🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
#فصل_دوم #رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_نوزدهم عینک آفتابی به چشم روی نیمکتی که همیشه ساقی آن
#فصل_دوم
#رمان
#تا_تلاقی_خطوط_موازی
#پارت_بیستم
با جدیت تمام گفت:
_پاتو از زندگی احسان بکش بیرون .اون تو همین سه ماه شده داداش من و همه کسم.فکر نکن همچینم از گناهات چشم پوشی میکنم.فقط بخاطر امیراحسان. نمیخوام خُرد بشه,میفهمی؟تو مایه ننگشی.به حرمت اینکه مَحرم امیراحسانی بهت مهلت میدم بی سروصدا بری.
با درد چشمانم را بستم و درحالی که به
عمر کوتاه زندگی مشترکم فکر میکردم گفتم:
-ممنونم بخاطر حفظ آبروم.
-من تمام تلاشم حفظ آبروی احسانه.. واقعا پیش خودت چی فکر کردی؟! اون مثل یه فرشتس!
صورتش را از من برگرداند و ادامه داد:
_الانم بلند شو برو. داداشم خوش نداره ناموسش بیرون باشه. اونم کنار یه غریبه.
حرفهایش را زد و از کنارم بلند شد و رفت
**** * **
خسته از روزگاری که هربار بازی جدیدی را شروع میکرد، به خانه برگشتم. زمانی که خوشبختی در خانه امیر احسان و خنده های شیرینش پیدا کردم. از اینکه همیشه از اشتباهاتم چشم پوشی میکرد. مسخره است اما، دلم برای "لااله الا الله" گفتنهایش حسابی تنگ شده بود. نه حتی گریه هم نمیتوانست ارامم کند. عمر زندگی مشترکم چقدر کوتاه بود. حرفهای شاهین مثل چاقویی بود که انگار محکم روی حنجره ام قرار گرفته بود.
قهوه جوش را روشن کردم.برای امیر احسان نوشتم میخواهم بخوابم، نگران نشود. تلفن را کشیدم و گوشی را
خاموش کردم. قهوه جوش آمد؛
برای خودم قهوه ریختم. پشت میزنشستم. میخواستم یک دور هفت سال پیش را مرور کنم.حالا که
قراربود بروم؛ بگذار ببینم چرا باید بروم؟ من مثل فرحناز و حوریه از حقیقت فرار نمیکردم. ترسو و بزدل و احمق
بودم اما هنوز چیزی در وجودم به اسم وجدان حس میکردم که هفت سال تمام نگذاشت آب خوش از گلویم پائین برود.
از قهوه ام نوشیدم و به هفت سال پیش بازگشتم.....
#پایان_فصل_دوم
#ادامه_دارد...
#کپی_حـــرام❌
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄