🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
❀ 🙇♀💛🙇♀💛🙇♀💛🙇♀ #رمان #بی_تو_هرگز #پارت_هشتم ساعت نه و ده شب ،وسط ساعت حکومت نظامی ،یهو سر و کل
🙇♀💛🙇♀💛🙇♀💛🙇♀
#رمان
#بی_تو_هرگز
#پارت_نهم
مثل ماست کنار اتاق وا رفته بودم نمی تونستم با چیزهایی که شنیده بودم کنار بیام.
نمی دونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت.
تنها حسم شرمندگی بود. از شدت وحشت و اضطراب، خیس عرق شده بودم.
چند لحظه بعد علی اومد توی اتاق با دیدن من توی اون حالت حسابی جا خورد.
سریع نشست رو به روم و دستش رو گذاشت روی پیشونیم:
- تب که نداری. ترسیدی این همه عرق کردی؟؟ یا حالت بد شده؟
بغضم ترکید، نمی تونستم حرف بزنم خیلی نگران شده بود.
- هانیه جان؟
می خوای برات آب قند بیارم؟؟
در حالی که اشک مثل سیل از چشمم پایین می اومد سرم رو به علامت نه، تکان دادم.
- علـــــی؟
- جان علـــــی؟
- می دونستی چادر روز خواستگاری الکی بود؟؟
لبخند ملیحی زد، چرخید کنارم و تکیه داد به دیوار.
- پس چرا باهام ازدواج کردی و این همه سال به روم نیاوردی؟؟
- یه استادی داشتیم می گفت زن و شوهر باید جفت هم و کف هم باشن تا خوشبخت بشن.
من، چهل شب توی نماز شب از خدا خواستم خدا کف من و جفت من رو نصیبم کنه و چشم و دلم رو به روی بقیه ببنده.
سکوت عمیقی کرد:
- همون جلسه اول فهمیدم، به خاطر عناد و بی قیدی نیست.
تو دل پاکی داشتی و داری، مهم الانه کی هستی یا چی هستی، و روی این انتخاب چقدر محکمی.
و الا فردای هیچ آدمی مشخص نیست. خیلی حزب بادن با هر بادی به هر جهت میرن.
مهم برای من، تویی که چنین آدمی نبودی.
راست می گفت من حزب بادی به هر جهت نبودم.
اکثر دخترها بی حجاب بودن منم یکی عین اونها.
اما یه چیزی رو می دونستم از اون روز علی بود و چادر و شاهرگم.
من برگشتم دبیرستان، زمانی که من نبودم علی از زینب نگهداری می کرد.
حتی بارها بچه رو با خودش برده بود حوزه.
هم درس می خوند، هم مراقب زینب بود.
سر درست کردن غذا، از هم سبقت می گرفتیم،
من سعی می کردم خودم رو زود برسونم ولی اکثر مواقع که می رسیدم، غذا حاضر بود.
دست پختش عالی بود حتی وقتی سیب زمینی پخته با نعناع خشک درست می کرد.
واقعا سخت می گذشت علی الخصوص به علی.
اما به روم نمی آوردطوری شده بود که زینب فقط بغل علی می خوابید، سر سفره روی پای اون می نشست و علی دهنش غذا می گذاشت، صد در صد بابایی شده بود، گاهی حتی باهام غریبی هم می کرد.
زندگی عادی و طلبگی ما ادامه داشت، تا اینکه من کم کم بهش مشکوک شدم حس می کردم یه چیزی رو ازم مخفی می کنه.
هر چی زمان می گذشت، شکم بیشتر به واقعیت نزدیک می شد.
مرموز و یواشکی کار شده بود،منم زیر نظر گرفتمش.
یه روز که نبود، رفتم سر وسایلش همه رو زیر و رو کردم.
حق با من بود داشت یه چیز خیلی مهم رو ازم مخفی می کرد.
شب که برگشت عین همیشه رفتم دم در استقبالش، اما با اخم، یه کم با تعجب بهم نگاه کرد.
زینب دوید سمتش و پرید بغلش.
همون طور که با زینب خوش و بش می کرد و می خندید زیر چشمی بهم نگاه کرد:
- خانم گل ما ... چرا اخم هاش تو همه؟؟
چشم هام رو ریز کردم و زل زدم توی چشم هاش:
- نکنه انتظار داری از خوشحالی بالا و پایین بپرم؟؟
حسابی جا خورد و زینب رو گذاشت زمین...
👈ادامه دارد…
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
❀ #رمان #عشق_با_طعم_سادگی #پارت_هشتم صدام میلرزید و نذاشتم ادامه بده"محیایی" رو که دوستانه نگفته بو
#رمان
#عشق_با_طعم_سادگی
#پارت_نهم
یک روز صبح که به خاطر اومدن محرم همه عجله داشتن و یک هفته دیگه قرار عقدمون بود. عمه و امیرعلی اومدن خونمون تا مادوتا هم باهم حرف بزنیم!
چه استرسی داشتم، تو شهرستان کویری ما رسم نبود که عروس شب خواستگاری چایی ببره،باید سنگین و رنگین فقط یک سلام بکنه و تا آخر هم تو اتاقش بمونه.
ولی امروز مامان سینی چایی رو داده بود دست من،چون خواستگاری نبود و عمه آشنا !
با همه استرسی که داشتم خوشحال بودم که مثل فیلمها و قصه ها دستهام نمیلرزه !
عمه با دیدنم کلی قربون صدقه ام رفت و من مطمئن بودم لپهام سرخ شده چون حس غریبی داشتم و امروز عمه رو فقط مامان امیر علی میدیدم!
امیرعلی بایک تشکر ساده چاییش رو برداشت، اما عمه مهلتش نداد برای خوردن و بلندش کرد،و دنبال من اومد تا توی پذیرایی باهم صحبت کنیم!
سرم رو پایین انداخته بودم همیشه نزدیک بودن به امیر علی ضربان قلبم رو بالا میبرد و حالا بدتر هم شده بودم.
دستها و پاهام یخ زده بود،برای آروم کردن خودم دستهام رو که زیر چادر
رنگی ام پنهون کرده بودم , بهم فشار میدادم، شک نداشتم که الان انگشتهام بیرنگ و سفید شده.
_ببینید محیا خانوم؟؟
لحن آرومش باعث ریختن قلبم شد و سرم پایین تر اومد و چسبید به قفسه سینه ام!
به زور دهن باز کردم:
_بفرمایین؟
امیر علی نفسش رو فوت کرد:
_می تونم راحت حرف بزنم؟؟
فقط سرتکون دادم بدون نگاه کردن به امیر علی که خیلی دلم می خواست بدونم اون تو چه حالیه؟؟!
خیلی خیلی بی مقدمه گفت:
_میشه جواب منفی بدی؟!
برای چند ثانیه حتی کوبش قلبم هم وایستاد و سریع نگاهم چرخید روی امیر علی که فکر میکردم،شوخی میکنه ولی نگاه جدیش قلبم رو از جا کند و بهت زده گفتم:
_ متوجه منظورتون نمیشم ؟؟
کلافگی از چشمهاش میبارید:
_ببین محیا
مکث کرد و اینبار نگاهش مستقیم چشمهام رو نشونه رفت:
_وقتی می گم محیا بی پسوند ناراحت
که نمیشی؟؟
به نشونه منفی سر تکون دادم، چه حرفی؟! از خدام بود و اگر امیر علی می دونست با این محیا گفتنش بدون اون خانومی که همیشه جلوی بقیه بهم میگه چه آشوبی توی قلبم به پا کرده دیگه
نمیپرسید ناراحت میشم یانه!!
آروم گفت:
_خوبه.
بازم با کلافگی دست کشید به موهای معمولی و مرتبش که نه بهشون ژل میزد و نه واکس مو، ساده بود و ساده و من چه دلم رفته بود برای این سادگی که این روزها دیگه خریدار نداشت!!
_ببین محیا راستش من فکر می کردم همون شب اول به من و تو فرصت حرف زدن بدن، ولی متاسفانه همه چی زود جلو رفت و من انتظارش رو نداشتم،
می دونی من اصلا قصد ازدواج ندارم
امیدوارم فکر اشتباه نکنی، نه فقط تو، بلکه هیچ وقت و هیچ کس دیگه رو نمی خوام شریک زندگیم بکنم و اگر اومدم فقط به اصرار مامان و بابا بود که خیلی هم دوستت دارن!!
حرفهای امیرعلی دلم رو به درد اورد و دنیایی از غم قلب کوچیکم رو پر کرد، حالادیگر قلبم تند نمیزد و انگار داشت با هر کلمه از حرفای امیرعلی از کار می ایستاد.
پریدم وسط حرفش:
_الان من باید چیکار کنم نمی فهمم؟؟!
عصبی نفس کشید:
_میشه تو بگی نه!!
ادامه دارد...
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
#رمان #مبارزه_با_دشمنان_خدا #پارت_هشتم اون شب، حاجی با اصرار من رو برد خونه اش،منکه هم جایی برای ر
#رمان
#مبارزه_با_دشمنان_خدا
#پارت_نهم
بلافاصله یک برنامه هدف گذاری شده درست کردم، مرحله اول، نفوذ بین اقوام مختلف، مرحله دوم، شناسایی اخلاق، فرهنگ و تفکرات و نقاط قوت و ضعف تک تک شون بود، نقش و جایگاه
اسلام بین اونها، میزان و درصد نفوذ شیعیان در بین حکومت و قدرت.
مرحله سوم، شناسایی علت شیعه شدن تازه مسلمان ها، شیعیان از چه راهی اونها رو شست و شوی مغزی داده بودن؟
و آخرین مرحله، پیدا کردن راهکارهای نابودی شیعه در هر فرهنگ و قوم و ملیت بود.
بالخره ماموریت من شروع شد، مرحله اول، نفوذ.
همزمان باید مطالعاتم رو هم شروع می کردم، یک ماه دیرتر از بقیه اومده بودم ،زمانم رو
تقسیم کردم، سه ساعت می خوابیدم و بیست و یک ساعت، تلاش می کردم دیگه هیچ چیز جلودار من نبود.
****
کم غذا می خوردم و بیشتر مطالعه می کردم.
بین بچه ها می چرخیدم و با اونها دوست می شدم، هر کاری از دستم برمیومد براشون می کردم،اگر کسی مریض می شد و تب می کرد تا صبح بیدار می موندم ازش مراقبت می کردم.
سعی می کردم شاگرد اول باشم و توی درس ها به همه کمک کنم، برای بچه ها هم کلاس عربی و مکالمه میزاشتم، توی کارها و انجام کارهای خوابگاه پا به پای بچه ها کمک می کردم.
چون هیچ کس از شستن توالت ها خوشش نمیومد، شیفت سرویس ها رو من برمی داشتم،
از طرف دیگه، همه می دونستن من نور چشمی حاجی هم هستم، همه اینها، دست به دست هم داده بود و من، کانون توجه و محبوب خوابگاه و رئیس طلبه ها شدم.
تمام ملیت ها حتی با وجود اختلافات عمیقی که گاهی بین خودشون هم بود، بهم احترام
میزاشتن، و زمانی این نفوذ کامل شد که کار یکی از بچه ها به بیمارستان کشید.
ایام امتحانات بود و برنامه ها و حجم درس ها زیاد، هیچ کس نمی تونست برای مراقبت بره بیمارستان، از طرفی مراقبت ویژه و لگن گذاشتن و ... توی اون شرایط درس و امتحان خودم
رو هم باید می خوندم.
وقتی با این اوضاع، شاگرد اول شدم کنترل کل بچه ها اومد دستم،اعتبار و محبوبیت، دست به دست هم داد، حتی بین اساتیدی که باهاشون درس نداشتم هم مشهور شده بودم
#ادامه_دارد...
🔴 #اینرمانواقعیاست
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
#رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_هشتم طاق باز وسط اتاق خوابیده بودم و درعالم خواب وبیداری به همر
#رمان
#تا_تلاقی_خطوط_موازی
#پارت_نهم
حس عجیبی داشتم.بین خواستن ونخواستن مانده بودم. همه چیز سریع پیش میرفت. ششم عید بود که آمدند.
مادرم حسابی خوشحال بود.زیادی که هیجانزده میشد؛ میرفت روی کانال زبان مادری اش! وحالا ازاین ترکی حرف
زدنش میدانستم حالش بیش از حد خوب است:
مادر:نسیم اینا چیه؟!
_وا مامان؟ میوه اس دیگه!
_پس چرا اینطوری چیدی؟!
نماندم تا ببینم نتیجه چه میشود. حوصله این رفتارها را نداشتم وقتی هنوز گیج و سردرگم بودم.
تا حدودی خجالتزده
بودم وسعی میکردم اطراف پدر آفتابی نشوم. حس خاصی داشتم. دلشوره پررنگ ترینش بود.
نمیدانم...گاهی اوقات
آدم بی خود وبی جهت حس خوبی ندارد. من انگار که ته ماجرا را خوب نمیدیدم.
به راستی با چه جرأتی تا
اینجایش پیش رفتم؟! چطور میتوانم به پنهان کاریم ادامه بدهم؟ آیا واقعا همه چیز تمام شده بود ومن بیهوده
حرص میخوردم؟! باصدای زنگ کمی پریدم ولرزان ایستادم.
مادرم با استرس و نگرانی گفت:
_ای وای! تو چرا اینجایی؟! برو! برو تو اتاقت ببینم!
به اتاقم رفتم.صداهای غریبه بدجور غریب بودند.دست هایم را درهم میپیچاندم وگوش هایم را تیزتر
میکردم.صدای خانم حسینی آشنا بود.حس کردم جو سنگین شده است.سکوتشان طولانی بود.
صدای غریب مردی آمد:
_غرض از مزاحمت که معلومه؟
پدرم به متانت و آرامش ادامه داد:
_اختیار دارید.مراحمید.فقط آقای داماد کدومن؟
خنده ی آرام جمع آمد
_ایشون آقا امیراحسان ما هستن،اون دوتای دیگه خیلی وقته داماد شدن.
_اهان، سلامت باشن.خب خیلی خوش اومدید از خودتون پذیرایی کنید.
مادرم رو به نسیم گفت:
_نسیم جان مادر تعارفشون کن.
حوصله ام داشت سر میرفت.در باز شد و مستی تقریبا خودش را پرت کرد در اتاق!
_آبجـــی! انقدرخوبه!!
_هیس، یواش تر چته دختر...!
دوباره اما آهسته وبا هیجان گفت:
_انقدر جذّابه!
تقریبا مشتاق شدم.اما فوراً چیزی در درونم به من دهان کجی میکرد!
چیزی نگفتم که مستی باز هم شروع به تعریف و تمجید کرد:
_ قد بلند،خوشگل،فکر نکنی سوسوله ها! از این تیپّای مردونس! کلا بزرگونس،اصلا
قیافش شبیه باباهاس.
دست هایش را به هم کوبید وهیجانزده گفت:
_خیلی خوبه بهار، خیلی خیلی مَرده!
از ذوقش خنده ام گرفت:
_خب حالا توهم!؟؟ بگو پیرمرده دیگه!
_نخیرم،نمیفهمی چی میگم.پخته بودنشو میگم.
_خیلی خب...ممنون از اطلاعاتت.
صدای بلند مادرم نگذاشت حرفم با مستی را ادامه دهم:
_دخترم؟ بهار خانم؟ بیا عزیزم.
با استرس به مستی نگاه کردم و او ریز خندید.
_نخند مستی، میترسم!
_ازاون آقای جذاب میترسی؟؟
به شوخی به بازویش زدم وچادرم را مرتب کردم، در را با احتیاط باز کردم وسربه زیروارد پذیرایی شدم.
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوع ❌
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
#فصل_دوم #رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_هشتم ازآنجایی که هنوز دستم راه نیفتاده بود وناشی بودم
#فصل_دوم
#رمان
#تا_تلاقی_خطوط_موازی
#پارت_نهم
با خستگی روی صندلی نشستم و یک آن یاد امیراحسان افتادم.فوری گوشی را از کیفم برداشتم ودیدم که چند
پیام و تماس از دست رفته از او دارم. حتماً به شدت نگران بود.
-الو؟
-بهار تو کجایی؟! حالت خوبه؟! بهار کشتی منو! چرا جواب نمیدی؟
-خوبم نگران نباش
-با ماشینی؟ بهارجان خوبی؟ کجایی؟
صدای چیه اون؟
-ببین من بیمارستان...هستم اما نه واسه خودم نترس,دوستم رو اوردم.
- "یا حسین" ! الان خودمو میرسونم.
-لازم نیست,جزئیه مشکلش.
اما از اینکه دروغ بگویم و رسوا شوم؛فوری تصحیحش کردم
_یعنی راستشو بخوای تصادف کرده.
-وای! تو پشت فرمون بودی؟
_با من نبود,یعنی بود...باید حضوری ببینمت.
"باشه"ای گفت و تماس را قطع کرد!
دلم قرص شد.خوشحال از اینکه برای کمکم میاید ایستادم و قدم زنان منتظرش شدم. سرچرخاندم و دیدم که یک سرباز ویک افسر به سمتم میایند.
-سلام.راننده شما بودید؟
-خیر همراه بودم.
-راننده کجاست؟
-مقصر نبود,رفت.
-رفت یا پرش دادید؟
-درسته من گفتم بره.
-شما اشتباه کردید.این رو پُر کنید.
-چی؟ اخه چرا ؟؟؟
جواب ندادند و دور تر ایستادند.
نام و پیشه را نوشتم و شرح ماجرا را هم به جز نیت فرحناز را نوشتم و این کارِ از روی قصدش را حواس پرتی
ومشکلات روحی ذکر کردم. دلم نمیخواست شوهرش بفهمد از قصدبچه را ازبین برده. در آخر شماره ى خودم و
فرحناز را نوشتم.
گلو صاف کردم:
-ببخشید من باید چیکار کنم؟
-صبرکنید تا نیروی خانوم بفرستن.
-واسه من؟! میخواین منو ببرین؟!
...-
-اولا آروم تر، دوما اینکه دوستتون به هوش بیاد هروقت رضایت داد ما هم با شما کاری نداریم.شاید خودتون اصلا
بهش زدید. شوخی که نیست,بچشم مرده.
سرچرخاندم ودیدم زنى چادر به سر با مانتوی نظامی نزدیکم میشود...
_بریم خانوم.
-توروخدا یه ذره واستید الان به هوش میاد خودش رضایت میده.
_نمیدونم..لطفا بیاید.
هیچ چیز به اندازه ى دیدن امیراحسان خوشحالم نمیکرد.با آن قامت رشیدش از بین جمعیت تشخیصش دادم, پریشان و نگران بود...
#ادامه_دارد...
#کپی_حـــرام❌
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄