🇮🇷 امام زمان (عج) 🇵🇸
❀ 🙇♀💛🙇♀💛🙇♀💛🙇♀ #رمان #بی_تو_هرگز #پارت_دهم حسابی جا خورد و خنده اش کور شد زینب رو گذاشت زمین:
❀
🙇♀💛🙇♀💛🙇♀💛🙇♀
#رمان
#بی_تو_هرگز
#پارت_یازدهم
اول اصلا نشناختمش،چشمش که بهم افتاد رنگش پرید لب هاش می لرزید.
چشم هاش پر از اشک شده بود اما من بی اختیار از خوشحالی گریه می کردم، از خوشحالی زنده بودن علی..
فقط گریه می کردم اما این خوشحالی چندان طول نکشید.
اون لحظات و ثانیه های شیرین جاش رو به شوم ترین لحظه های زندگیم داد.
قبل از اینکه حتی بتونیم با هم صحبت کنیم شکنجه گرها اومدن تو.
من رو آورده بودن تا جلوی چشم های علی شکنجه کنن.
علی هیچ طور حاضر به همکاری نشده بود، سرسخت و محکم استقامت کرده بود و این ترفند جدیدشون بود ...
اونها، من رو جلوی چشم های علی شکنجه می کردن و اون ضجه می زد و فریاد می کشید صدای یازهـــــــرا(س) گفتنش یه لحظه هم قطع نمی شد.
با تمام وجود، خودم رو کنترل می کردم.
می ترسیدم، می ترسیدم حتی با گفتن یه آخ کوچیک دل علی بلرزه و حرف بزنه.
با چشم هام به علی التماس می کردم و ته دلم خدا خدا می گفتم،
نه برای خودم، نه برای درد، نه برای نجات مون، به خدا التماس می کردم به علی کمک کنه.
التماس می کردم مبادا به حرف بیاد.
التماس می کردم که ...
بوی گوشت سوخته بدن من کل اتاق رو پر کرده بود.
ثانیه ها به اندازه یک روز، و روزها به اندازه یک قرن طول می کشید.
ما همدیگه رو می دیدیم اما هیچ حرفی بین ما رد و بدل نمی شد از یک طرف دیدن علی خوشحالم می کرد، از طرف دیگه، دیدنش به مفهوم شکنجه های سخت تر بود.
هر چند، بیشتر از زجر شکنجه، درد دیدن علی توی اون شرایط آزارم می داد و من فقط به خدا التماس می کردم:
- خدایاااا
حتی اگر توی این شرایط بمیرم برام مهم نیست، به علی کمک کن طاقت بیاره .
علی رو نجات بده.
بالاخره به خاطر فشار تظاهرات و حرکت های مردم شاه مجبور شد یه عده از زندانی های سیاسی رو آزاد کنه. منم جزء شون بودم.
از زندان، مستقیم من رو بردن بیمارستان، قدرت اینکه روی پاهام بایستم رو نداشتم تمام هیکلم بوی ادرار ساواکی ها و چرک و خون می داد.
بعد از 7 ماه، بچه هام رو دیدم.
پدر و مادر علی، به هزار زحمت اونها رو آوردن توی بخش، تا چشمم بهشون افتاد اینها اولین جملات من بود:
_علی زنده است من، علی رو دیدم. علی زنده بود.
بچه هام رو بغل کردم و فقط گریه می کردم، یعنی همه مون گریه می کردیم ...
👈ادامه دارد…
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
🇮🇷 امام زمان (عج) 🇵🇸
❀ #رمان #عشق_با_طعم_سادگی #پارت_دهم حرفهای امیرعلی توی سرم چرخ می خوردکه نه تنها قلبم، بلکه تمام وج
❀
#رمان
#عشق_با_طعم_سادگی
#پارت_یازدهم
همراه عطیه بیرون اومدم و به این فکر می کردم که امسال باید آرزو کنم قلب امیرعلی رو که با قلبم راه بیاد!
برای یک ثانیه نفسم رفت نکنه امشب امیرعلی آرزویی بکنه درست برعکس آرزو و حاجت من!
سرم رو بلند کردم رو به آسمون،خدایا نکنه دعای امیرعلی بگیره مطمئنا بهتر از منه، و تو بیشتر دوستش داری!
ولی میشه این یک بار من!؟
یعنی اینبار هم من و حاجتهای امیرعلی خواستنم!!
_بیا دیگه محیا داری استخاره میگیری؟؟
نگاه از آسمون ابری گرفتم و رفتم سمت عطیه، کفگیر بزرگ چوبی رو به دستم داد و من به زحمت تکونش دادم، بازم دعا کردم و دعا !
یک قطره یخ زده نشست روی صورتم بازم نگاهم رفت سمت آسمون یعنی داشت بارون می اومدو بازم اولین قطره اش شده بود هدیه من ؟؟
انگار امشب شب خاطره ها بود که باز یک خاطره از بچگی هام جون گرفت جلوی چشمهام، انگار توی آسمون سیاه اون روز رو شفاف میدیدم !
همون روزی که توی حیاط خونه عمه یک قطره بارون نشست روی صورتم وامیرعلی باور نمیکرد حرفم رو که داره بارون میاد!
میگفت وسط حرف زدن حواسم نبوده و آب دهن خودم پریده روی صورتم، ولی این جور نبود واقعا بارون بود!
این خاطره خاص نبود ولی بازم من بزرگ شده بودم با فکرش، و از اون روز هر وقت اولین قطره بارون رو هدیه میگیرم بازم قلبم پرمیزنه برای امیرعلی و دلتنگش میشم!
چهارمین قطره سرد بارون با اشک داغم یکی شد و افتاد روی دستم که بی حواس کفگیر چوبی رو می چرخوندم و دلم باز دیدن امیر علی رو می خواست!
سرم رو که چرخوندم نگاهم بازم گره خورد به نگاهش،ولی سریع نگاه دزدید ازمن، وقلب من لرزید.
پس امیر علی هم نگاهم میکرد!حالا وقت حاجت خواستن بود!
پای دیگ نذری شب عاشورا،زیر بارون و قلبی که پر از عشق امیر علی بود:
_خدایا میشه دلش با دلم باشه!
این بزرگترین ارزو و حاجت منه، منو ناامید نکن.
***
حاشیه بلند روسریم رو , روی شونه ام مرتب کردم و بعد با کلی وسواس کش چادرم رو روی سرم.
لبخند محوی به خودم توی آینه زدم، یک هفته ای از شب عاشورا میگذشت و من امیرعلی رو خیلی کم دیده بودم!
همیشه بهونه داشت و بهونه!ولی حالا قرار بود اولین مهمونی رو باهم بریم
خونه عموی بزرگ امیرعلی!
تازه به خودم اومده بودم و انگار دعای شب عاشورام گرفته بود که از خودم بپرسم چرا من با رفتارهای امیرعلی کوتاه میام و سکوت میکنم بی اون که حداقل علتش رو بپرسم.
حالا امشب مصمم بودم برای اینکه حداقل به امیرعلی دل عاشقم رو نشون بدم وبپرسم، چرا نه من و نه هیچکس دیگه؟!
همون سوالی که حاظر نبود جوابش رو بده ولی حالا من می خواستم بدونم!
_محیا مامان، بدو اقا امیر علی منتظره!
با آخرین نگاه به آینه، قدمهام رو تند کردم وبا صدای بلند از بابا و محمدو محسن دوتا داداش، دوقلوی یازده ساله ام خداحافظی کردم !
مامان هنوز منتظرم بود من هم با گفتن خداحافظ محکم گونه اش رو بوسیدم و بعد از خونه زدم بیرون.
پشت در حیاط کمی مکث کردم تا این قلب بی قرار م کمی آروم بگیره و زیر لب خدا رو صدا زدم، آروم زنجیر پشت در رو کشیدم و از خونه بیرون رفتم!
ادامه دارد...
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
🇮🇷 امام زمان (عج) 🇵🇸
#رمان #مبارزه_با_دشمنان_خدا #پارت_دهم .....وقتی با این اوضاع، شاگرد اول شدم، کنترل کل بچه ها اومد
#رمان
#مبارزه_با_دشمنان_خدا
#پارت_یازدهم
کم کم کارم داشت به جنون می کشید، آخرین کتاب رو از شدت عصبانیت پرت کردم توی
دیوار و از خوابگاه بیرون زدم، به بهانه حرم خوابگاه نرفتم،تا صبح توی خیابون ها راه رفتم و فکر کردم.
گریه ام گرفته بود،به خاطر اینکه به ایران اومده بودم عصبانی بودم و خودم رو سرزنش می
کردم،بین زمین و آسمان، و حق و باطل گیر کرده بودم،
موضوع علی و خلفا و شیعه و سنت نبود، باور کشته شدن دختر پیامبر با چنین شان و جایگاهی
در کتب شیعه و سنت، اون هم به دست خلیفه اول و دوم برام غیر ممکن بود.
یک لحظه عمل اونها رو توجیه می کردم و لحظه بعد، یادم میومد دشمن فاطمه زهرا، دشمن
خداست، خدا... خدا ... خدا ...
انگار آتش خانه فاطمه زهرا، به جان من افتاده بود.
****
دیگه هیچی برام مهم نبود،شبانه روز فقط مطالعه می کردم،هر کتابی که در مورد شیعه و
اهل سنت و شبهات بود رو خوندم، مهم نبود نویسنده اش شیعه است یا سنی، و تمام مطالب
رو با علمای عربستانی مناظره و مقایسه می کردم.
آخر، یه روز رفتم پیش حاجی،بهش گفتم بزرگ ترین اساتید حوزه رو در بحث مناظره شیعه
و سنی می خوام، هزار تا حرف و بهانه چیده بودم و برای انواع و اقسام جواب ها، خودم رو آماده
کرده بودم، اما حاجی، بدون هیچ اما و اگری، و بدون در نظر گرفتن رده و جایگاه علمی من،
فقط یه جمله گفت:
_ همزمان مناظره می کنی؟
***
دو روز بعد، با سه نفر از بزرگ ترین اساتید جلسه داشتم، هر کدوم دو ساعت!
یعنی شش ساعت پشت سر هم.!
با هر شکست، کلی کتاب و مطلب جدید ازشون می گرفتم و تا هفته بعد همه اش رو تموم می
کردم، به حدی فشار درس و مطالعه و مناظرات زیاد شده بود که گاهی اوقات حتی فراموش
می کردم غذا نخوردم.
بچه ها همه نگرانم بودند،خلاف قانون کتابخونه برام غذا میاوردن اما
آتشی که به جانم افتاده بود آرام نمی شد...
#ادامه_دارد...
🔴 #اینرمانواقعیاست
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
🇮🇷 امام زمان (عج) 🇵🇸
#رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_دهم سلام آرامی گفتم ونگاه گذرایی به سرتاسر پذیرایی کردم.صدای سل
#رمان
#تا_تلاقی_خطوط_موازی
#پارت_یازدهم
سر تکان دادم وکنجکاو منتظر ادامه اش شدم
_....
_خب شما شروع کنید.
_من؟ خب،خب..شغلتون رو نگفتید؟!
_هان..شما نمیدونید؟ من فکر کردم حاج خانم باهاتون درمیون گذاشتن.
کمی مکث کرد و ادامه داد:
_من تو اداره آگاهی کار میکنم.سرگرد هستم، خب میدونید شغلم سخته،هر دختری نمیتونه باهاش کنار بیاد و
من همیشه....
حسّ مرگ داشتم،حسّ تهی شدن، گوش ندادم، نمیشنیدم، قسم میخورم که ایستادن چندثانیه ایه
قلبم را حس کردم.
خدایا؟! خطا کار بودم، قبول!بد بودم، قبول! اما آخر چرا اینگونه مجازاتم میکنی؟!
چشمانم با وحشت درچشمانش قفل شد.دست راستم بالا آمد وروی قلبم ایستاد.چنگی به سینه ام زدم وبا بغض
گفتم:
_چی گفتی.. گفتید!؟
رنگ نگاهش از بهت به نگرانی رفت وفوری،با قدم های بلند خارج شد.با نسیم ومادرم وارد شدند. نسیم شربت به
دست کنارم خم شد وبه زور محتویاتش را در حلقم ریخت.
با اکراه سرم را عقب میبردم ومانع میشدم چرا که بدتر خفه ام میکرد.
مادرم با نگرانی پرسید:
_چی شد؟!
_نمیدونم خانوم،داشتم حرف میزدم یه دفعه قلبشونو گرفتن!
دیگر صدایش را درعین بم بودن آرام نمیدانستم. صدایش فقط یک رنگ داشت..."رنگ سیاه"
مُچ نسیم را
گرفتم وآهسته گفتم:
_من خوبم..مرسی.
خانم حسینی به در اتاق ضربه ای زد وگفت:
_اجازه هست؟
_خواهش میکنم.بفرمائید.
_از صبح یه خُرده استرس داشت،حالا فشارش اُفتاده.وگرنه سابقه نداشت.
تمام مدت سرم پائین بود.نگاهم چرخید روی زمین. پاهایش در آن جوراب های سفید رنگ زیادی بزرگ بودند.در
پوتین های سیاه تصورشان کردم.ترسناک شدند. حالا تصمیمم را بطور قطعی گرفتم که جوابم فقط "نـــــه"
_حاج خانم اگه موافق باشید امشب اذیتشون نکنیم ورفع زحمت کنیم؟
_آره عزیزم...خب،خانم غفاری با اجازه ما رفع زحمت کنیم.
مادر با ناراحتی :
_ای بابا اینطوری که خیلی بد میشه؟الان حالش جا میاد.
_نه دیگه ما یه وقت دیگه خدمت میرسیم.
آن شب هرطور که بود؛گذشت ومن حتی برای بدرقه نرفتم.سردرد را بهانه کردم و خوابیدم.
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوع ❌
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
🇮🇷 امام زمان (عج) 🇵🇸
#فصل_دوم #رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_دهم از درجات نظامی سر در نمیاوردم اما در این حد مید
#فصل_دوم
#رمان
#تا_تلاقی_خطوط_موازی
#پارت_یازدهم
نه شامی درست کردم نه به زندگی و سرو وضعم رسیدم.با افسردگی روی تخت ولو شده بودم و یک ریز فکر
میکردم.حتی به بچه ى از دست رفته ى فرحناز هم فکر میکردم.بیگناه رفت.بی دلیل رفت.
به مادر شدن فکر کردم.مگر چه رازی داشت که دو دختر سربه هوای دیروز را اینطور رام و اسیر کرده بود؟! یعنی
مرد ها هم همینطور بودند؟ یاد آن پزشک افتادم, بین مردهاهم کسانی بودند که پدر شدن را مقدس
میدانستند. یعنی امیراحسان با وجود یک بچه باز هم پشتم راخالی میکرد؟
صدای زنگ آمد.بیحال رفتم و در
را باز کردم. با سرسنگینی گفت:
_سلام.
و داخل شد.نتوانستم جواب دهم نمیشد،گلویم یاری نمیکرد.دلم شکسته بود
حالت خوبه؟
-واسه چی جواب نمیدی؟!
-بهارخانوم؟
دست بزرگش را روی پیشانیم گذاشت و گفت:
-نه...تبم که نداری.
ساکت بودم که ادامه داد؛
-تو میفهمی وجدان کارى یعنی چی؟ دین, ایمان...
با صدای لرزان گفتم:
_تو میفهمی دل شکستن,تنها بودن,بی کسی یعنی چی؟
-کی گفته من تنهات میذاشتم؟ من دنبال کارات میفتادم اما از راهش.تو گفتی بیا بگو سرگردی! این یعنى چی ؟ بخدا حواسم بهت بود,واسه بیگناهیت تلاش میکردم اما از راهش.
_اوکی فهمیدم.دیگه تمومش کن
نفس عمیقی کشیدم تا گریه نکنم.
-منوببخش..دست خودم نیست انقد جدی و سنگم تو کارم..بخدا نمیتونم پارتى بازی کنم,اما بی غیرتم نیستم
میخواستم بیام دنبالت.دارم قسم میخورم.
-باشه...بیخیال.
-اینجوری نمیخوام. با بغض و ناراحتی تمومش نکن,راضی شوبهارجان.
-باشه لطفا دیگه ادامه نده. فراموشش کن.
* * ***
خواب آلود و کلافه از صدای آیفون برخاستم. امیراحسان هم هنوز خواب بود. درحال بلندشدن ؛ نگاهم به ساعت افتاد.هشت صبح که بود که انقدر رو داشت؟!
-بله؟!
تصویر مردی رادیدم که ازهمینجا مشخص بود چقدر عصبی است
-میشه بیاید پائین؟
-الان میگم شوهرم بیاد,طوری شده؟
-باخودتون. کار دارم.
یکهو فرحناز را پراسترس پشتش دیدم
-شوهرفرحنازم.سریع بیاید من باید تکلیفم روشن بشه.
_چند لحظه صبر کنیدـ
به اتاق برگشتم و تمام تلاشم را کردم بی سروصدا آماده شوم.درآخر چادر سفید سر کردم وکلید را برداشتم. زانوهایم میلرزید,بامن چکار داشت؟
جلو رفتم و سلام کردم ، مرد چیزی حدود 35. 36 سال داشت،موهایش اما جو گندمی بود
_سلام خانوم, ببینم شما بهار خانومید؟
مات زده سرتکان دادم ونگاهم به فرحناز بود که بال بال میزد و میخواست چیزی را به من بفهماند.
-خانوم شما اون روز تصادف با فرحناز بودی؟
باز به فرحناز نگاه کردم که اشاره میکرد بگویم آره
-بله.بودم.
-میشه بگید چی شد؟
فرحناز فوری گفت:
-بهار بگو که...
اما عربده ى مرد در آن وقت صبح پرنده ها را هم خفه کرد.
_ ساااکت!!
از ترسم در را بسته تر کردم
-بگید خانوم.منتظرم.
-ما..ما اون....اون روز..باهم بودیم.
-از سونومیومدید؟
نامحسوس به فرحناز نگاه کردم. پلک زد بگویم آره
-آره.
-حوریه بکتاشم باهاتون بود؟ )
با ترس گفتم؛
-آره.
خشمگین به فرحناز نگاه کرد و گفت:
-پس بود...گفتی نبود!
رنگ فرحناز پرید:
-از..اولش نبود که...
مرد دوباره برگشت سمتم؛
-بعدماشین زد به فرحناز ؟
-بله..
خودم فهمیدم باید ماست مالى کنم؛
-بعدش من و حوریه رسوندیمش.
-رانندهه فرار کرد؟
فرحناز علامت داد تأیید کنم.
اما صدای امیراحسان که از آیفون آمد؛هر سه امان را شوکه کرد...
#ادامه_دارد...
#کپی_حـــرام❌
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄