eitaa logo
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
10.9هزار دنبال‌کننده
11.5هزار عکس
6.2هزار ویدیو
1.2هزار فایل
📞پاسخگویی: @Majnonehosain 💞مهدیاران: @emamzaman_12 🌷عطرشهدا: @atre_shohada 📱اینستاگرام: Www.instagram.com/emamzaman.12 👥گروه: https://eitaa.com/joinchat/2504065134Cf1f1d7366b 💕گروه‌مهرمهدوی: @mehr_mahdavi12
مشاهده در ایتا
دانلود
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
#رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_چهل_و_یکم صبح باصدای متعجب مادرم بیدارشدم: _هزار ماشاءَالله!خدا
فیلم بردار خنده اش گرفت.امیراحسان دستم را گرم گرفت وفشار خفیفی داد و به سمت ماشین برد. از قضا؛همان ماشین صدجا خورده اش را هم گل کاری کرده بود ومن جری تر ازقبل با عصبانیت در ماشین نشستم.دررا برایم بست ورفت تا ازآنطرف خودش هم سوارشود.با اینکه نمیشنید؛بعدازبستن در سمت من با لج گفتم _"خودم بلدم!" کنارم نشست واستارت زد.بی مقدمه چند لحظه بعدگفت: _یه کراوات ارزش نداره که بخاطرش خودتو میکشی. نمیدانم بخاطر شغلش بود که انقدر درصد خشونتش نسبت به نرمشش بیشتر شده بود؟ من هم که خیلی وقت بود شده بودم یک دختر عادی وپرآرزو، دوباره مانند گذشته این چیزهای ساده برایم مهم شده بود.به حالت قهر گفتم: _من آرزو دارم.چی میشد یه کراوات به قول خودت بی ارزش میزدی؟ _خوشم نمیاد بهار جان.مگه من تورو زور کردم چه مدل آرایش کنی یا لباست چه مدلی باشه؟ تازه الان مگه چمه؟ (ونگاه خندانی به سمتم انداخت)...در ضمن خیلیم خوشگل شدی عزیزم. تعریفش عجیب چسبید اما با ترش رویی گفتم: _کراوت نزدی اصلًا خیلی بی کلاس شدی. _چرا انقدرعصبی میشی؟ بخاطر یه تیکه پارچه دراز مضحک داری دوباره بحث میکنی؟؟ _تفکرتو درست کن.وگرنه سازشمون نمیشه! _تفکر من غلطه؟ بهار بخدا من آدم بدخلقی نیستم اما هر وقت با تو هم صحبت میشم یه چیزی واسه دعوا کردن وجود داره. ناباور نگاهش کردم و با نفرتی که فقط مختص همان لحظه بود رویم را به سمت پنجره برگرداندم وزدم زیرگریه.متعجب گفت: _گریه میکنی؟ چیزی نگفتم که حرف اخرش را زد و سکوت کرد: _واقعا بچه ای. دیگر حرفی نشد.به تالار که رسیدیم.باهم وارد مجلس زنانه شدیم.امیراحسان گفته بود گروهی بیایند و دف ونی بزنند! او حتی اجازه ی پخش موزیک را هم نداده بود.با اینکه با شنیدن این خبر ازناراحتی روبه موت بودم،اما حالا که ازنزدیک دیدم بسیارخوشم آمد ونارحتی ام یادم رفت! لبخند روی لبم بود،چرا که موسیقی زنده ندیده بودم.آهسته کنارگوشم زمزمه کرد: _متأسفم... نگاهم را ازنوازندگان گرفتم وبه او دوختم: _چرا ؟ _اینجارو نگاه کن. کتش را بازکرد وازجیب داخل ومخفی آن کراواتی درآورد متعجب گفتم: _وای عزیزم! محزون خندید وگفت: _باوجود نفرت ازاین تیکه پارچه،بخاطر توآوردم تا موقع عکسا ببندم. لبخندم آنقدرشیرین بود که طعم عسلش را حس کردم.با ذوق گفتم: _دورت بگردم..این که خیلی خوبه! خب چرا انقدر حرص دادی؟ _اولش خواستم ظرفیتت رو ببینم و شوخی کرده باشم.تو به دعوا کشیدیش، خیلی اعصابت ضعیفه! عاقد آمد و کم کم ولوله ی جمع خوابید. مدت صیغه ام هنوز مانده بود.آن راباطل کردند وحالا عقد دائم را جاری.. ... @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
#رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_چهل_و_دوم فیلم بردار خنده اش گرفت.امیراحسان دستم را گرم گرفت وفش
تمام مدت یک نگرانی وحزن در چشمان امیراحسان میدیدم.حتی حس میکردم از من خجالت میکشد.این از بعداز ظهر برایم سؤال شده بود.کراوات را فرید برایش بست. در مقابل هم خیلی تضاد داشتند.فرید شوخ و تا حدودی امروزی اما امیراحسان مردانه و جدی. صامت و بی حرکت در چشمان فرید زل زده بود تا کراواتش را برایش ببندد. با خانم عکاس به نقاط مختلف تالار و حیاطش رفتیم وعکس گرفتیم مثل دختربچه ها شاد بودم.فرید به نسیم پیام داده بود که خوش بحالتون که حداقل اونور دف ونی دارید! اینجا مجلس ختمه! نسیم خجالت کشید اما من از خنده ترکیدم. تازه همان هم طوری بود که نوازندگان کوچک ترین اشرافی به مجلس زنانه نداشتند و مستی به شوخی میگفت _"صدارو داریم تصویر نداریم!" ...اما کم کم عادی شد و زنان سرخوش مجلس با همان بشکن هم میرقصیدند. چندبار که امیراحسان به زنانه آمد؛همان نگرانی وشرمندگی را بازهم دیدم.دایم گوشی اش را چک میکرد وفقط جسمش در مجلس بود.تماس میگرفت، تماس میگرفتند،پیام میداد.یک پایش داخل بود یک پایش بیرون. آخری کلافه گوشی را از دستش کشیدم وگفتم: _میشه تمومش کنی عزیزم؟! بابا رقص بلد نیستی،دست زدن که بلدی؟! ببین دختر بچه ها چه خوشگل میرقصن.! _بهار...مجلس تا ساعت چند بود؟ متعجب ابروهایم بالا رفت: _من چی میگم تو چی میگی؟! _از هفت تا ده؟ به نشانه ی تأئید سرتکان دادم _الان چنده؟ به ساعت موبایلش نگاه کردم وگفتم: _نه و ربع. _ببین،من باید برم.خب؟نه نه یعنی چیزه... نزدیک تر نشست ودستهایم را گرفت وعاشقانه اما شرمنده در چشمانم غرق شد. _نگاه کن..من باید برم. وقتی بعدازظهر اومدم دنبالت بهم گفتن یه پرونده ای که روش کار میکردیم امروز اجرا شده وبچه ها موفق شدن..یعنی الان امیرحسامم داره میره اداره...یعنی شانس قشنگ من درست توروز عروسیم.... با سرخوشی گفتم: _اینکه عالیه! چه عروس خوش قدمیم! بازهم غمگین وشرمنده خندید اما دوباره ادامه داد: _اما من مسئول پرونده ام. -خب باشی عزیزم.مگه چیه؟! _من نمیتونم تا آخر شب کنارت باشم خانومم. خندیدم.فکر کردم مثل قضیه کراوات دستم انداخته _شوخی نمیکنم بهار.بخدا شرمنده ی روی ماهتم.اما اگه نباشم نمیشه.میدونی ضروریه.به جان بهار درسته که کارمون قاطی وبی زمانه،اما انقدر هم مسخره نیست! شانس توءِ که هر بار قراره باهم باشیم،اتفاقات خاص می اُفته! امیرحسام که از خجالت تو کلا خودشو نشونتم نداد.ندیدی نیومد برای تبریک؟ الان تو راهه. آرام خندیدم...و خسته چشمانم را چرخاندم طرف جمعیت.دقیقا حالا که اوضاعم بهم ریخته بود؛ملودی نی به شدت سوزناک بود. _بهار...یه چیزی بگو خانومم...شرمنده ترم نکن. آرام ومحزون گفتم: _مهم نیست.میتونی بری.اصلا همین حالا برو.اصلا فردا وپس فردا هم نیومدی نیومدی. دستم را گرفت و آرام گفت: _ببین الان که آخرای مهمونیه خانومم. شمام میری خونه خودمون دیگه.. _با کی برم؟ با آژانس؟! _نه،امیرحسام یکی ازسربازای پاسگاه رو فرستاده که ببرت.خیلی مطمئنه. ازعصبانیت نفهمیدم چه میگویم: _با سرباز؟! امیراحسان تو واقعاً غیرت داری؟!؟! خجالت نمیکشی این حرفو به تازه عروست میزنی؟ دستم که در دستش بود رامحکم فشرد وگفت: _نشنیدم..! _دستمو ول کن زورتو به رخ نکش.با بابام میرفتم که سنگین تر بودی! مثلا خیلی لطف کردی؟! هیچ متوجه کارات هستی!؟ انقدر متعجبم که .... آنقدر از حرفهایم بدش آمد که دستم را به حالت پرتابی رها کرد ویک آن از مجلس خارج شد.. ... @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
#رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_چهل_و_سوم تمام مدت یک نگرانی وحزن در چشمان امیراحسان میدیدم.حتی
همه رفتن امیر احسان را فهمیدند، فامیل های خودش کاملا عادی برخورد کردند! اما امان از اقوام خودم.عمه ها که تکّه بارانمان کردندو خاله ها غصه دارم شدند. مادرم کبود شده بود و اگر دلداری های نسیم نبود دورازجانش سکته میکرد. آنقدر حفظ ظاهر کردم که همه باورشان شده بود شرایط سخت امیراحسان را باجان ودل پذیرفته ام. لبخند هایم را که میدیدند متعجب میشدند، نمیدانستند من همیشه دلم خون است. آخرشب؛پدرم را دیدم.او که همه ی زندگی اش شده بود سیداحسانش؛ با لبخند به من گفت: _آفرین دخترم،مبادا به شوهرت اخم کنیا! خیلی آقاست. خداحفظش کنه...اگه بدونی چقدر جلوی عموهات افتخار کردم! مثل شیر میمونه. برداشت من با پدر زمین تا آسمان تفاوت داشت،من به چه فکر میکردم و پدرم چه... _باباجون امیراحسان باهام صحبت کرده گفت چطور بفرستمت. دستم را گرفت وبه سمت ماشین امیراحسان برد. با همه خداحافظی کردم ودر آخر بافرید که چشمانش غمگین بود مواجه شدم. حق هم داشت.دوسال بود که تکلیف خودش ونسیم را نمیدانست حالا ما کمتراز دوماه سرخانه زندگی امان رفتیم. درعقب ماشین عروس را باز کردم وتنها روانه ی خانه امان شدم. درهمان ناراحتی به این فکر کردم که امیراحسان اگر تنها من را با این سرباز فرستاد، حتما اعتماد زیادی به او دارند و واقعا هم درست بود.تمام مدتی را که در راه بودیم نه یک نگاه به من کرد نه یک کلام حرف زد. اما بازهم این دلیل نمیشد تنهایم بگذارد.بدون درنظر گرفتن شرایط گریه کردم.سرباز بیچاره معلوم بود آنقدر حساب میبرد که حتی جرات نداشت یک عکس العمل کوچک به "فین فین" های من نشان دهد. تنها مثل یک آدم آهنی من را به خانه ام رساند وگفت: _خانم رسیدیم.تشریف ببرید،من باید ماشینوبه آقا برسونم. _ممنون.شب بخیر! تا مطمئن نشد نگهبان آپارتمان دررا برایم بازمیکند،ازجایش تکان نخورد.درکه بازشد، برایش دست تکان دادم واو از دور چراغ داد و راه افتاد. نگهبان که پیرمردی بود بالباس آبی وشلوار سورمه ای، کلیدی را که آویز قلبی بهش آویزان بود به دستم داد وگفت: _مبارک باشه،آقا سید نیستن؟! چیزی نگفتم و تنها سری به نشانه ی تشکر تکان دادم وراه افتادم. کلید را به در انداختم و وارد شدم.خانه تاریک بود. هنوز به جای پریز وکلید ها عادت نداشتم.کمی دستم را سراندم واولین کلید را زدم. هالوژن های آشپزخانه روشن شد.با همان نور هم میشد ادامه داد.کفش هایم را همانجا درآوردم وبه سمت اتاق رفتم. لامپ را روشن کردم، سرم را به راست چرخاندم وتصویر خودم را در آینه ی بزرگ میزتوالت دیدم.چون کفش هایم را درآورده بودم؛ دامن بزرگم دست وپاگیرتر شده بود.چنگی به آن زدم وبه آینه نزدیک شدم.همچین هم بد نشده بودم.. چقدر امیراحسان بی احساس بود که راحت از من گذشت! بغض کردم.درآینه به خودم گفتم: _حق نداری گریه کنی.خود کرده را تدبیر نیست! چه توقعی داری؟؟ که خوشبخت بشی؟ همینش هم برات زیاده.لیاقت ما سه دوست پوشیدن این لباس نیست.ما باید کفن بپوشیم.مایی که فرصت پوشیدن این لباسوبرای همیشه از دختر دیگه ای گرفتیم... ... @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
#رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_چهل_و_چهارم همه رفتن امیر احسان را فهمیدند، فامیل های خودش کاملا
خشمم را روی لباس سپیدم که به من دهان کجی میکرد خالی کردم. باقدرت کشیدمش وپاره شدن زیپ پشتش را حس کردم.شنل را وحشیانه درآوردم وگلوله کرده وپرتش کردم.دوباره اتاق را تاریک کردم. خودم را روی تخت پرت کردم ونفس عمیقی کشیدم.دیگر حوصله ی گریه هم نداشتم. راحت وآسوده به سقف کاذب وچراغ های کارشده ی خاموشش زل زدم. دست دراز کردم آباژور را روشن کنم.حالا بهترشد.ساعت یک بامداد را نشان میداد.آنقدر به پاندول کوچکش نگاه کردم که چشمانم سنگین شد و خوابم برد. _السـّـلام علیک اَیّها النّیبیُّ والرحمة الله وبرکاتُ... غلتی زدم واز درباز اتاق ؛پذیرایی را ناواضح دیدم چندبار خواب آلود پلک زدم واین بار کمی بهتر دیدم.احسان پشت به در اتاق نشسته بود لبخندی روی لبم آمد.چقدر خوش لحن بود. اما یک آن همه چیز یادم آمد. به شدت دلخور بودم.همانطور نشسته برسرسجاده اش باقی مانده بود. حتما ذکر میگفت یا دعا میکرد.یک سجده ی طولانی رفت ودوباره نشست.سرش پائین بود.ازاینکه یکهو وبی هوا مخاطبم قرار داد تپش قلب گرفتم وترسیدم: _سلام...نماز صبحه خانوم.بلندشو. ازکجا فهمید بیدار هستم؟!! خدایا من چطور میخواستم با این آدم تیز زندگی کنم؟! جوابش را ندادم. _جواب سالم واجبه ها. درحد آنکه یک سین بشنود؛سرسنگین جواب دادم: _س... _با من قهری.با خدا هم قهری؟! ازاینکه انقدر ریلکس بود حرصم گرفت: _حوصله ندارم بعدا میخونم. سرش را برگرداند و نیم رخ به من گفت: _امیرحسام قول داد چندوقتی به حال خودمون بذارمون.سختی ها فعلا تموم شد. ببخشید عزیزم.حالا بلند شو نمازتو بخون. _ولم کن.خستم!. صدایش ازآن نرمش درآمد وجدی گفت: _نشنوم بهار.بلند شو.ازفردا توباید منم بیدار کنی. برای لجش گفتم؛ -اگه خونه بودی،چشم! حتماً!! _چطور برای بلبل زبونی ودعوا خسته نیستی؟! دیگرجوش اوردم با عصبانیت لحاف را کنار زدم وپاکوبان نزدیکش شدم پشتش ایستادم ودست به کمرگفتم: _حاج آقا خیلی مؤمنی؟! ببینم خدای عزیزت نفرمودن رفتارتون با زنتون چطوری باشه؟ شاکی وکلافه غرید: _تمومش کن بهار. _برای خودم متأسفم وبرای توبیشتر. (چهارتاهم رویش گذاشتم وادامه دادم) _تازه عروست دیشب با اون آرایش بین یه مشت نامحرم بود! هرکسی یه تیکه انداخت و رد شد، راننده و نگهبانو که نگو..اما آقای محترم درحال انجام وظیفه ی فرعیش بود! هاها! اصلو ول کردی و... با شتاب بلندشد وبه سمتم آمد ازترس ساکت شدم اما قافیه را نباختم ونشان ندادم که ترسیده ام. پررو درچشمانش زل زدم.هیچوقت این شکلی ندیده بودمش.در حالی که ازعصبانیت نفس نفس میزد گفت: ... @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
#رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_چهل_و_پنجم خشمم را روی لباس سپیدم که به من دهان کجی میکرد خالی
_بگو چرا ادامشو خوردی؟ چشمانم را با قهرو ناراحتی گرفتم و به سمت آشپزخانه رفتم صدای قدم هایش را شنیدم که پشتم می آمد.تشنه نبودم، به بهانه ی آب،یخچال را باز کردم که محکم درش را کوبید. با ترس نگاهش کردم.با خشم گفت: _امانی چه غلطی کرد؟ نگاه ترسان وپرسشگرم را دید وخودش ادامه داد: _همون سربازه.چی گفت بهار؟ پشت بندحرفش ضربه ی محکمی به در یخچال کوبید وعصبی نگاهم کرد. آه، دلم نمیخواست گنددیگری بزنم وانسان بی گناه دیگری را بدبخت کنم.ازشدت بدبودن حالم زبانم قفل شده بود،آتشش لحظه به لحظه شعله ور میشد.اول صبحی فریاد کشید: _بگو چه غلطی کرد تا همین الان آتیشش بزنم.تا ببینی غیرت دارم یا نه. بی اراده مچ دست هایش را که درهوا تکان تکان میداد گرفتم و با التماس گفتم: _هیس. بقرآن کاری نکرد.یواش! صدایش آرام ترشد وگفت؛ _پس چی؟ بهار حرف بزن تا اون روی سگم بالا نیومده. _هیچ..هیچکس...به جان امیر..هیچ اتفاقی نیفتاد. _پس اون حرفای مفتت چی بود؟ با پشیمانی گفتم: _خواستم یه کمم تو حرص بخوری.مثل دیشب که من نابود شدم واین بارواقعا اشک هایم جاری شد. آتش شعله ور چشمانش یک آن خاموش شد و رفته رفته مهربانی درنگاهش خانه کرد.گویی اشک هایم آبی روی آتشش شد. دست چپ حلقه نشانش را جایی روی گونه وبین گردنم گذاشت وبا شصتش نوازشم کرد.سرش را جلو آورد وروی موهایم بوسه زد.اولین بوسه ی زندگیمان! بعد انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده باشدبا صدای جذابی گفت: _ازدیشب موهات بسته اس؟! بشین تا بازش کنم! همانطور که آرام آرام سنجاق هارا از سرم باز میکرد؛گفت: _تو بازجویی دیشب یه زنم تو باند بود. دائم با تومقایسش میکردم.میگفتم این زنه,بهارم زنه. لب گزیدم و باصدای گرفته گفتم؛ -نگو...شاید ناخواسته وارد شده. -هه.ناخواسته! یعنی اون نمیتونسته خودش راه درست رو تشخیص بده؟ بیخیال این حرفا فعلا،بخاطر دیشب یه عذرخواهی جانانه بهت بدهکارم عزیزم. وقتی که خوب بود؛همه چیز یادم میرفت حتی کوتاهی هایش. دستم را روی دستش که با گیره ها درگیر بود گذاشتم و آرام فشردم؛ _اشکال نداره.جبران میکنی! خندید.کوتاه و محجوب! _روم سیاهه دختر..انقدر بخشنده ای کم میارم.تو جون بخواه. صندلی کناریم را بیرون کشید ومتمایل به من نشست _عزیزم اگه من میذارم میرم به این معنی نیست تو احساس تنهایی کنی! از اینکه امیراحسان را درقالب جدید"فوق مهربان"میدیدم,سرشار میشدم. _امیر احسان دلم میخواد اگه تمام دنیا بهم پشت کردن تو بمونی.میمونی؟ _میمونم! با آسودگی چشمانم را بستم وعمیق نفس کشیدم.با اینکه امیدی به حمایتش نداشتم,با اینکه منظورم را نگرفته بود. _حالا سریع بلند شو نمازتو بخون. از ترس قضا شدن نمازم وضو گرفتم و قامت بستم. باکلی آرزو در دل با خدا حرف زدم. با تمام تلاشم برای نترکیدن بغضم,موفق نشدم و برای زینب از ته دل گریستم. از ته دل برایش دعا کردم و خواستم تابرای من دعا کند. امیراحسان نگران کنارم زانو زد وپشتم را دورانی نوازش کرد: _بهار از من دلت شکسته؟! شکایتمو پیش خدا نکنیا گناه دارم! خانومم.... چیزی نگفتم که سرم را به طرف خودش کشید و بغلم کرد.به خیال آنکه همه چیز درست شده با تمام وجودم خندیدم... @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
دوستان و همراهان رمان سلام. ☺️✋ فصل اول رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی به پایان رسید. امیدواریم تا این
چندماهی از زندگی مشترکمان میگذشت. با همه چیز امیر احسان کنار امده بودم اما دغدغه شغلش و نبودن های گاه و بیگاهش کلافه ام میکرد. همه چیز بخوبی پیش میرفت و انگار گذشته تلخم را از یاد برده بودم. زنگ واحدمان را زدند و من درحالی لقمه ام را میجویدم به سمت در رفتم.از چشمی نگاه کردم ومتوجه شدم کسی دستش را جلوی دیدم قرار داده است.همان دم گودی کمرم تیر کشید و درحالی که ماساژش میدادم متعجب گفتم: _بله؟ جوابم فقط زنگ های پی در پی بود.اگر امیراحسان را نمیشناختم حتما این شوخی مسخره را از او میدیدم اما میدانستم همچین کاری در قاموسش نیست. با حرص و چاشنی استرس به سمت تلفن رفتم.و با نگهبانی تماس گرفتم : _آقا ببخشید کسی با ما کارداشت؟ الان کسی اومد بالا؟ _سلام خانوم سرگرد.خوبید؟ آقا سید خوبن؟ زنگ زدن لحظه ای متوقف شد. _خواهشا بگید کسی اومد؟ من میترسم الان زنگمونو میزنن، جلوی چشمی رو گرفتن اخه. _بله خانوم فقط نگید من گفتم به من سپردن واسه غافلگیری شما اومدن. از حرف زدن شل و وارفته اش در این شرایط عصبی گفتم.؛ _میشه بفرمایید کی؟ _دوتا خانوم جوون. با عصبانیت گوشی را کوبیدم و به سمت در رفتم.مستی و نسیم همیشه سرکارم میگذاشتند. دستم را به سمت دستگیره بردم و در همان حال گفتم: _احمقای بیشعور سکته کردم... همینکه چفت را باز کردم در با شدت کوبیده شدو من تقریبا وسط پذیرایی پرت شدم. گیج و گنگ از تمام این اتفاقات بهت زده به دو چهره ى آشنای قدیمی خیره شدم. چشمانم از حدقه در آمد: _شما ؟! گل و شیرینی مصلحتی ای که میدانستم برای ظاهر سازی جلوی نگهبان همراهشان بود را پرتاب کردند و فقط خشمگین به من نگاه کردند. زبانم قفل شده بود.با دردی که در کمر وزیر دلم حس میکردم آهسته از زمین بلند شدم و گفتم: _یا برید گم شید یا میگم کل ساختمون بریزن اینجا. با پر رویی تمام روی کاناپه نشستند وسرشان را گرفتند.خوب میدانستم چه شنیده اند و چه کار دارند و تا چه حد حالشان بد است. با دردکشنده کمرم خودم هم روبه رویشان نشستم و آرام گفتم: -الان میرسه خونه.برید تا همدیگرو نکشتیم. حوریه با زاری و عصبانیت غرید: _بهت گفته بودم بهار.بهت گفته بودم.. از شدت زور نتوانست ادامه دهد انگشت تهدیدگرش را پایین آورد و ساکت شد. نگاهم روی فرحناز افتاد.چقدر پر بغض به درو دیوار خانه ام نگاه میکرد. چشمانش پر از اشک بود. سنگینی نگاهم را حس کرد و خیره در چشمانم با بغض گفت: _هرچقدر بخوای بهت میدم از کیفش دست چک در آورد گذاشت روی میز _هرچقدر که خودت میخوای بنویس. با مسخرگی گفتم؛ _جداً ؟؟ چرا؟؟ چه خبره مگه؟! اما شوخی در کارش نبود.اشک هایش دانه دانه چکید و گفت: _بهارجان...تو رو خدا.... خیره به دانه های شفاف جاری از چشمان درشت و سیاهش گفتم: _توروخدا چی فرحناز؟ چیکار کنم؟ _تا دیر نشده طلاقتو بگیر.بخدا اونقدری بهت میدم که بدون شوهر بتونی زندگی کنى. با حیرت گفتم؛ _طلاق؟! تا دیر نشده یعنی چی؟! تو حد دیرو زود رو چی میدونی؟! دوباره سرش را در کیفش کرد وکیف پولش را در آورد.گریه اش کم کم اوج میگرفت. با هق هق بلند شد و نزدیکم آمد.کنارم نشست و عکس کوچکی از کیفش در آورد. عکس یک پسربچه ى پنج وشش ساله بود.با معصومیت به دوربین لبخند میزد. ... @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
#فصل_دوم #رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_اول چندماهی از زندگی مشترکمان میگذشت. با همه چیز امیر ا
فرحناز با حال خراب گفت: _ایناها...حدش اینه.حدش اینه که مادر بشی. اونوقت مال خودت نیستی. اگه خودم بودم و حمید، انقدر حالم بد نمیشد,حالا من مادر این بچه ام,نگرانشم تو رو خدا بهار...توروخدا تا بچه نداری جدا شو. با عصبانیت دستش را پس زدم وگفتم: _به من چیکاردارید ؟! من آدم نیستم؟ من بچه نمیخوام؟ من زندگی نمیخوام؟! ماشاالله جفتتونم میلیاردر شدید! چشم دیدن زندگی معمولی منو ندارید؟! حوریه فریاد زد: -احمق چون پلیسه ما ترسیدیم، نفهم اینا اداره هاشون بهم وصله دوروز دیگه همه چی رو بشه یهو دیدی پروندمونو دادن به آقای تو!. از حرص خنده ی نا متعارفی کرد.بغض کرده از این نا آرامی ها گفتم: _هیچی نمیشه.من باهاش کنار اومدم دیگه ازش نمیترسم. من میخوام زندگی کنم. اگه شما دوروبرم نباشید من حالم خوبه و لازم نیست نگران باشید که من چیزی لو میدم یا نه.حالام برید بیرون. بلند شدم و جلو جلو به سمت در رفتم. حوریه وحشیانه دستم را کشید اما مقاومت کردم و خودم را به در رساندم. هردوپشتم جیغ جیغ راه انداخته بودند. التماس و ناسزا درهم شده بود.در را باز کردم و دیدم که امیراحسان با دهان باز و دستی که روی زنگ خشک شده به من نگاه میکند.رنگم را باختم و با وحشت یک نگاه به او و یک نگاه به آن دو انداختم.هردو رنگشان را بدتر ازمن باخته بودند. بدتر از همه بدحجابیشان بود. امیراحسان به خود آمد و سربه زیر گفت: _انگار بدموقع مزاحم شدم.بهارجان نگفتی مهمون داری؟! خنده دار بود که آنها هول شده اند. کسانی که برخورد با جنس مخالف برایشان آب خوردن بود.امیراحسان آنهارا مخاطب قرارداد وگفت: _سلام خیلی خوش اومدید... لال شده بودند.من را آرام کنار زدند و به امیراحسان نزدیک شدند.حالا هرسه بیرون از در بودند امیر احسان متعجب ابرو بالا انداخت وخودش را کنار کشید. چشمم روی تعجب امیراحسان خشک شد. احمق ها باکفش های آنچنانی اشان آمده بودند داخل خانه. به طرف آسانسور رفتند و حوریه با صدای خفه ای گفت: _رفع زحمت میکنیم.بهارجون خدافظ. خود را درون اتاقک پرت کردند و فرار!حالا من ماندم با گندی جمع نشده. امیراحسان آرام گفت: _ایشاالله اگه دوست داشتی برو کنار که رد بشم. به در چسبیدم و از کنارم رد شد. درحالی که پشتش به من بود گفت: _راستی واحد روبه رویی هم مثل ما چشمی داره . نگاهی به سرووضعم کردم و فوری داخل شدم در حالی که از استرس دست هایم را در هم میپیچاندم پشتش راه افتادم و چشمم روی گل و شیرینی پخش شده خشک شد, خوشحال از اینکه حواسش نبود آماده شدم تا سریع جمعشان کنم که نرسیده به در اتاق برگشت وبه من نگاه کرد: _چرا اینا اینجوری شده؟! مات زده گفتم: _از دستم افتاد. تک ابرویی انداخت و گفت: _حالت پرت شدگی داره نه افتادن. _مگه صحنه جرم رو تحلیل میکنی میخوای بگو احتمالا ضارب چپ دستم بوده! نگاه مهربانی بمن انداخت و چیزی نگفت. و من هم تمام تمرکزم را روی ادب کردن نسیم گذاشتم.چرا که او ادرس خانه را به حوریه و فرحناز داده بود.. ... @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
#فصل_دوم #رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_دوم فرحناز با حال خراب گفت: _ایناها...حدش اینه.حدش ا
_تا تو لباساتو عوض کنی میزو میچینم. از اینکه با وجود مشکوک بود اوضاع سوال پیچم نکرد،اعتمادش به جانم نشست وتمام حرصم فراموشم شد. خسته بود.روبه رویم نشست وباچشمان خواب آلودش نگاهم کرد. _خوبی؟ _اوهوم...بده بکشم بشقابش را دستم داد خودم برای آنکه طبیعی باشد بحث را وسط کشیدم؛ _دوستام بودن.از مهد باهمیم. متعجب و بالبخند بشقاب را گرفت و مشغول شد؛ _چه جالب...چقدر هول کرده بودن. نه؟! _نه بابا فکر میکنی... راستی چشمای حوریه رو دیدی؟! چنگالش را که برای برداشتن شامی جلو آورده بود متوقف کرد و متعجب به من نگاه کرد؛ _به نظرت من ؟! خندید و گفت؛ _آخه دخترخوب من چشمای تورو دوروزه خوب ندیدم. _آه بله یادم نبود چشم همسرم پاکه. هردو خندیدیم ادامه دادم : _آخه اسمش حوریه اس اما چشماش آبیه. میدونی که حوریه یعنی پریان سیه چشم. _من یه چیزیشونو دیدم. _چی؟ _که باکفش اومدن داخل...کاش بهشون یه جوری میگفتی. _روم نشد آخه. روشدن نمیخواد.اینجا نماز خونده میشه خانومم. _چشم. دفعه بعد حتمن. آرام و پراحساس در حالی که سرَش پائین بود و مثلا داشت به غذایش نگاه میکرد گفت: _عزیزم معمولا این ساعت روز نمیام. یعنی اصولا ناهار نمیام..دیگه استثنا شد. دلم نیامد ناراحتش کنم چرا که پر از حس خوب بود چشمانش،نگاهم کرد وبرایم پلک زد. _واسه چی آدرس دادی؟ _واسه چی ندم؟! _واسه چی بدی؟؟ _واسه اینکه اصرار کردن,منم دیدم فرصت خوبیه واسه آشتی. _گند زدی نسیم.گند زدی.امیراحسان متنفره از این تیپ دخترا.حالا هرروز پلاسن. _ببخشید نمیدونستم.میتونی یه جوری بهشون بفهمونی که دلت نمیخواد زیاد باهاشون باشی. _خیلی خب،قطع کن پشت خطی دارم. تماس از طرف نسیم قطع شد و به شماره نا اشنای تلفن خیره شدم. حدس میزدم باز ان دو نفر هستند، تماس را وصل کردم و پر حرص گفتم؛ _الــو؟! _بهـار؟ منم حوری! _باز چیه؟ _دیروز فرصت نشد حرفمونو بزنیم.الان منو فرحناز باهمیم,تکلیف مارو روشن کن. _تکلیف چیتونو؟ _به ما بگو آدم شدی یا نه؟ قراره بزدل بازى در بیاری یا نه؟ _حواسم جَمعه،فقط شمارو "دیگه" نبینم. کلا انگار مردین. حوصله بحث نداشتم و تلفن را روی حوری قطع کردم... ... @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
#فصل_دوم #رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_سوم _تا تو لباساتو عوض کنی میزو میچینم. از اینکه با
زندگی راحت تر از آن چیزی بود که فکر میکردم. از اینکه انقدر ترسناک میدیدمش خنده ام گرفت. خبری از آن مزاحم ها نبود و من وامیراحسان بهترین روزهارا میگذراندیم. کم کم اخلاق هایش دستم آمده بود. با تمام سفت وسختیش؛گاهی آنقدر شیرین ومهربان میشد که سرشار از خوشبختی میشدم. حتی غیرت و زورگویی هایش خاص بود. خانه امان دوخوابه بود ویکی از اتاق ها یکجورهایی اتاق کارامیراحسان بود و من از الان در فکر آن بودم که اگر بچه دار شویم ,جا کم میاوریم. با این فکر در اتاق کارش را که به شدت رویش حساس بود باز کردم. گفته بود آنجا نروم و این برای خودم بهتر است. اوایل جدی گرفتم اما حالا از شدت بیکاری و بی حوصلگی تصمیم گرفتم چرخی در آن بزنم.روی میزش پر از پرونده بود، اما اول ترجیح دادم قفسه هارا بگردم. با کنجکاوی در شیشه ای کمد را باز کردم.اولین چیزی که برایم جالب آمد,چند بطری مشروب با اتیکت چسبانده شده به نام "نادر نیکبخت"بود. ابرو بالا انداختم و چشمم به چند بسته سیگار بامارکهای خاص اُفتاد. قفسه ى بعدی پلاستیک های کیپی ریز و درشت با انواع اشیاء مختلف از جمله ساعت مردانه,کیف پول زنانه,گیره ى سر و...! از اینکه این همه مدت از همچین سرگرمی ای غافل بودم خودم را سرزنش کردم. مشتاقانه کمد بعدی را باز کردم که با دیدن یک جنین در شیشه الکل, آه از نهادم برآمد. ناراحت دست جلو بردم و شیشه را برداشتم.نتوانستم سنش را تشخیص دهم,دلم برایش گرفت چراکه تقریبا کامل بود,تکانش دادم تا جنسیتش معلوم شود اما نشد.برچسبى به نام مینا زاهدی رویش خورده بود. هیچ نمیفهمیدم این چیزها چه ربطی به امیراحسان داشت. شیشه را سرجایش گذاشتم. و پشت میز کارش نشستم.اولین پرونده را باز کردم: "میم-شهرتی"متنفر از قیافه کریه مرد, پرونده را بدون خواندن جرمش بستم. چهره ی نکبتش یادآور خیلی چیزها بود. بدون هیچ حس رغبت دیگری بلند شدم و به آشپزخانه رفتم.ما را چه به دخالت در شغل های خشن! در همین حین صدای موبایلم بلند شد.امیراحسان پیام داد: _سلام،آماده باش میریم جایی. _کجا؟ _خرید. خوشحال از یک خرید حسابی، حاضر وآماده منتظرش نشستم.وقتی تک زنگ زد یعنی رسیده. _سلام ! چرا بریم خرید؟! از تو بعیده! _علیک سلام.چرا بعیده؟ مگه من چمه؟! _حالا کجا میریم؟کدوم پاساژ... کجا.... _میخوام برات ماشین بخرم. با ناباوری گفتم: _نه!! این امکان نداره! شوخی میکنی؟! کوتاه خندید وگفت: -یه جوری میگی انگار میخوام چه ماشینى بخرم!! بین پراید وتیبا حق انتخاب داری. از خوشحالى صدایم جیغ شده بود! _"خیلیم خوبه"!قربونت برم! دستت درد نکنه ! من با پیکان بابامم حال میکردم! برای اولین بار این چنین شلیک وار قهقهه زد! عجیب خنده هایش دلنشین و قشنگ بود. ... @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
#فصل_دوم #رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_چهارم زندگی راحت تر از آن چیزی بود که فکر میکردم. از
حقیقتا نمیخواستم خودم را لوس کنم اما حس هیجان شدیدی که حاصل از خرید ماشین در من ایجاد شده بود و همچنین نگاه های کنجکاو حضار نمایشگاه روی جناب سرگرد جدی اشان,شرایطی ایجاد کرده بود تا من بچگانه رفتار کنم.وقتی رئیس نمایشگاه گفت: -تیبا یا پراید؟ سرم را به گوش امیراحسان رساندم وگفتم: -تیبا متوجه شدم امیراحسان این رفتار بچگانه ام را نپسندید چرا که اخم نامحسوسی کرد وگفت: -تیبا. -پشت دار یا مدل جدید؟ باز,امیراحسان به سمتم متمایل شد ومن دوباره گردن کشیدهـآهسته گفتم: -هاچ بک.. -مدل دو. -رنگشم بگید که ایشااله بریم واسه قولنامه. باز امیراحسان پرسشگر نگاهم کرد وسرتکان داد با خوشحالی گفتم: -صورتی! ابروهایش بالد رفت و با تعجب نگاهم کرد اما وقتی جمع مردان خندیدند کم کم ناراحت شد. مرد که معلوم بود تا به حال از جدیت امیراحسان حساب میبرده حالا راه را باز تر دید وبا مزاح گفت: -خانوم سرگرد،صورتی نداره! حالا نمیشه این خانوما بیخیال رنگ صورتی بشن؟! هوا را پس دیدم و کم کم زنگ خطر بلند شد. مثل کودکی که بعداز دعوا واخم مادرش بازهم به خودش پناه میبرد؛با شرمندگی بازوی امیراحسان را چسبیدم و خودم را نزدیکش کردم. وقتی قولنامه ى تیبای سفیدم را نوشتیم؛ مطمئن بودم به محض خروج از نمایشگاه سرزنش هایش شروع میشود. _صبر کن ببینم! چادرم را گرفت ونگه داشت _جانم؟ _اون چه حرکاتی بود؟! سکوت کردم و چیزی نگفتم تا شاید بحث پایان بگیرد اما امیر احسان با عصبانیت غرید: -دیگه تکرار نمیکنی بهار. با چشمان گرد شده گفتم: _یعنی من نباید خوشحالی کنم یا تشکر کنم !؟ _من خوشم نمیاد سبک بازی درمیاری. بعد کمی لحنش را تمسخری کرد: _من "صورتی" میخوام! این چه حرفیه؟ چند سالته تو؟ _واقعاً که ! خیلی نامردی...بدو منو ببر خونمون که میخوام به خانوادم خبر بدم. _من از خدامه توشاد باشی عزیزم اما جلوی جمع نه! بلند خندیدم و پر عشوه گفتم: -چـشـم آقـا!! _به به چشمم روشن! تو خیابون قهقهه ؟ برگشتم وباسرعت رفتم.اگر میماندم تا صبح نصیحت میکرد. متوجه شدم از پشت بلند صدا میزند: _امیرحسین!! امیرحسین ؟! با توام!! متعجب برگشتم تا ببینم پسر نسرین و امیرحسام اینجا چه کار میکند؟! اما در کمال تعجب دیدم مخاطبش من هستم! جلورفتم و گفتم: _بامنی؟! _بله,ماشین اونور پارکه.جلو جلو کجا میری؟! هنوز در تعجب نام جدیدم بودم: _منو امیرحسین صدا زدی؟! یا اشتباه شنیدم؟! ریموت را زد و در همان حالى که به سمت ماشینش میرفتیم گفت: _بله با شما بودم،اسمت تو خیابون امیر حسینه. عالی بود.! گیر های رو اعصابش عجیب به دلم مینشست! نام من در خیابان امیرحسین بود!! دلش نمیخواست نامحرم بشنود که من بهار هستم...!! ... @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
#فصل_دوم #رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_پنجم حقیقتا نمیخواستم خودم را لوس کنم اما حس هیجان شدی
چرخی دورتادورش زدم و با خوشحالی به جمع نگاه کردم. علیرضا با خجالت گفت: _واسه شماست؟ با مهربانی دستی روی سرش کشیدم و گفتم: _آره عزیزم. حاج خانوم با اسپند آرام آرام از پله ها پائین آمد: _مبارکت باشه مادر..خودش نیومد تو؟ _نه...داده بود سربازش بیاره. فائزه طاهارا به بغلم داد وبه شوخی گفت: _شیرینیش این باشه که دوساعت طاهارو نگهداری! کودک خوشبو و نرمش را محکم گرفتم و گفتم: _عشق زندائیشه. امیرحسین و علیرضا که با من غریبی میکردند؛با این حرفم انگار که حسادت کرده باشند,خودشان را به پایم چسباندند! علیرضا گفت: _میشه بریم دور بزنیم؟ پرسشگر به حاج خانوم نگاه کردم: _برید زنگ بزنید از مامان اجازه بگیرید! بچه ها با خوشحالی به خانه رفتند.باز هم به جای جای ماشینم دست کشیدم و طاهارا روی کاپوت نشاندم که دائم با آن بدن لمسش پخش کاپوت میشد.بچه ها هیجانزده برگشتند و سوار ماشین شدند. -بریم بریم بریم.. نگاهی به سرووضعم انداختم و گفتم: _به به!چشم عمو احسانتون روشن! بذارید برم آماده بشم. حاضر وآماده پشت فرمان نشستم وبا دوپسربچه ى مؤدب و متین خاندان حسینی رابطه ی صمیمانه ای برقرار کردیم. برایشان بستنی وکیک و آبمیوه خریدم. _زن عمو نریم خونه.. _نمیشه پسرم! مامانت پلیسه میاد منو دستگیر میکنه. _نخیرم ما نمیذاریم. دوباره فازم عوض شد.حرف امیدبخش دو کودک دلم را لرزاند.چقدر خوب که دوستم داشتند.گوشیم زنگ خورد: _جانم امیرجان؟ _امیراحسان! _خیله خب..قربونت بشم خیلی خوش دسته، خیلی عالیه نمیدونم چطوری ازت تشکر کنم. _الان درحال رانندگی حرف نزن عزیزم. شب میام خونه میبینیم همو.فقط دیدم زنگ نزدی نگران شدم. _قربونت برم.بچه ها باهامَن عموشون ! _آره مادر گفت گوشی رو بده بهشون. بعد از اینکه گوشی صد دور بینشان چرخید در آخر رضایت دادند و قطع کردند. همینکه بچه هارا به خانه رساندم؛باز صدای گوشی بلند شد.شماره ناشناس بود: -بهار؟ -بفرمائید ؟ -درو بزن. -شما؟؟ -من فرحنازم.درو بزن. صدایش آنقدر غمگین ولرزان بود که نشناختم: -من خونه نیستم. -پس بیا خونه. -دیگه چیه؟؟ -بیا...با حوریه جلو خونتیم. جلوی خانه که رسیدم سرعتم را کم کردم دیدم که فرحناز کنار جدول نشسته و حوریه برایش آب معدنی میریزد. چشمشان که بمن افتاد بلند شدند... ... @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
#فصل_دوم #رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_ششم چرخی دورتادورش زدم و با خوشحالی به جمع نگاه کردم
جلوی خانه که رسیدم سرعتم را کم کردم دیدم که فرحناز کنار جدول نشسته و حوریه برایش آب معدنی میریزد. چشمشان به من افتاد و کم کم بلند شدند. با استرس شیشه را پایین کشیدم وگفتم: _مگه نگفتم.. حوریه وسط حرفم پرید و گفت: _مبارکا باشه، داشتی یا تازه خریدی؟ از اینکه لحنش عادی بودو تمسخر همراهش نبود تعجب کردم _حالاهر چی.... فرحنازبی حوصله گفت: _ماشین ما پایین پارکه. دستش را به سمت دستگیره برد و عقب نشست، حوریه هم جلو نشست و من نا خودآگاه حرکت کردم.بی هدف و بی حرف خیابان هارا چرخیدم. حوریه به حرف امد و گفت: _ما سه تا دوستیم لامصبا.چرا انقدر دشمنیم؟ _شما که باهم خوبید! با من دشمنید. _ما با تو دشمن نیستیم..امروز به این نتیجه رسیدیم میتونیم دوباره دوست باشیم. بابا ما بهترین دوران زندگیمونو باهم بودیم. احساساتی شدم..در واقع خر شدم! _بچه ها یادتونه چقدر خانوم ریاحی رو سرکار گذاشتیم؟! فرحناز: اوهوم.ما دیدیم نمیتونیم بد هم رو بخوایم.مثلا الان تو راضی میشی زندگی من بهم بریزه؟ کم کم دستم آمد،خاک بر سر من ساده دل، نگاه خصمانه ى حوریه به فرحناز؛حدسم را به یقیین تبدیل کرد. _هان چیه؟! زود رفت سر اصل مطلب؟! حوریه:اون چرت میگه تو توجه نکن. کناری پارک کردم و فریاد زدم: _گم شید پائین. حوریه صدایش را صدبرابر کرد: _حماقت نکن،ما نمیتونیم رو هوا زندگی کنیم! اینو بفهم نفهم. فرحناز طبق معمول گریه و میانجی گری کرد. _بهار وقتی تو روی پارسا نگاه میکنم بخدا میمیرم و زنده میشم، بهار من با چه اعتمادی بذارم تو کنار اون مرد زندگی کنی؟ پارسا فقط پنج سالشه بهار، به اون رحم کن. _فرحناز یک بار گفتم،من حواسم جمعه. تمومش کنید. توروخدا انقدر به من استرس ندید. سرم را روی فرمان گذاشتم صداها تمام شد.سکوت مطلق بود.صدای خیابان گاهی سکوت را میشکست.صدای تق در باعث شد برگردم و به فرحناز نگاه کنم. هر دو نگران بهم نگاه کردیم و بعد به جلو. همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد،فرحناز مثل مرده ها مستقیم و آرام وسط خیابان ایستاد! قبل از هر عکس العملی از طرف من و حوریه؛مزدای سیاه رنگی زیرش گرفت! حوریه هراسان پیاده شد ودر همان حال گفت: _بلاخره کار خودشو کرد. کمربند را باز کردم وبا شتاب به سمتشان رفتم مردم دور فرحناز جمع شده بودند، حوریه تنه زنان کنارش نشست.نگاهم به مزدا افتاد.راننده اش گیج ومبهوت پشت فرمان نشسته بود.با عصبانیت سمتش رفتم وبه شیشه زدم: _واسه چی خشکتون زده؟! نمیخواید بیاید؟؟ متوجه شدم رنگ پسرجوان به شدت پریده است در را باز کرد وبا ترس به جمعیت نزدیک شد! _چیکارکنم خدا... این را زیرلب گفت ومردم را کنار زد؛ حوریه سر خون آلود فرحناز را بغل گرفته بود وبه هرکسی که دوروبرش بود پرخاش میکرد وفریاد میزد آمبولانس کجاست. پسرک که تازه به خودش آمده بود؛فوراً فرحناز را از آغوش حوریه گرفت ودر یک حرکت بلند کرد به سمت ماشینش برد. ملت "هو" گویان معترض شدند ومن وحوریه جیغ کشان دنبالش دویدیم: حوریه با عصبانیت فریاد زد: _مرتیکه کجا؟! واسه چی بلندش کردی؟! اگه آسیب ببینه؟! پسرک که رگ و پی اش ورم کرده بود واز شدت پریشانی سرخ کرده بود غرید: _من پزشکم.بلدم خودم شما برو کنار. فرحناز را روی صندلی خواباند وحوریه خود جوش کنار راننده نشست! من هم به سمت ماشینم دویدم ودنبالشان حرکت کردم... ... @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
#فصل_دوم #رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_هفتم جلوی خانه که رسیدم سرعتم را کم کردم دیدم که فرحنا
ازآنجایی که هنوز دستم راه نیفتاده بود وناشی بودم خوب نمیتوانستم به دنبالشان که مثل جت میرفتند بروم. نزدیک بیمارستان نگه داشت من وحوریه هم مثل مرغ بال وپر کنده پی اش بودیم. فرحناز را روی تخت گذاشتند و ازجلوی چشمانمان بردند. هرسه ازپشت شیشه دور شدنش را دیدیم. حوریه به زبان امد و گفت: _حالا بچش چی میشه...مطمئنم بچش میمیره. _خدانکنه بمیره احمق! _با اون ضربه ای که خورد؛قطعاً میمیره. _اولا که فقط بیهوش شده .ثانیاً پسرش بی مادرم میتونه زندگی کنه تو دلت واسه اون نسوزه. حوریه با تمسخرنگاهم کرد و گفت: _اونوقت خانوم دکتر از کجا تشخیص دادید بچه پسره؟؟ متعجب نگاهش کردم: _مگه اسمش پارسا نبود؟ همون که عکسشم نشون داد. سرتکان داد وگفت: _بچه توی شکمش دختر بود.امروز فهمیدیم.ندیدی شکمش رو؟ بهت زده نگاهش کردم.چشمان آبی اش کاسه خون بود.صدای پسر باعث شد برگردم ونگاهش کنم.دست روی سرش گذاشت وبا ناباوری گفت: -باردار بود؟! حوریه سرتکان داد.سرش را گرفت ودرمانده روی صندلی های انتظار نشست.حوریه نزدیکم شد وآرام گفت: -توی احمق باعث وبانیشی میفهمی؟ حتی توان آن را نداشتم از خودم دفاع کنم فقط به چشمان سرخ ترسناکش نگاه کردم _از صبح که فهمیده بچش دختره صد برابر ترسیده .میفهمی؟ از بی مادری بچش ترسید. از بی مادری دخترش ترسید. میخواست سقطش کنه،از دوست داشتن میخواست دخترشو سقط کنه.من نذاشتم. گفتم شاید حرف تو کله ی پوکت بره میفهمی؟ میخواست بچرو بکشه بعدشم خودشو بکشه بخاطر پارسا. میگفت مادرش بمیره بهتر از اینه که بره زندان. دهانم باز ماند.ازقصد پریده بود جلوی ماشین! _بچش... انگشت اشاره اش را چند بار روی پیشانیم کوبید وگفت: _ آره! بچش..بچش..بچش.. و با حرص ازکنارم ردشد،نگاهم روی پسر رفت. سرش را دو دستی گرفته وخم شده بود.حسش را درک کردم.یاد آن روزهای خودم افتادم. تازه او بیگناه تراز من بود.کنارش نشستم: _عیبی نداره. انگار که منتظر درددل باشد با چشمهای تر وسرخ نگاهم کرد _بخدا قسم من ندیدم چی شد.من اصلا تند نمیرفتم.بخدا...وای... دوباره سرش را گرفت وخم شد.نگاهم روی حلقه ی براقش افتاد: _نامزد دارید؟ سرش را چندبار بالا وپائین کرد _داشتم میرفتم دنبالش ..مثال فردا عروسیمونه. _شما مقصر نبودید. امیدوار اما غمگین نگاهم کرد: _ممنون که میفهمید اما کی باور میکنه؟ حق عابر همیشه بیشتره... بی فکری کردم.نمیدانم سوپرمن شدم برای همین گفتم: _شما برید.من دیدم تقصیر دوستم بود. _چی؟! _تقصیر اون بود.اون میخواست بچش رو بندازه دیواری کوتاه تر از دیوارشما پیدا نکرد. ابروهایش بالا پرید.به سمتم متمایل شد و گنگ و مبهوت چشمانم را کاوید: -یعنی چی؟! بچه خودشو؟ -بله! -مگه آدم بچه ی خودشو میکشه؟؟؟ بسیار خوشم آمد.از اینکه مرد بود اما اینقدر با احساس حرف میزد.از اینکه یک جنین هم برایش حرمت داشت وکشتنش را فاجعه میدانست _گفتید پزشکید،مطمئنید؟؟ مگه از این موارد کم دیدید؟؟ سرش را به دیوارتکیه داد وچشمانش را بست -چرا ندیدم...دیدم...آخه این چه کاریه... -حالا نمیخواید برید؟ مگه عروسیتون نیست؟ -واسه شما درد سر میشه... -بیخیال برید...چیزی نمیشه.دوستم خودشم به هوش بیاد رضایت میده من میشناسمش. ایستاد و گفت _خیلی ممنونم خانوم.پس شماره منو داشته باشید که مشکلی پیش اومد زنگ بزنید. _نه...برید...مثل اینکه دنبال دردسر میگردید؟! برید! عقب عقب رفت و درحالی که هنوز گیج بود برگشت و دورشد ... @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
#فصل_دوم #رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_هشتم ازآنجایی که هنوز دستم راه نیفتاده بود وناشی بودم
با خستگی روی صندلی نشستم و یک آن یاد امیراحسان افتادم.فوری گوشی را از کیفم برداشتم ودیدم که چند پیام و تماس از دست رفته از او دارم. حتماً به شدت نگران بود. -الو؟ -بهار تو کجایی؟! حالت خوبه؟! بهار کشتی منو! چرا جواب نمیدی؟ -خوبم نگران نباش -با ماشینی؟ بهارجان خوبی؟ کجایی؟ صدای چیه اون؟ -ببین من بیمارستان...هستم اما نه واسه خودم نترس,دوستم رو اوردم. - "یا حسین" ! الان خودمو میرسونم. -لازم نیست,جزئیه مشکلش. اما از اینکه دروغ بگویم و رسوا شوم؛فوری تصحیحش کردم _یعنی راستشو بخوای تصادف کرده. -وای! تو پشت فرمون بودی؟ _با من نبود,یعنی بود...باید حضوری ببینمت. "باشه"ای گفت و تماس را قطع کرد! دلم قرص شد.خوشحال از اینکه برای کمکم میاید ایستادم و قدم زنان منتظرش شدم. سرچرخاندم و دیدم که یک سرباز ویک افسر به سمتم میایند. -سلام.راننده شما بودید؟ -خیر همراه بودم. -راننده کجاست؟ -مقصر نبود,رفت. -رفت یا پرش دادید؟ -درسته من گفتم بره. -شما اشتباه کردید.این رو پُر کنید. -چی؟ اخه چرا ؟؟؟ جواب ندادند و دور تر ایستادند. نام و پیشه را نوشتم و شرح ماجرا را هم به جز نیت فرحناز را نوشتم و این کارِ از روی قصدش را حواس پرتی ومشکلات روحی ذکر کردم. دلم نمیخواست شوهرش بفهمد از قصدبچه را ازبین برده. در آخر شماره ى خودم و فرحناز را نوشتم. گلو صاف کردم: -ببخشید من باید چیکار کنم؟ -صبرکنید تا نیروی خانوم بفرستن. -واسه من؟! میخواین منو ببرین؟! ...- -اولا آروم تر، دوما اینکه دوستتون به هوش بیاد هروقت رضایت داد ما هم با شما کاری نداریم.شاید خودتون اصلا بهش زدید. شوخی که نیست,بچشم مرده. سرچرخاندم ودیدم زنى چادر به سر با مانتوی نظامی نزدیکم میشود... _بریم خانوم. -توروخدا یه ذره واستید الان به هوش میاد خودش رضایت میده. _نمیدونم..لطفا بیاید. هیچ چیز به اندازه ى دیدن امیراحسان خوشحالم نمیکرد.با آن قامت رشیدش از بین جمعیت تشخیصش دادم, پریشان و نگران بود... ... @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
#فصل_دوم #رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_نهم با خستگی روی صندلی نشستم و یک آن یاد امیراحسان اف
از درجات نظامی سر در نمیاوردم اما در این حد میدانستم که هرسه مأمور کنارم ؛ جلویش تعظیم میکردند.پر غرور جلو رفتم و به صدای زن که گفت کجا توجه نکردم. من را که دید قدم هایش تند تر شد و مقابلم ایستاد.وقتی دید سرپا هستم دیدم که لب هایش شکر گفت. _بهارخوبی؟؟ عزیزم. -خوبم بخدا میبینی که.فقط بیا بریم اینارو راضی کن. از پشت شانه ام نگاهی انداخت وگفت: _کیارو؟! _پلیسا -پلیس ؟!! -ببین من با همون دوتا دوستم بیرون بودم.یعنی با ماشین من بودیم. چشمهای نگرانش که روی صورتم تکان تکان میخورد باعث شد لحظه اى سکوت کنم. _خب؟ _بعد فرحناز گفت که باشوهرش مشکل داره و حالش اصلا خوب نبود.از ماشین پیاده شد تا یه ذره قدم بزنه که ماشین بهش زد, یعنی مشکل از خودش بود,ما شاهدیم که راننده مقصر نبود,بعد من راننده رو رد کردم که بره حالا اینا اومدن منو ببرن!! میگن شاید خودت زدی!! با عصبانیت گفت: -ردش کردی بره؟! تو چه کاره بودی؟! -من میدونم خود فرحنازم بهوش بیاد رضایت میده. -باشه.هر وقت اومد که تو هم راحت میشی. -یعنی چی؟! منو میخوان بازداشت کنن!؟ متوجهی؟ _خب من چیکار میتونم بکنم؟؟؟ _بیا بگو سرگردی خودت... _بگم سرگردم؟!! بهار حالت خوبه؟ نگاهم به خط بین دو ابرویش افتاد و بعد به چشمانش -بچه توی شکمشم مرده.میدونی جرم من چی میشه؟ من حتی شماره ى اونم ندارم که ثابت کنم من نزدم.. اما تو که میدونی من نزدم. -نه من از کجا بدونم؟ شاید خودت زدی. بعید نیست. حالا هم پاشو برو معطلشون نکن. مأمور به سمتم آمد با التماس به امیر احسان نگاه کردم: -لج نکن! -برو بهار.من واسه خودمم پارتی بازی نمیکنم.برو. بیزار شدم از خودم,شانسم,حالم بهم ریخت..بلند شدم و همراهشان رفتم. لحظه ى آخر برگشتم و دیدم که نگران ایستاده.اما تا نگاهم را دید سرش را با گوشیش گرم کرد.آنقدر ضربه سنگین بود که برگشتم و دوباره به سمتش رفتم: -من نخواستم پارتی بازی کنی یعنی چرا اولش خواستما اما تو میتونستی در نقش یه شوهر از من دفاع کنی,هر مردی بود همین کارو میکرد,از بقال و قصاب بگیر تا دکتر و مهندس و...هه...پلیس. همین که چندقدم دور شدیم پرستار بلند گفت: -بهوش اومد.صبر کنید.بیمارتون بهوش اومد. به سرعت دنبال پرستار دویدم و قبل از آنکه بقیه وارد شوند تندتند با او صحبت کردم: -دیوونه احمق دخترت رو به کشتن دادی راضی شدی؟ ببین منو، اون راننده رو رد کردم رفت,به همه گفتم حال روحی و روانیت خوب نبود,تو هم رضایت بده منو اون راننده رو ول کنن. صدای وارد شدن بقیه آمد فرحناز با بیجانی گفت: _من رضایت دادم.ولشون کنین...آی.... نماندم و فوری خارج شدم.از جلوی امیراحسان گذشتم و به واستا گفتن هایش توجه نکردم.از پله های خروجی بیمارستان پایین میرفتم که باز داد زد: -خانوم حسینی!؟ برگشتم و وحشیانه گفتم: -من غفاریم.بهارغفاری,فهمیدی؟ ازت ...ازت... نمیدانستم بگویم یا نه.جرأتش را در خودم نمیدیدم اما گفتم _متنفررررم.... دیگر ساکت ماند.برگشتم و به سمت ماشینم رفتم ... @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
#فصل_دوم #رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_دهم از درجات نظامی سر در نمیاوردم اما در این حد مید
نه شامی درست کردم نه به زندگی و سرو وضعم رسیدم.با افسردگی روی تخت ولو شده بودم و یک ریز فکر میکردم.حتی به بچه ى از دست رفته ى فرحناز هم فکر میکردم.بیگناه رفت.بی دلیل رفت. به مادر شدن فکر کردم.مگر چه رازی داشت که دو دختر سربه هوای دیروز را اینطور رام و اسیر کرده بود؟! یعنی مرد ها هم همینطور بودند؟ یاد آن پزشک افتادم, بین مردهاهم کسانی بودند که پدر شدن را مقدس میدانستند. یعنی امیراحسان با وجود یک بچه باز هم پشتم راخالی میکرد؟ صدای زنگ آمد.بیحال رفتم و در را باز کردم. با سرسنگینی گفت: _سلام. و داخل شد.نتوانستم جواب دهم نمیشد،گلویم یاری نمیکرد.دلم شکسته بود حالت خوبه؟ -واسه چی جواب نمیدی؟! -بهارخانوم؟ دست بزرگش را روی پیشانیم گذاشت و گفت: -نه...تبم که نداری. ساکت بودم که ادامه داد؛ -تو میفهمی وجدان کارى یعنی چی؟ دین, ایمان... با صدای لرزان گفتم: _تو میفهمی دل شکستن,تنها بودن,بی کسی یعنی چی؟ -کی گفته من تنهات میذاشتم؟ من دنبال کارات میفتادم اما از راهش.تو گفتی بیا بگو سرگردی! این یعنى چی ؟ بخدا حواسم بهت بود,واسه بیگناهیت تلاش میکردم اما از راهش. _اوکی فهمیدم.دیگه تمومش کن نفس عمیقی کشیدم تا گریه نکنم. -منوببخش..دست خودم نیست انقد جدی و سنگم تو کارم..بخدا نمیتونم پارتى بازی کنم,اما بی غیرتم نیستم میخواستم بیام دنبالت.دارم قسم میخورم. -باشه...بیخیال. -اینجوری نمیخوام. با بغض و ناراحتی تمومش نکن,راضی شوبهارجان. -باشه لطفا دیگه ادامه نده. فراموشش کن. * * *** خواب آلود و کلافه از صدای آیفون برخاستم. امیراحسان هم هنوز خواب بود. درحال بلندشدن ؛ نگاهم به ساعت افتاد.هشت صبح که بود که انقدر رو داشت؟! -بله؟! تصویر مردی رادیدم که ازهمینجا مشخص بود چقدر عصبی است -میشه بیاید پائین؟ -الان میگم شوهرم بیاد,طوری شده؟ -باخودتون. کار دارم. یکهو فرحناز را پراسترس پشتش دیدم -شوهرفرحنازم.سریع بیاید من باید تکلیفم روشن بشه. _چند لحظه صبر کنیدـ به اتاق برگشتم و تمام تلاشم را کردم بی سروصدا آماده شوم.درآخر چادر سفید سر کردم وکلید را برداشتم. زانوهایم میلرزید,بامن چکار داشت؟ جلو رفتم و سلام کردم ، مرد چیزی حدود 35. 36 سال داشت،موهایش اما جو گندمی بود _سلام خانوم, ببینم شما بهار خانومید؟ مات زده سرتکان دادم ونگاهم به فرحناز بود که بال بال میزد و میخواست چیزی را به من بفهماند. -خانوم شما اون روز تصادف با فرحناز بودی؟ باز به فرحناز نگاه کردم که اشاره میکرد بگویم آره -بله.بودم. -میشه بگید چی شد؟ فرحناز فوری گفت: -بهار بگو که... اما عربده ى مرد در آن وقت صبح پرنده ها را هم خفه کرد. _ ساااکت!! از ترسم در را بسته تر کردم -بگید خانوم.منتظرم. -ما..ما اون....اون روز..باهم بودیم. -از سونومیومدید؟ نامحسوس به فرحناز نگاه کردم. پلک زد بگویم آره -آره. -حوریه بکتاشم باهاتون بود؟ ) با ترس گفتم؛ -آره. خشمگین به فرحناز نگاه کرد و گفت: -پس بود...گفتی نبود! رنگ فرحناز پرید: -از..اولش نبود که... مرد دوباره برگشت سمتم؛ -بعدماشین زد به فرحناز ؟ -بله.. خودم فهمیدم باید ماست مالى کنم؛ -بعدش من و حوریه رسوندیمش. -رانندهه فرار کرد؟ فرحناز علامت داد تأیید کنم. اما صدای امیراحسان که از آیفون آمد؛هر سه امان را شوکه کرد... ... @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
#فصل_دوم #رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_یازدهم نه شامی درست کردم نه به زندگی و سرو وضعم رسیدم
-"ولی تو گفتی خودتون رضایت دادید راننده بره!" یخ زدم.نگاه وحشتزده ى من و فرحناز باهم تلاقی کرد.حمید،شوهرفرحناز، چند قدم جلورفت و گفت: _سلام میشه چند لحظه تشریف بیارید -سلام.البته,خودم داشتم میومدم. فاتحه ى خودم را خواندم .حمید رژه میرفت و انگشت تکان میداد فرحناز حالش هیچ خوش نبود,با اینکه برایم دردسر شده بود جلو رفتم و زیر بازویش را گرفتم تا پس نیوفتد. امیراحسان آمد. مثل اژدها شده بود.با حمید، دست دادند و مردک شروع کرد: _من شوهر این خانومم،ظاهرا چند روز پیش.. امیراحسان دستش را به معنای دانستن تکان داد وگفت: _میدونم,تا اینجاهاشو خبر دارم اما خانومم به من گفت همسر شما بخاطر مشکلات روحی حواسش پرت شده و تصادف کرده و اینکه اون راننده اینارو تا بیمارستان میبره و اتفاقاً خیلیم مسئولیت پذیر بوده چون چند روز پیشم زنگ زدو جویای احوال شد!اما اینکه فرار بکنه.... هردو مرد خشمگین نگاهمان کردند یکی را میخواستم زیربازوی خودم را بگیرد. حمید فریاد زد: _پس از قصد کشتی بچمو هان؟! امیراحسان دست روی شانه ى حمید گذاشت و گفت: -آروم برادر من.معلوم نیست اینجاشم دروغ باشه..حتما ترسیدن که سرخود رضایت دادن. حمید به طرف امیر احسان برگشت و با درماندگی وخشم گفت: -داداش تو رو به قرآن تو رو به شرفت نذار زنت با حوریه بکتاش بگرده.نذار! وگرنه زندگیت مثل منه. فرحناز آنقدر اشک ریخت که در آغوشم از حال رفته امیراحسان گفت -آروم باش،اتفاقیه که افتاده،خانومت مادره، نمیخواسته بچه طوریش بشه. حمید سیلی محکمی به صورت فرحناز زد و کشان کشان او را به سمت هیوندای سفیدی میبرد و فرحناز التماسش میکرد. امیراحسان اما مات زده به روبه رو نگاه میکرد. عقب عقب رفتم و تقریبا فرار کردم. پله هارا ده تا یکی دویدم. دراتاق را قفل کردم و تکیه بر در نشستم.صدای بسته شدن در واحد آمد و من ازترس تکیه ام را محکم تر کردم. دست گیره ى در را بالا و پائین کرد. مثل حمید فریاد نزد بلکه آرام و مردانه گفت: -از من قایم شدی؟ از خدا چی؟ میتونی قایم شی؟بهار...این بود اعتماد من ؟ باز کن کاریت ندارم. چیزی نگفتم که اروم گفت؛ -بهار اون بچه رو کشتی! بی اراده گفتم: -بخدا من نمیدونستم.به جون بابام به جون مادرم.اصلا به جون تو،من روحمم خبر نداشت -چرا دروغ میگی ؟ اون حرفا چی بود از آیفون شنیدم؟ چرا راستشو نگفتی؟ اخلاق خوبش جرأت دارم کرده بود در را باز کردم و روی تخت نشستم. وارد اتاق شد. وای از نگاه مردانش که اتیشم زد.با پرویی گفتم. _تو نباید دخالت میکردی. اون الان میره فرحنازو میکشه، تو راضی الان؟ ینی چی که مث زنا تو همه چی دخالت میکنی.. ناباور بودکم کم اخم هایش در هم شد وگفت: -مثل اینکه بد میکنم باهات خوش رفتاری میکنم آره؟ -نه پس بد رفتاری کن بخاطر کار دونفر دیگه. به خیال آنکه حدش همین باشد بلبل زبانی کردم اما محکم کوبید به دراتاق وگفت: -بامن بحث نکن.نشنیده گرفتم حرفاتو بهار. بازهم چون تن صدایش بلند نبود نترسیدم -شنیده بگیر اتفاقا!ً به وضوح دهانش باز ماند.سرش را بالا گرفت و چشمانش رابست.کم کم صدایم بالا رفت و تمام ناراحتی هارا ریختم رو دایره. اما او فقط ذکر لبهایش استغفار بود تا مبادا باز هم حرفی بزند که ناراحتم کند.. -آره فهمیدی؟ خستم کردی,خشک بازیات خستم کرده. .خوش بحال نسیم.اون فریدو دیدی؟؟ روزی نیست جون نده واسه نسیم... تمام شد.نام فرید که آمد کظم غیظش شکست خورد آنچنان فریاد کشید که بند دلم پاره شد: -"خفه شو " مطمئن شدم لال شدم.بغض بالا آمده ام ترکید و خودم را روی تخت انداختم و های های گریه سر دادم. اما دلش نرم نشد,فریاد زد: -منه احمق رو بگو واسه خانوم ماشین میخرم راحت باشه.دل و قلوه دادنای فرید چشمتو گرفته؟ باید هرروز بگم فدات بشم ؟ میدونی همون موقع که دروغای دنباله داره زمان خواستگاری رو شنیدم نباید میذاشتم به اینجاها بکشه. یه روده ى راست تو شکمت نیست. فهمیدم در کمد را باز کرد.کتش را برداشت و بی توجه به من و گریه هایم رفت... ... @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
#فصل_دوم #رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_دوازدهم -"ولی تو گفتی خودتون رضایت دادید راننده بره!"
_چشم...ممنون،آخه زحمت میشیم مادر،خودم و امیراحسان هم زیادیم. _نخیر,همه میانا حتی آقا فرید.به خونتونم زنگ زدم از قبل. _پس مزاحم میشیم. -او چقدر تعارف میکنی دخترم؟! خیلی وقته دور هم نبودیم.کار خاصیم نمیخوام بکنم دیدی که بدون قرار قبلی زنگ زدم,پس نگران زحمتم نباش دور هم جمع بودیم اما، محمد تا آخرشب نیامد وفائزه ازاین موضوع ناراحت بود وقتی سر سفره ای که به پیشنهاد پدرم وسرهنگ روی زمین پهن شده بود نشستیم؛محمد هم رسید.با حالی آشفته که کاملا مشخص بود محمد همیشگی نیست.دست و رویش را شست وکنار امیر احسان که طرف راست من بود نشست. زمزمه هایش زیر گوش امیراحسان نشان از باز شدن پرونده ى جدیدی بود وبه دنبالش تنهایی و حرص برای من. مدتی بود سرش خلوت شده بود ومشکلی نداشتیم.متوجه شدم اخم های امیراحسان لحظه به لحظه درهم میشد.هیچکس بجز من در نخ آنها نبود.حتی آخر شب توی ماشین هم به حرفهایم توجهی نکرد و در فکر بود. به خانه رسیدیم گوشیم رو از کیفم در اوردم متوجه شدم چند تماس از دست رفته از حوریه دارم. بیخیال گوشی رو روی پا تختی رها کردم و توجهی نکردم. حوریه دوباره تماس گرفت،گوشی را از پاتختی چنگ زدم و به پذیرایی رفتم.این حوریه همانطور ترسناک بود چه رسد به آنکه نصف شب نامش روی گوشیم خاموش روشن شود.امیراحسان ول کن معامله نبود پشتم آمد وگفت: -حالت خوبه؟ خودم را با دو به دست شویی رساندم وگفتم: -الان میام.ببخشید. دررا به رویش بستم وقفل کردم تماس را که قطع شده بود دوباره برقرار کردم و به دو بوق نرسیده جواب داد: -الو؟ آب را باز کردم تا سروصداشود.آهسته گفتم: -چته حوری؟ بابا چی از جون من میخواین؟! -بهار بدبخت شدیم. -چرا؟! دستم را روی قلبم گذاشتم.دلم گواه بد میداد امیراحسان: بهار خوبی؟ چی شد یهو عزیزم؟ بازکن. -هیچی...خوبم. حوریه با بغض گفت: -کریم رو گرفتن! برپیشانی کوبیدم و گفتم: -یا امام رضا... حوریه باگریه گفت: -غروب مسعود روزنامه اورده بود.عکسشو دیدم. از ترس حس کردم حالت تهوع دارم.با وحشت و ناباوری گفتم _ من باید ببینمت حوری امیراحسان هم دائم یا به در میزد یاصدایم میکرد -صبح میام ... -حوری فقط.. وصبرم از تقلای امیراحسان سرآمد و جیغ کشیدم: _امیر احسان دست از سرم برمیداری یانه؟ ساکت شد اما بجایش گریه من در امد. _حوری من صبح بهت میگم کی بیای! گوشی را قطع کردم و پشت آینه گذاشتم.دست و صورتم را شستم و خارج شدم.دلم برایش سوخت.نگرانم شده بود اما من مثل وحشی ها رفتار کردم.آنقدر بزرگوار بود که قهر نکند.با نگرانى حوله به دستم داد و محو چشمان سرخم گفت: -چی شد عزیزم، داشتیم حرف میزدیم یهو چت شد؟ چیزی نگفتم که ادامه داد: -من ناراحتت کردم؟ خیره به چشمان معصومش سرتکان دادم.یعنی تا کی فرصت داشتم این چشمهای نجیب راـداشته باشم؟! بی اراده سرم را روی قلب تپنده اش گذاشتم.کاش انقدر جدی نبود تا میتوانستم دردم را بگویم.دستش را روی سرم گذاشت: -تو چته دختر؟؟ -یه لحظه حالم بهم خورد ببخشید سرت داد زدم. -گوشی رو کجا بردی؟! _گوشی؟ سرتکان داد.گویا تیزی اش را فراموش کرده بودم.ازش فاصله گرفتم و گفتم: -آهان!! راست میگی! دیوونه ام.حواسم نبوده انقدر عادت کردم به این حرکت که گوشی رو از روی عسلی بردارم... چرت گفتم.خودم هم میدانم خودش هم میدانست! ناراحت شد اما مراعات کرده و رو گرداند.. -باشه من میرم بخوابم. قبلش برو گوشیتو از دست شویی بردار.شب بخیر. ممنونش بودم که انقدر ساده چشم پوشی کرد.اما با سکوتش شرمندگی هم نصیبم میشد ... @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
#فصل_دوم #رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_سیزدهم _چشم...ممنون،آخه زحمت میشیم مادر،خودم و امیراحس
صبح بعد از رفتن امیر احسان بلافاصله به حوریه زنگ زدم و منتظرش ماندم. زنگ در بلند شد همین که در را باز کردم هر دو با رنگ پریده گفتند: -نیست که؟ -نه سرکاره روزنامه را به سینه ام چسباند و داخل شد. قبل از باز کردن صفحه, چشمم به فرحناز افتاد که زیر چشمش کبود شده بود. روبه رویشان نشستم و صفحه را باز کردم.چهره ى کریحه کریم را دیدم.بدون هیچ پوششی روی چشمش.با قرمز تیتر شده بود: "با اجازه ى قضایی منتشر شد"...آنقدر حالم بد بود که نتوانستم متنش را بخوانم. حوریه دست مرتعشم را دید و ادامه داد: _نوشته یکی از اعضای باند قاچاق مواد و آدمه که دستگیر شده,چند مورد شرارت داشته که هرکس شاکیه بیاد شکایت کنه. باخیال خام گفتم: -خب! اینکه چیزی نیست! _ابله اگه دهن باز کنه مارو لو بده چی؟ -چرند نگو خب؟ هر چرتی به دهنت میاد لازم نیست بگی. ما پا دو هم نبودیم،نوچه هم نبودیم. _ نبودیم ؟ اصلا هیچی ...اونوقت پلیسم اینارو باور میکنه؟ اون وقت قضیه زینب رو بشه بازم ما هیچ کاره ایم؟ -اون رو نمیشه.اون چرا رو بشه؟ مگه گفتن جرمش قتله؟ اصلا مگه فقط تیتر نزده قاچاق؟ نگاهی بهم انداختند و بعد نوع خاصی به من نگاه کردند و حوریه گفت: _چرا...اونجا اینجوری زده و واقعنم کریم مغز خر نخورده که به قتل هم اعتراف کنه!اونم قتل یه آدم بی کَس و کار! ولی تو اعتراف میکنی!! از این به بعد که خبرا سریالی بشه تو میخوای رنگ به رنگ بشی و مثل الان بلرزی؟ خوب گوشاتو باز کن بهار مث بچه ادم طلاق میگیری و گورتو از زندگیش گم میکنی.نزار بدبخت تر از اینکه هستیم بشیم. حرفایش را زد و بافرحناز از خانه بیرون رفتند. هر آن چهره معصوم زینب جلوی چشمام نقش میبست.حس میکردم روح او در این خانه است و مرا میبیند. از بچگی ترسو بودم، مانتویی روی لباسم انداختم و بدون توجه به ظاهرم کیفم را چنگ زدم و از خانه تقریبا فرار کردم. * * * * مستی در را باز میکرد و گفت: _امیراحسان میدونه کشف حجاب کردی؟! _نخیر..حواسم نبود چادر سرکنم خواهشا تو هم چیزی نگو شب که میاد. مادرم خوشحال از سرزده آمدنم مثل پروانه دورم میچرخید.نسیم هم با فرید نشسته بودند.دخالتی در زندگیشان نمیکردم اما دیگر لجم درآمد و آهسته به مادرم گفتم: -تا کی وضع همینه؟! مادر عصبی سیر میکوبید گفت: _نمیدونم والا -فرید نمیخواد کاری کنه؟ از بابا خجالت نمیکشه؟؟ _چی بگم دخترم. خودمم از این وضعیت نسیم ناراحتم! مادر سرگرم سیر کوبیدن بود،همینکه آمدم به امیراحسان زنگ بزنم خودش تماس گرفت: -بهار جان من شب با دوستم میام,شما شامتو بخور -نه! من میخواستم زنگ بزنم تو بیای خونه مامانمینا. -خب چه بهتر تنهام نیستی همونجاشامتو بخور شب دوستم رفت میام دنبالت. -ماشین اوردم خودم. -خب آخر شب نمیشه که تنها پاشی بیای. _الان تا قبل شب بشه حرکت میکنم. فقط سریعتر برو خونه یادم رفته کلید بیارم. _چشم بهارجان میبینمت. تماس قطع شد. خداحافظی کردم و راه افتادم. ترافیک سنگین باعث شد دیرتر به خانه برسم. زنگ را زدم که محمد در را به رویم باز کرد. _سلام زنداداش. از همان اول من را زنداداش صدا میزد اما صمیمی تر از زنداداش بودن برخورد میکرد.انگار که تمایل داشت زنداداش را به آبجی تغییر دهد. -سلام آقا محمد خوبید؟ خوش اومدید ببخشید من نبودم. _خواهش میکنم شما ببخشید. در همان حال وارد شدم از اینکه امیر احسان به پایم بلند شد دلم ضعف رفت.با روی باز به مردی که پشتش به من بود اشاره کرد ودر حالی که به سمتم می آمدگفت: -سلام! ایشون جناب سرگرد علی نادرلو همکار جدیدم هستن. مرد بلند شد و نگاهش به من افتادهر دو بهم خیره شدیم،چشمانش یک برقی زد و خاموش شد: -سلام خانوم. دستم را روی سرم گذاشتم و با بیحالی بازوی امیراحسان را گرفتم و از حال رفتم..... ... @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
#فصل_دوم #رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_چهاردهم صبح بعد از رفتن امیر احسان بلافاصله به حوریه ز
نمیخواستم با حوری در رابطه باشم اما مجبور شدم تماس بگیرم.داشتم دیوانه میشدم.این قطعات درهم پازل جور نمیشد که نمیشد. -الو حوریه؟ -هان؟ واسه چی زنگ زدی؟ خودت میگی.. -شاهینو دیدم. با بهت گفت: -چرند؟ -نه..خودمم باورم نمیشه میخوام بخندم.گریه دیگه تکراری شده.زندگی ما... _چرت نگو!! کجا؟ کی؟ وای... -دوست امیراحسانه! صدای بوق اشغالی آمد!.فکر میکنم آنقدر شوکه شده بود که همچین کاری کرد. دودقیقه ى بعد پیام داد: -حاضرباش میام دنبالت. نمیدانم با جت آمد یا نه فقط دیدم حدود ده دقیقه ى بعد در خانه ام است. سوار ماشینش شدم و راه افتاد -بگو ببینم چی دیدی؟ -شاید توهم باشه حوری! باعصبانیت نگاهی به سمتم انداخت و گفت: -واسه توهم منو کشوندی؟ -حوریه دیشب اومده بود خونمون دیدمش.خودش بود.البته خیلی خیلی تغییر کرده بود اما من شناختمش! )نمیدانم لحنم چطور بود که حوریه با نگرانی گفت: _باشه آروم تر بهار ! تکیه دادم و صورتم را با دو دستم مخفی کردم حوریه کناری پارک کرد و گفت: _کامل بگو چیشد. من گیجم -دیشب امیراحسان گفت دوستش اومده خونمون. من نبودم.وقتی رسیدم دیدم شاهین اونجاست. امیراحسان گفت سرگرد نادرلو دوست وهمکارم هستن. -یعنی چی؟! یعنی جاسوس بوده؟! مطمئنی خودش بود؟ -آره..خیلی عوض شده بود.موهاش کوتاهه کوتاه.با شخصیت و پرابهت.مثل یه پلیس. چیکار کنم حوری؟ _طلاق بگیر! منم دارم میرم مونترال.اینجا جای موندن نیست.بکّن و برو.جدا شو..پس فردا میپّرم.فرحنازم احتمالا طلاق بگیره وبره ترکیه..حالا که میگی شاهین سروکلش پیدا شده از رفتنم خوشحال ترم. حالا فهمیدم چرا زیاد نگران ومتعجب نیست _ نمیخوای کمک کنی تهش رو در بیاریم؟ سرش را به طرفم کج کردوگفت: _واقعا چرا انقدر احمقی؟ سری که درد نمیکنه دستمال ببندم؟ به من چه؟ من که تا پسفردا رفتنی ام. -کاش یکی رو داشتم بهش تکیه کنم...من پام گیره...خدا چیکار کنم... نگران امیر احسانم..نگران خودش ابروش. _جداشو ازش.مگه نمیگی با ابروعه؟ میخوای ابروش بره؟ نمیخوام تو دلتو خالی کنم ولی به نظر من تو هم جدانشی شاهین واسه عملی شدن هدفشون بی سروصدا مجبورت میکنه جدا بشی.چون تو براشون دردسری. _به چه بهونه ای جدا بشم؟! بگم چی؟ بگم چون خوبی، نمیخوامت؟ چون پاکی نمیخوامت؟ چون مؤمنی بغضم ترکید دستش را روی رانم گذاشت وگفت: -گریه نکن دوستم، از الان استارت بزن. ناسازگاری کن...حرفاشو گوش نکن چه میدونم زن عوضی ای شو! دلم نمی امد اما روزگار بازی بدی را شروع کرده بود.چشمانم را بستم و به صندلی تکیه دادم... ... @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
#فصل_دوم #رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_پانزدهم نمیخواستم با حوری در رابطه باشم اما مجبور شدم
همه چیز قاطی و در هم شده بود.وقتی از امیراحسان پرسیدم که سرگرد را چه مدت است میشناسد؟ با گفتن "دو،سه،‌ماه" ترسم صدبرابر شد. امیر این روزها کمتر به خانه می امد و درگیر پرونده جدیدی که با سرگردنادرلو اغاز کرده بود.بود. در همین حین سرگرد نادر لو ما را به خانه خودشان دعوت کرده بودند. انگار بدبختی هایم تمامی نداشتند.فکر اینکه نکند شاهین نفوذی بوده و وارد باند شده هر لحظه ترسم را چند برابر میکرد. یک چیز این وسط میلنگید اما چه بود الله اعلم... دائم به خودم امیدواری میدادم یا من اشتباه کرده باشم و او شاهین نبوده,یا شاهین بوده و من را نمیشناسد یا کلا اگر شاهین بود شاهین خلافکار باشد نه شاهینی که شاید واقعا پلیس است! مثل دیوانه ها پرسیدم: -میشه مثلا نفوذی بشه یکی؟ متعجب در حال رانندگی نگاهم کرد: _میشه واضح تر بپرسی؟ -میگم یعنی میشه یه روزی تو تونقش یه خلافکار وارد یه باند بشی؟ -آهان...آره...من نشدم تاحالا..ولی خب کلاسایی داریم که یه مدت طرف رو تعلیم میدیم بعد میفرستیمش. -برعکسشم هست؟ یعنی خلاف کار بیاد تو گروه شما؟ آره ولی خب احتمال این مورد کمتره.خیلیم کمتره... بی مقدمه گفت: -اتفاقا چه به موقع پرسیدی! همین علی نادرلو یه بارمأمور مخفی شده. با ناباوری و وحشت گفتم: -یعنی چی؟؟؟؟ _حالا امشب میگم خودش تعریف کنه.خیلی باحاله..ما دورادور همدیگرو میشناختیم.یعنی اسمی همدیگرو میشناختیم. از زاهدان اومده خیلی کارش درسته. سر تکان دادم و در دل فاتحه ای برای خودم دادم. رسیدم و امیر احسان زنگ را فسار داد در بدون پرسش با تیکی باز شد و هردو داخل شدیم.دری هم درطبقه همکف آپارتمان باز شد. در دل بسم الله گفتم و از خدا خاستم ابرویم بیشتر از این نرود. اگر یک درصد شک داشتم شاهین باشد حالا با شکستگی روی ابروی بلند و راستش مطمعن شدم. ... @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
#فصل_دوم #رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_شانزدهم همه چیز قاطی و در هم شده بود.وقتی از امیراحسان
حالا تن صدایش هم تأئید میکرد که همان شاهین خودمان است.همانی که آنقدر خوب نقش عاشق را بازی میکرد. وارد شدیم و در حالی که از کنارش رد میشدم گفت: -خیلی خوشحال شدم از آشناییتون, حالتون بهتره انشاالله؟ بخدا قسم که موذی تر از او ندیده بودم.خودش بود,خودش بود که انقدر خوب میتوانست فیلم بازی کند.آرام گفتم: -شکر خدا! زن جوانى با چادر سفید از آشپزخانه خارج شد: -سلام! حال شما؟ نمیشناختمش.ساده و معصوم به نظر می آمد و باردار بود. حتی نتوانستم.احوالی بپرسم. امیراحسان متوجه شد و دستم را بی هوا گرفت. زن با مهربانی گفت: _عزیزم من پریسام راستی.اسم گل شما چیه؟ بجای جواب نگاهم چرخید روی شاهین، خواستم ببینم اگر بگویم بهار ؛عکس العملش چیست؟ شاید چهره ی من هم برای او آشنا بود اما مطمئن نبود خودم باشم. گیج و بی حواس گفتم: _بهار. شاهین با لبخند گفت: -غریبی نکنید, بفرمائید خواهش میکنم. خم شد و عسلی های کوچک را جلویمان گذاشت و پذیرایی را شروع کرد. وای خدا...جانم را بگیر اما اینطور مجازاتم نکن.وقتی خم میشد و پذیرایی میکرد؛حسش.حضورش بویش همان بود. رنگ و رویم پریده بود و حالم اصلا خوش نبود. کلافه سرم را گرفتم و با بغض گفتم: -احسان جان میشه زودتر بریم؟ چنگالی که سرش سیب بود رابه سمتم گرفت .آهسته گفت: -به این زودی؟؟ -سرم داره میترکه. شاهین به پریسا کمک میکرد تا میز شام را بچیند و در میدان دیدمن بود _باشه عزیزم پس حداقل بعد شام.الان خیلی زشته. دیدم!! بخدا دیدم غیرعادی نگاهم میکرد و به محض آنکه مچش را گرفتم نگاه دزدید...نا آرام تر شدم..انگار وقتی که بی اهمیت بود حالم بهتر بود اما حالا مطمئن شدم من راشناخت پریسا: بفرمائید خواهش میکنم .بهار جون بیاید..آقا امیراحسان بیاید خواهش میکنم. هردوبلند شدیم و سرمیز نشستیم,پریسا روبه روی من و شاهین روبه روی احسان بود. اصال دلم نمیخواست سربلند کنم. شاهین:-بهار خانوم؟ بدید براتون از این بیف بکشم. وای! اسمم را که به زبان آورد من را کشت. میخواست خاطره ى بیف خوردن را به رویم بیاورد. -نمیخوام ممنونم. -چرا؟ خوبه ها! امیراحسان به خانومت تعارف کن. -بهار میخوری برات بیارم؟ ضعیف گفتم: _نه.ممنون نمیخورم شاهین:اولش بدش میاد آدم، ولی بعدش خوبه.. پس.منظور داشت.روزی که من را با این غذا آشنا کرد به او گفتم از ظاهرش بدم آمده اما بعدش نظرم عوض شده بود.کنترل از دست دادم و وحشیانه گفتم: -نمیخوام. همه جا ساکت شد.چهره ی امیراحسان مثل پدری شد که بچه اش در جمع حرف بد بزند لبهایش را گاز گرفت و ناباور نگاهم کرد. احمقانه روسریم را مرتب کردم و با سرفه ى مصلحتی گفتم: -بخدا حواسم نبود ببخشید. قیافه ى امیراحسان دیدنى شده بود.هنوز همانطور ابرو بالا و لب گازگرفته نگاهم میکرد.پریسا زد زیر خنده و گفت: -حقته علی..حقته! تو همیشه حرص دربیارى. نگاه شاهین دوباره برق داشت.یک برق کوتاه: -بیخیال امیراحسان چرا اونجوری نگاهشون میکنی؟! شوخی کردیم دور هم! اما دیگر احسان آن احسان سابق نشد! تا آخر شب اخم کرده بود و میدانستم در فکر یک تنبیه جانانه است. امیراحسان و شاهین درباره پرونده حرف میزدند. منو پریسا هم حرفهای خودمانی. -چندساله ازدواج کردید؟ با شغلش مشکل نداری؟ مهربان خندید و گفت: - دوسال و دو ماه. اوایلش چرا... مخصوصا مأموریت که میدادن به شهرستان. - مأمور مخفی هم شده؟ -از ازدواجمون به بعد که نه.اما قبلا چرا. -مثال کی؟ چندسال پیش؟؟ فهمیدم خیلی لحنم وحشتزده و مشکوک است چرا که با نگرانی گفت: -نمیدونم گلم.میخوای بپرسم؟ _نه..نه.. نیازی نیست. فقط نگران شوهرمم.میترسم پست خطرناکی بهش بخوره. -نه بابا...خیالت راحت این جریان شاید واسه شش هفت سال پیش باشه,اینجا ایرانه ها! مگه چقدر از این باندا هست. فقط روی کلمه ى شش هفت سال فکر میکردم!کی باورش میشد همان شاهین مو اسبی با آن سرو وضعش تبدیل شده است به علی و انگشتر عقیق و ته ریش! در اخرپریسا شماره مرا یادداشت کرد. خداحافظی کردیم و درماشین نشستیم. ... @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
#فصل_دوم #رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_هفدهم حالا تن صدایش هم تأئید میکرد که همان شاهین خودم
ساعت دوازده ظهر بود,معمولا پیام های تبلیغاتی زیادی داشتم که از فاصله ى شب تا صبح رگباری برایم می آمد. به خیال آنکه بازهم تبلیغاتی باشند؛ یک نگاه کلی به مکالمات انداختم ودیدم که حدسم درست بوده,به عادت هرصبح؛همه را مارک کردم تا یکجا حذف شوند اما تا آمدم کلمه ی Delete را لمس کنم؛در محدوده ى بینائیم کلمه ى"شاهین" را دیدم. دستم شروع کرد به لرزیدن.شماره ى نا شناسی بود که به جهت رند بودن ؛جزو تبلیغاتی ها پنداشته بودم.مکالمه را گشودم: _"سلام خانوم بهار غفاری!! فرزند فرامرز و نغمه!! خواهر مستی و نسیم!! بازم بگم؟؟" با دستی لرزان تایپ کردم: _"بجا نمیارم؟!" _"عه! پس یه بهار غفاری دیگه بود که جنسارو جابجا میکرد! ببخشید مزاحم شدم." _"شاهین چرا برگشتی؟" "من جایی برنگشتم. جای اصلی من اینجاست. فقط نمیدونم توبین ما چیکار میکنی!؟ بچه ها فرستادنت تا مأمور مخفی بشی؟! هه!" _"باید ببینمت.تو رو خدا به امیراحسان چیزی نگو. بخدا من جاسوس نیستم. _"پس تو خونه دوست من و مسئول پرونده ى باند چیکار میکنی؟؟" _"شاهین تو روخدا بگو چطوری ببینمت" _"فردا ساعت 5 اون پارکی که جنس میبردی" یک آن باورم نشد این من باشم که انقدر راحت با او حرف میزند.کم کم داشتم عادت میکردم! واین یعنی عین بدبختی. اینکه عادت شود پنهان کاری و خیانت و دروغ.هفت سال بود آدم شده بودم ولی حالا آهسته آهسته برمیگشتم به دوران قبل.وای بر من.فکر کن امیراحسان بشنود زنش با دوستش قرار گذاشته! حالا هرچند بدون منظور، اما من باید میرفتم.دیگر از فرار و بی خبری خسته شده بودم. یک آن حس حماقت کردم.نباید کتباً آتو دستش میدادم.من علناً اعتراف کرده بودم که جنس پخش میکردم.. اما فکر مسخره ای بود,اگر واقعا پلیس باشد اثبات گناهکار بودن من برایش مثل آب خوردن بود. تا فردا دل در دلم نمیماند.مثل دیوانه ها قدم میزدم و منتظر28ساعت اینده. * ** **** حسی به من میگفت سرانجام,من وامیراحسان چه خوب چه بد؛جدایی است. ما دقیقا دو خط موازی بودیم که تلاقی ای نداشت.راه ما تا ابد جدا بود. اگر قرار بود برسیم؛باید یکی امان میشکست. یکی باید منحرف میشد از مسیرش. ... @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
#فصل_دوم #رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_هجدهم ساعت دوازده ظهر بود,معمولا پیام های تبلیغاتی زیا
عینک آفتابی به چشم روی نیمکتی که همیشه ساقی آن بودم نشسته بودم.انگار همین دیروز بود با فرحناز و حوریه بعد از تعطیل شدن دبیرستان می آمدیم و اینجا مینشستیم.از دور دیدمش. تیپش شبیه امیراحسان بود.کت و شلوار و تجهیزات به کمر.نه....پلیس بود واقعا. ابهت وجدیتش مثل احسان بود.با ترس ایستادم.عینک آفتابیش را برداشت و گفت: -بشین. تقریبا روی نیمکت ولو شدم هر دو به روبه رو نگاه میکردیم. -خب...بگو...میخواستی منو ببینی. -تو.. کی هستی؟! یعنى واقعا کی هستی؟! -من سرگرد علی نادرلو(از جیب داخل کتش کارت شناسایی اش را در آورد) هستم. -هه! نگو که جعل یه مشت مدارک واسه شما کاری داره! -برام مهم نیست درموردم چه فکری میکنی...فقط...برات عجیب نیست تو سن 28سالگی سرگرد کردن ؟! ترفیع رتبه است. بخاطر ماموریتی که قبلا انجام دادم.حالا نوبت توعه جواب بدی. اینجا...بین ما چی میخوای؟ از طرف کی اومدی؟ کریم؟ _اونو که گرفتن.تمام روزنامه ها زدن.به من یه دستی نزن. بعدشم اون خورده پا چه نفوذی میخواد بکنه ؟ _خب...جواب بده...تو یه دختر بزدل بودی، خورده پا بودید واسه همین کاریتون نداشتم,اما الان.... جرمتو بزرگ نکن، از طرف هر کی اومدی بگو و خودت رو بکش بیرون. -بخدا از طرف هیچکس...اتفاقی با امیر احسان آشنا شدم. -اما تو لیاقت اونو نداری! -من درست شدم. -یعنی میخوای باهاش زندگی کنی؟! سرتکان دادم. _خیلی پررویی! اونوقت منم وایمیستم و میذارم به دوستم وهمکارم خیانت کنی! اگه واقعا هیچ کاره ای؛بکش بیرون و برو. _برم؟ فقط رفتنم خیال تو رو راحت میکنه؟! -پس چی ؟؟ لابد دنبال دردسر میگردی؟! تو و دوتا دوستت درمقابل جرمایى که باند انجام میداد هیچ به حساب میاین. طوری که میشه چشم پوشی کرد از خطاتون. متعجب از این کارش گفتم: -قضیه زینب..!!!! اون چی میشه..؟؟ ناراحت و مغموم گفت: _مگه فقط زینب فدا شد؟؟ میدونی این وسط چه قدرا نابود شدن؟ -هه! ولی مقصر ما بودیم شاهین!! تو پلیسی؟! تو چه جور پلیسی,هستی که از من میگذری؟ زینب فرق میکرد! چرا اینجوری میکنی؟؟ چرا خودتو زدی به فراموشی؟ عصبانی نگاهم کرد: -شاهین نه، علی. هروقت جای ما بودی میتونی نظر بدی.الان احساساتی حرف میزنی. با زاری گفتم: -زینب رو جلوی چشمات تیکه تیکه کردن... بلند گفت "هیس"و به اطراف نگاه کرد... ... @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
#فصل_دوم #رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_نوزدهم عینک آفتابی به چشم روی نیمکتی که همیشه ساقی آن
با جدیت تمام گفت: _پاتو از زندگی احسان بکش بیرون .اون تو همین سه ماه شده داداش من و همه کسم.فکر نکن همچینم از گناهات چشم پوشی میکنم.فقط بخاطر امیراحسان. نمیخوام خُرد بشه,میفهمی؟تو مایه ننگشی.به حرمت اینکه مَحرم امیراحسانی بهت مهلت میدم بی سروصدا بری. با درد چشمانم را بستم و درحالی که به عمر کوتاه زندگی مشترکم فکر میکردم گفتم: -ممنونم بخاطر حفظ آبروم. -من تمام تلاشم حفظ آبروی احسانه.. واقعا پیش خودت چی فکر کردی؟! اون مثل یه فرشتس! صورتش را از من برگرداند و ادامه داد: _الانم بلند شو برو. داداشم خوش نداره ناموسش بیرون باشه. اونم کنار یه غریبه. حرفهایش را زد و از کنارم بلند شد و رفت **** * ** خسته از روزگاری که هربار بازی جدیدی را شروع میکرد، به خانه برگشتم. زمانی که خوشبختی در خانه امیر احسان و خنده های شیرینش پیدا کردم. از اینکه همیشه از اشتباهاتم چشم پوشی میکرد. مسخره است اما، دلم برای "لااله الا الله" گفتنهایش حسابی تنگ شده بود. نه حتی گریه هم نمیتوانست ارامم کند. عمر زندگی مشترکم چقدر کوتاه بود. حرفهای شاهین مثل چاقویی بود که انگار محکم روی حنجره ام قرار گرفته بود. قهوه جوش را روشن کردم.برای امیر احسان نوشتم میخواهم بخوابم، نگران نشود. تلفن را کشیدم و گوشی را خاموش کردم. قهوه جوش آمد؛ برای خودم قهوه ریختم. پشت میزنشستم. میخواستم یک دور هفت سال پیش را مرور کنم.حالا که قراربود بروم؛ بگذار ببینم چرا باید بروم؟ من مثل فرحناز و حوریه از حقیقت فرار نمیکردم. ترسو و بزدل و احمق بودم اما هنوز چیزی در وجودم به اسم وجدان حس میکردم که هفت سال تمام نگذاشت آب خوش از گلویم پائین برود. از قهوه ام نوشیدم و به هفت سال پیش بازگشتم..... ... @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄