوت گفت: _ممنون نمیخوام. پرازسؤال بودم.دلم میخواست مهلتی بدهند تا باهم حرف بزنیم. چرا برگشته بود؟ مگر نگفت صداقت برایش مهم است؟ نکند شک کرده باشد وحالا برای بازجویی آمده است؟! افکار منفی را دور کردم ودر آشپزخانه به نسیم کمک کردم.صدایش که آمد گوش هایم تیز شد: _با اجازتون اگه که امکان داره من یه صحبت کوتاهی با خانوم غفاری داشته باشم. به سمت اتاقم رفتم، داخل شد ودر را پشتش بست. روی صندلی میزآرایش نشست واشاره کرد من هم بشینم. درست مقابلش نشستم وگفتم: _ببینید.. دستش را به معنای سکوت بالا آورد.انگار آن همه محجوبیت کنار رفته بود وحالا دقیقا یک مأمورخشن به نظر میامد: _اول شما گوش کنید.من هیچ تمایلی برای اومدن نداشتم.اما خب...نتونستم دلیلی برای نیومدنم بیارم.نمیخواستم جار بزنم که شما دروغگو بودید تا اینکه امروز صبح با خودم فکر کردم شما که حاضرید همچین دروغ بزرگی بگید تا منو از سرتون باز کنید برام جالب شد که چه دلیلی داره همچین حرفی بزنید؟! چه دلیلی داره یه دختر روی خودش ایراد بذاره؟؟ یعنی یه جورایی به این فکر کردم که یعنی من انقدر بدم؟! حواسم به شرایطمان نبود،بلند وگلایه مند گفتم: _یعنی چی؟! مگه اینجا آگاهیه که شما دنبال حل معمّایی؟ درضمن شما هیچ ایرادی ندارید.عالی... لب گزیدم وتازه فهمیدم چه حرف بدی زده ام، خنده اش گرفت اما جدی گفت: _خب؟ پس چه دلیلی داره دروغ بگید؟ _از کجا اینقدر مطمعنید دروغ میگم؟! _حق میدم منو نشناسید.گاهی از اینکه زیاد تیزم کلافه میشم. زندگی برام سخت میشه.زیاد دونستن هم خوب نیست. اینو حتما شنیدید؟ دستم را روی دهانم گذاشتم ونگاهش کردم.خونسرد نگاهم میکرد. تا نوک زبانم می آمد همین حالا کاری را که هفت سال پیش میخواستم بکنم و حوریه وفرحناز نگذاشتند تمام کنم. "اعتراف" ... @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
#فصل_دوم #رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_هفدهم حالا تن صدایش هم تأئید میکرد که همان شاهین خودم
ساعت دوازده ظهر بود,معمولا پیام های تبلیغاتی زیادی داشتم که از فاصله ى شب تا صبح رگباری برایم می آمد. به خیال آنکه بازهم تبلیغاتی باشند؛ یک نگاه کلی به مکالمات انداختم ودیدم که حدسم درست بوده,به عادت هرصبح؛همه را مارک کردم تا یکجا حذف شوند اما تا آمدم کلمه ی Delete را لمس کنم؛در محدوده ى بینائیم کلمه ى"شاهین" را دیدم. دستم شروع کرد به لرزیدن.شماره ى نا شناسی بود که به جهت رند بودن ؛جزو تبلیغاتی ها پنداشته بودم.مکالمه را گشودم: _"سلام خانوم بهار غفاری!! فرزند فرامرز و نغمه!! خواهر مستی و نسیم!! بازم بگم؟؟" با دستی لرزان تایپ کردم: _"بجا نمیارم؟!" _"عه! پس یه بهار غفاری دیگه بود که جنسارو جابجا میکرد! ببخشید مزاحم شدم." _"شاهین چرا برگشتی؟" "من جایی برنگشتم. جای اصلی من اینجاست. فقط نمیدونم توبین ما چیکار میکنی!؟ بچه ها فرستادنت تا مأمور مخفی بشی؟! هه!" _"باید ببینمت.تو رو خدا به امیراحسان چیزی نگو. بخدا من جاسوس نیستم. _"پس تو خونه دوست من و مسئول پرونده ى باند چیکار میکنی؟؟" _"شاهین تو روخدا بگو چطوری ببینمت" _"فردا ساعت 5 اون پارکی که جنس میبردی" یک آن باورم نشد این من باشم که انقدر راحت با او حرف میزند.کم کم داشتم عادت میکردم! واین یعنی عین بدبختی. اینکه عادت شود پنهان کاری و خیانت و دروغ.هفت سال بود آدم شده بودم ولی حالا آهسته آهسته برمیگشتم به دوران قبل.وای بر من.فکر کن امیراحسان بشنود زنش با دوستش قرار گذاشته! حالا هرچند بدون منظور، اما من باید میرفتم.دیگر از فرار و بی خبری خسته شده بودم. یک آن حس حماقت کردم.نباید کتباً آتو دستش میدادم.من علناً اعتراف کرده بودم که جنس پخش میکردم.. اما فکر مسخره ای بود,اگر واقعا پلیس باشد اثبات گناهکار بودن من برایش مثل آب خوردن بود. تا فردا دل در دلم نمیماند.مثل دیوانه ها قدم میزدم و منتظر28ساعت اینده. * ** **** حسی به من میگفت سرانجام,من وامیراحسان چه خوب چه بد؛جدایی است. ما دقیقا دو خط موازی بودیم که تلاقی ای نداشت.راه ما تا ابد جدا بود. اگر قرار بود برسیم؛باید یکی امان میشکست. یکی باید منحرف میشد از مسیرش. ... @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄