🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
❀ 🙇♀💛🙇♀💛🙇♀💛🙇♀ #رمان #بی_تو_هرگز #پارت_هجدهم این بار هم موقع تولد بچه ها علی نبود. زنگ زد، احو
🙇♀💛🙇♀💛🙇♀💛🙇♀
#رمان
#بی_تو_هرگز
#پارت_نوزدهم
احدی حریف من نبود، گفتم یا مرگ یا علی.
به هر قیمتی هست باید برم جلو.
دیگه عقلم کار نمی کرد.
با مجوز بیمارستان صحرایی خودم رو رسوندم اونجا، اما اجازه ندادن جلوتر برم.
دو هفته از رسیدنم می گذشت هنوز موفق نشده بودم علی رو ببینم که آماده باش دادن.
آتیش روی خط سنگین شده بود جاده هم زیر آتیش.
به حدی فشار سنگین بود که هیچ نیرویی برای پشتیبانی نمی تونست به خط برسه. توپخونه خودی هم حریف نمی شد.
حدس زده بودن کار یه دیدبانه و داره گرا میده.
چند نفر رو فرستادن شکارش اما هیچ کدوم برنگشتن.
علی و بقیه زیر آتیش سنگین دشمن، بدون پشتیبانی گیر کرده بودن،ارتباط بی سیم هم قطع شده بود.
دو روز تحمل کردم، دیگه نمی تونستم. اگر زنده پرتم می کردن وسط آتیش، تحملش برام راحت تر بود.
ذکرم شده بود علـی، علـــــی.
خواب و خوراک نداشتم.
دیگه طاقتم طاق شد رفتم کلید آمبولانس رو برداشتم.
یکی از بچه های سپاه فهمید دوید دنبالم:
- خواهر، خـــــواهر
جواب ندادم.
- پرستار؟؟ با توئم پرستار؟
دوید جلوی آمبولانس و کوبید روی شیشه، با عصبانیت داد زد:
- کجا همین طوری سرت رو انداختی پایین؟
فکر کردی اون جلو دارن حلوا پخش می کنن؟؟
رسما قاطی کردم:
- آره ، دارن حلوا پخش می کنن.
حلوای شهدا رو،
به اون که نرسیدم می خوام برم حلوا خورون مجروح ها.
- فکر کردی کسی اونجا زنده مونده؟؟
توی جاده جز لاشه سوخته ماشین ها و ... جنازه سوخته بچه ها هیچی نیست.
بغض گلوش رو گرفته بود:
_به جاده نرسیده می زننت.
این ماشین هم بیت الماله زیر این آتیش نمیشه رفت.
ملائک هم برن اون طرف، توی این آتیش سالم نمیرسن.
- بیت المال؟؟
اون بچه های تکه تکه شده ان من هم ملک نیستم. من کسیم که ملائک جلوش زانو زدن.
و پام رو گذاشتم روی گاز دیگه هیچی برام مهم نبود حتی جون خودم.
و جعلنا خوندم و پام تا ته روی پدال گاز بود.ویراژ میدادم و می رفتم جلو.
حق با اون بود جاده پر بود از لاشه ماشین های سوخته،بدن های سوخته و تکه تکه شده، آتیش دشمن وحشتناک بود.
چنان اونجا رو شخم زده بودن که دیگه اثری از جاده نمونده بود
.
تازه منظورش رو می فهمیدم وقتی گفت دیگه ملائک هم جرات نزدیک شدن به خط رو ندارن.
واضح گرا می دادن آتیش خیلی دقیق بود.
باورم نمی شد توی اون شرایط وحشتناک رسیدم جلو.
تا چشم کار می کرد شهید بود و شهید.
بعضی ها روی همدیگه افتاده بودن.
با چشم های پر اشک فقط نگاه می کردم دیگه هیچی نمی فهمیدم صدای سوت خمپاره ها رو نمی شنیدم ، دیگه کسی زنده نمونده که هنوز می زدن.
چند دقیقه طول کشید تا به خودم اومدم .
بین جنازه شهدا دنبال علی خودم می گشتم.
غرق در خون، تکه تکه و پاره پاره، بعضی ها بی دست، بی پا، بی سر، بعضی ها با بدن های سوراخ و پهلوهای دریده،
هر تیکه از بدن یکی شون یه طرف افتاده بود.
تعبیر خوابم رو به چشم می دیدم.
بالاخره پیداش کردم ، به سینه افتاده بود روی خاک.
چرخوندمش هنوز زنده بود، به زحمت و بی رمق، پلک هاش حرکت می کرد.
سینه اش سوراخ سوراخ و غرق خون شده بود.
از بینی و دهنش، خون می جوشیدو با هر نفسش حباب خون می ترکید و سینه اش می پرید.
چشمش که بهم افتاد لبخند ملیحی صورتش رو پر کرد، با اون شرایط هنوز می خندید.
زمان برای من متوقف شده بود.
سرش رو چرخوند یکطرف دیگه، چشم هاش پر از اشک شد.
علی محو تصویری که من نمی دیدم شد،
لبخند عمیق و آرامی، پهنای صورتش رو پر کرد.
آرامشی که هرگز، توی اون چهره آرام ندیده بودم.
پرش های سینه اش آرام تر می شد.
آرام ،آرام ،آرام تر از کودکی که در آغوش پر مهر مادرش خوابیده بود.
پ.ن: برای شادی ارواح مطهر شهدا علی الخصوص شهدای گمنام و شادی ارواح مادرها و پدرهای دریا دلی که در انتظار بازگشت پاره های وجودشان سوختند و چشم از دنیا بستند صلوات.
ان شاء الله به حرمت صلوات ادامه دهنده راه شهدا باشیم نه سربار اسلام ...
👈ادامه دارد…
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
❀ #رمان #عشق_با_طعم_سادگی #پارت_هجدهم عطر قیمه های خوشمزه و معروف عمه همه جا پیچیده بود به خصو
❀
#رمان
#عشق_با_طعم_سادگی
#پارت_نوزدهم
قلبم ریخت ونمیدونم توی نگاهم عطیه چی دید که پرسید:
_محیا خوبی؟ یعنی نمیدونستی ؟ امیر علی بهت نگفته بود؟؟
حس می کردم ضربان قلبم کند شده و هوای اتاق سرده، فقط در جواب عطیه به نشونه منفی سرتکون دادم و روی زمین وارفتم.
_ناراحت شدی محیا؟؟
نگاه پر از سوالم رو به عطیه دوختم:
_نه فقط اینکه نمیدونستم یکم شکه شدم!
پاهاش رو توی بغلش جمع کرد:
_بابا بی خیال من که از خودتم، راستش و بخوای من اصلا این کار امیرعلی رو دوست ندارم ولی خب اعتقادهای خاص خودش رو داره دیگه. اگه تو هم دوست
نداری بهش بگو تمومش کنه !
صدام حسابی گرفته بود:
_چرا آخه؟
عطیه براق شد:
_چرا؟از وقتی بهت گفتم امیر علی کجا رفته رسما داری پس میافتی، منو فیلم
نکن محیا میدونم از مرده میترسی!
کمی حالم بهتر شد:
_ترس من ربطی به امیرعلی نداره
_ولی اون شوهرته !
شوهر! امیر علی شوهرم بود! چه کلمه غریبی که هنوز باورش نداشتم و باور نمی کردم تا وقتی که این قدر با امیرعلی غریبه ام !
عطیه با صدای آروم و گرفته ای ادامه داد:
_نفیسه اگه بفهمه امیر علی این کار رو میکنه لابد دیگه خونه ما هم نمیاد!
با پرسش گفتم:
_چه ربطی داره؟؟
نفس پرحرصی کشید:
_دیشب بهت گفتم چرا خونه عمو نمیاد .
_من هم هر چی فکر کردم به نتیجه نرسیدم خیلی حرفت بی ربط بود!
پوزخندی زد:
_شغل عمو دیدگاه خوبی نداره تو جامعه. دروغ چرا من هم توی مدرسه خجالت میکشیدم بگم عمو چیکاره است ولی حالا نه. ولی خب نفیسه دوست نداره چون عمو با مرده ها سر کار داره بدش میاد خونه عمو چیزی بخوره!
یعنی اینو امیر محمد بهمون گفت وقتی عقد کرده بودن، بعدش هم که رفتن سر خونه زندگیشون، خانوم امیر محمدمون خجالت می کشید از شغل عمو و این رابطه کلا قطع شد!
گیج شده بودم و پرازبهت لبخندی زدم:
_شوخی می کنی؟؟
عطیه نفس عمیقی که پر از ناراحتی بود کشید:
_نه شوخی نیست، حالا که از خودمون شدی صبر کن یک چیز دیگه هم بهت بگم که یک بار از مامان بابا نپرسی، نشون نمیدن ولی من میفهمم چه دردی رو تحمل میکنن!!!!
_چی می خوای بگی؟
عطیه نگاه پر از غمش رو به من دوخت:
_یادت باشه هیچ وقت از مامانم نپرسی چرا این قدر کم نفیسه و امیر محمد رو میبینی،نگو چه قدر دلت برای امیر سام تنگه!
_داری گیجم می کنی عطیه، درست حرف بزن!
_امیر محمد از شغل بابا هم خجالت میکشه،نه اینکه خودش، به هر حال نفیسه خانومشه!
ناباور خندیدم:
_چرا دیگه شغل عمو ؟باور نمی کنم؟
عطیه پوفی کرد:
_بی خیال محیا هر وقت یادم میاد بابا کلی توی اون تعمیرگاه اجاره ای سختی
کشید تا پول بفرسته برای امیرمحمدی که تهران درس می خوند؛ کلی حرص می خورم، بابا به خاطر امیر محمد سخت کار کردو آخر دیسک کمر گرفت و طفلکی امیرعلی قید درس خوندش رو
زدو با انصراف از دانشگاه شد دست کمک بابا. حالا شغل بابا و دستهای سیاهش شده آبروبری!
کلاس نداره برای داداش مهندسمون که، بابا به خاطرش این همه سختی کشید تا
برسه به اینجا و بشه مهندس!.
تازه نفیسه به امیرعلی هم طعنه میزنه و این طعنه ها مستقیم میشینه تو قلب مامان و من..
ادامه دارد...
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
#رمان #مبارزه_با_دشمنان_خدا #پارت_هجدهم _من دو روز بیشتر صبر نمی کنم، چه با اجازه، چه بی اجازه، چ
#رمان
#مبارزه_با_دشمنان_خدا
#پارت_نوزدهم
در مورد دفاع مقدس و شهدای ایران خیلی مطالعه کرده بودم،خیلی ها رو می شناختم و توی
خاطرات خونده بودم که چطور و در چه شرایط وحشتناکی ایستادگی کرده بودند، اونها رو الگو
قرار دادم و شروع کردم.
اما فکرش رو هم نمی کردم که با آغاز این حرکت، نبرد سخت دیگه ای هم در انتظار من باشه ، هر لحظه، هجوم شیاطین رو حس می کردم، هجمه و فشاری که روز به روز بیشتر می شد، شبهه، تردید، خستگی، یأس، رخوت، تنبلی و از طرف دیگه...
****
کم کم مشکلات مختلف شروع به خودنمایی کرد،سنگ پشت سنگ، اتفاق پشت اتفاق و
اوج ماجرا زمانی بود که به خاطر یک مشکل اداری، بیمه و شهریه ای که می گرفتم قطع شد.
حدود 5 ماه، بدون منبع درآمد، بدون حمایت خانواده، چند ماه با فقر زندگی کردم.
تنها یک قدم با فقر مطلق فاصله داشتم.
غذا بر اساس تعداد و اسامی ثبت شده می رسید که
اسمم از توی لیست هم خط خورد، بچه هایی که از وضعم خبر داشتن، دور هم جمع شدن،
هر روز بخشی از غذاشون رو جدا می کردن و یواشکی کنار تختم میزاشتن، با این وجود، بیشتر
روزها رو روزه می گرفتم، شخصیتم اجازه نمی داد احساس عجز و ناتوانی کنم.
هر وقت فشار روم خیلی شدید می شد یاد سخن شهید آوینی می افتادم،
«دیندار آن است که
در کشاکش بلا دیندار بماند، و گرنه در صلح و آسایش و فراغت اهل دین بسیارند.»
به خودم می گفتم:
_برای اینکه از فولاد سخت، چیز با ارزشی بسازن،اول خوب ذوبش می
کنن، نرمش می کنن، بعد میشه ستون یک ساختمان.
و خدا رو به خاطر تک تک اون
فشارها و سختی ها شکر می کردم،
کم کم دل دردهام شروع شد، اوایل خفیف بود، نه بیمه داشتم، نه پولی برای ویزیت و
آزمایش، نه وقتی برای تلف کردن، به هر چیز مثل خستگی، گرسنگی فکر می کردم به جز سرطان....
#ادامه_دارد...
🔴 #اینرمانواقعیاست
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
#رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_هجدهم بالاخره آن دو روز طاقت فرسا گذشت و من در ترس مطلق آن دو ر
#رمان
#تا_تلاقی_خطوط_موازی
#پارت_نوزدهم
آنقدر فشار رویم زیاد بود که چشمهایم دوباره به اشک نشستند، کاش میتوانستم اعتراف کنم و خود را از این جهنم و برزخی که هفت سال گرفتارش شده ام نجات دهم. امیر احسان با نگرانی بلند شد و جلوی پایم خم شد:
_خانووم؟
تصویرش تار ولرزان بود.اشک هایم دانه دانه روی گونه هایم سر خورد.نوچ عصبی ای گفت ودر اتاق رژه
رفت.دوباره برگشت ونگاهم کرد:
_میشه بدونم چی شده؟! شما اصلا نرمال نیستی؟ من میشینم شما آروم برام توضیح بده مشکلت چیه!
گریه هایم بیشتر شد تا یک قدمی اعتراف پیش رفته بودم اما وقتی دید هنوز ساکتم کلافه و عصبی از جا بلند شد و از اتاق خارج شد.
صدای کنترل شده اش آمد:
_حاج خانم من میخوام برم.شرمنده ی تمام دوستان.خداحافظ.
متوجه اعتراضات و چرا ها شدم.
در را قفل کردم وهمه اشان راجواب.
کم کم خداحافظی کردند ورفتند. پدرم به محض رفتنشان خشمگین در را کوبید:
_بهاررر؟
_بابا خواهش میکنم تنهام بذار.!
با عصبانیتی که از پدرم بعید بود غرید:
_گفتم این در لعنتیو باز کن بهار
میدانستم مغلوبم.باز کردم وخودم درجای پهن شده ام خوابیدم.پتو را رویم کشیدم.با ضرب پتو را بلند کرد
وعصبی گفت:
_این چه کاری بود؟ چی گفتی که اون شکلی شد؟! مگه با تو نیستم؟؟
دروغ هایم تمامی نداشت، باز هم یک دروغ دیگه :
_به من توهین کرد.
خودم هم نمیدانم این حرف ازکجا به ذهنم خطور کرد.
_ به من گفت با شغلم مشکل داره.ازش پرسیدم چه مشکلی؟ گفت آرایشگرا آدمای درستی نیستن!
همگی بهم نگاه کردند وپدر گفت:
_اون همچین حرفی نمیزنه.اگه هم چیزی گفته باشه منظورش این نبوده وتو پیاز داغشو زیاد کردی!
_چرا از اون بعیده؟ خوبه هنوز نسبتی نداره! من دخترتم بابا.بهتره طرف من باشی.
چیزی نگفت وبا گفتن ذکر از اتاق خارج شد.
همه را به بهانه استراحت بیرون فرستادم وتازه فهمیدم چقدر سیاه بخت هستم.از دستش دادم.در همین مدت ابهتش من را گرفته بود.
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوع ❌
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
#فصل_دوم #رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_هجدهم ساعت دوازده ظهر بود,معمولا پیام های تبلیغاتی زیا
#فصل_دوم
#رمان
#تا_تلاقی_خطوط_موازی
#پارت_نوزدهم
عینک آفتابی به چشم روی نیمکتی که همیشه ساقی آن بودم نشسته بودم.انگار همین دیروز بود با فرحناز و
حوریه بعد از تعطیل شدن دبیرستان می آمدیم و اینجا مینشستیم.از دور دیدمش. تیپش شبیه امیراحسان بود.کت و شلوار و تجهیزات به کمر.نه....پلیس بود واقعا. ابهت وجدیتش مثل احسان بود.با ترس ایستادم.عینک آفتابیش را برداشت و گفت:
-بشین.
تقریبا روی نیمکت ولو شدم هر دو به روبه رو نگاه میکردیم.
-خب...بگو...میخواستی منو ببینی.
-تو.. کی هستی؟! یعنى واقعا کی هستی؟!
-من سرگرد علی نادرلو(از جیب داخل کتش کارت شناسایی اش را در آورد) هستم.
-هه! نگو که جعل یه مشت مدارک واسه شما کاری داره!
-برام مهم نیست درموردم چه فکری میکنی...فقط...برات عجیب نیست تو سن 28سالگی سرگرد کردن ؟! ترفیع رتبه است. بخاطر ماموریتی که قبلا انجام دادم.حالا نوبت توعه جواب بدی. اینجا...بین ما چی میخوای؟ از طرف کی اومدی؟ کریم؟
_اونو که گرفتن.تمام روزنامه ها زدن.به من یه دستی نزن. بعدشم اون خورده پا چه نفوذی میخواد بکنه ؟
_خب...جواب بده...تو یه دختر بزدل بودی، خورده پا بودید واسه همین کاریتون نداشتم,اما الان.... جرمتو
بزرگ نکن، از طرف هر کی اومدی بگو و خودت رو بکش بیرون.
-بخدا از طرف هیچکس...اتفاقی با امیر احسان آشنا شدم.
-اما تو لیاقت اونو نداری!
-من درست شدم.
-یعنی میخوای باهاش زندگی کنی؟!
سرتکان دادم.
_خیلی پررویی! اونوقت منم وایمیستم و میذارم به دوستم وهمکارم خیانت کنی! اگه واقعا هیچ کاره ای؛بکش بیرون و برو.
_برم؟ فقط رفتنم خیال تو رو راحت میکنه؟!
-پس چی ؟؟ لابد دنبال دردسر میگردی؟! تو و دوتا دوستت درمقابل جرمایى که باند انجام میداد هیچ به حساب
میاین. طوری که میشه چشم پوشی کرد از خطاتون.
متعجب از این کارش گفتم:
-قضیه زینب..!!!! اون چی میشه..؟؟ ناراحت و مغموم گفت:
_مگه فقط زینب فدا شد؟؟ میدونی این وسط چه قدرا نابود شدن؟
-هه! ولی مقصر ما بودیم شاهین!! تو پلیسی؟! تو چه جور پلیسی,هستی که از من میگذری؟ زینب فرق میکرد! چرا اینجوری میکنی؟؟ چرا خودتو زدی به فراموشی؟
عصبانی نگاهم کرد:
-شاهین نه، علی. هروقت جای ما بودی میتونی نظر بدی.الان احساساتی حرف میزنی.
با زاری گفتم:
-زینب رو جلوی چشمات تیکه تیکه کردن...
بلند گفت "هیس"و به اطراف نگاه کرد...
#ادامه_دارد...
#کپی_حـــرام❌
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄