💐🍃💖
🍃💖
💖
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_چهل_و_چهارم
✍دوست نداشتم کسی کچلی ام را ببیند.
پس کلاه گلداری را که پروین برایم تهیه کرده بود،بر سرم محکم کردم و روی مبلی درست در مقابل جا نماز حسام نشستم.
با طمئنیهٔ خاصی نماز میخواند،مانند روزهای اول مسلمانی دانیال.
به محض تمام شدن نمازش با چشمانی به فرش دوخته،نیم خیزشد و سلام گفت.
بی جواب،زل زدم به صورت کاملا ایرانی اش.
پرسیدم
- چرا
#نماز میخونی؟
لبخند زد😊
- شما چرا غذا میخورین؟
به پشتی مبل تکیه دادم
- واسه اینکه نمیرم.
مهرش را در دستش گرفت
- منم نماز میخونم،واسه اینکه روحم نمیره.
جز یکبار در کودکی آنهم به اصرار مادر،هیچ وقت نماز نخواندم.
یعنی خدایی را قبول نداشتم تا برایش خم و راست شوم اما یک چیز را خوب میدانستم.
آن اینکه سالهاست روحم از هر مُرده ای، مرده تر است و حسام چقدر راست میگفت.
جوابی نداشتم،عزم رفتن به اتاقم را کردم که صدایم زدو من سرجایم ایستادم.
مهر را نزدیک بینی اش گرفت و عمیق عطرش را به ریه کشید
- این مهر مال شما.
عطر خاکش نمک گیرتون میکنه.
معنای حرفش را نفهمیدم،فقط مهر را گرفتم و به اتاقم پناه بردم.
نمیدانم چرا بی جوابی در مقابلش،کلافه ام کرده بود.
مهر را روی میز گذاشتم اما دیدنش عصبی ترم میکرد.
پس آن را داخل جیب مانتوی آویزان از تختم گذاشتم و با خشم به گوشه ای از اتاق پرتش کردم.
این جوان،خوب بلد بود که رقیبش را فیتیله پیچ کند.
نمیدانم چرا؟
اما تقریبا تمام وقتش را در خانه ی ما میگذراند و من خود را اسیری در چنگال او میدیم.
بعد از شام به سراغش رفتم تا فکری به حال
#مادر کند و او با لحنی ملایم برایم توضیح داد که در زمان بستری بودنم، او را نزد پزشک برده و
تشخیص، شوک عصبی شدید و زندگی در گذشته های دور است.
یعنی دیگر مرا نمیشناخت؟
چه منوی بی نظیری از زندگی نصیب من شده بود.
نیمه های شب ویبره ی گوشی مخفی شده از چشم حسام را در زیر تشکم حس کردم.
جواب دادم،صدای پشت خط شوکه ام کرد!😳
او دیگر در اینجا چه میکرد؟همراه صوفی آنهم در ایران؟
- الو سارا جان،منم عثمان
یعنی صوفی راست میگفت؟
چرا این راهی که میرفتم،ته نداشت؟
خودش بود عثمان!
با همان لحن مهربان و همیشه نگرانش،
اما برای چه به اینجا آمده بود؟
در فرودگاه گفت که به عنوان یک دوست هر کمکی که از دستش بر بیاید دریغ نمیکند.
حالا این فداکاری دوستانه بود یا از سر عشق؟
- سارا من زیاد نمیتونم حرف بزنم.
تمام حرفای صوفی درسته
جون تو و دانیال در خطره.
حسام واسه رسیدن به دانیال هر کاری میکنه،تو طعمه ای واسه گیر انداختن برادرت.
باید فرار کنی،ما کمکت میکنیم.
من واسه نجات جونت از جونمم میگذرم.فکر کنم اینو خوب فهمیده باشی
راست میگفت.
عثمان مهربان برای داشتنم هر کاری میکرد اما مگر ترسوها از جانشان هم هزینه میکنند؟
این عثمان اصلا شبیه به آن مهاجر مسلمان بزدل در
#آلمان نبود.
صدایم لرزید
- اصل ماجرا چیه؟مگه نگفتی دانیالو تو خاطراتم دفن کنم؟
مگه نگفتی اون الان یه وحشی آدم کشه؟
مگه صوفی نگفت که انتقام می گیره؟
اینجا چه خبره؟
بی تعلل جواب داد
- سارا،سارا جان،الان وقته این حرفا نیست بعدا همه چی رو میفهمی،
فعلا باید از اون خونه فراریت بدیم.
سارا تو به من اعتماد داری؟
من دیگر حتی به خودم هم اعتماد نداشتم.
نفسی عمیق کشیدم.صدایم کردم جوابش را ندادم
- سارا من فقطو فقط به خاطر تو به این کشور اومدم.
به من اعتماد کن
عثمان خوب بود اما خوبی های حسام بیش از حد قابل باور بود.
باید تصمیم میگرفتم،پای دانیال درمیان بود
- باید چیکار کنم؟
دلم برای یک لحظه دیدن برادرم پرمیکشید.
کاش میشد که صدایش را بشنوم.
نفسی راحت کشید
- ممنونم ازت،به زودی خبرت میکنم
بیچاره عثمان،از هیچ چیز خبر نداشت،نه از بیماریم نه از چهره ای که ذره ای زیبایی در آن باقی نمانده بود.
دوست داشتم در اولین برخورد،عکس العملش را ببینم.
شک نداشتم که به محض دیدنم از فرط پشیمانی، آه از نهادش بلند میشود!
⏪
#ادامہ_دارد...
نویسنده:
#زهرا_اسعد_بلند_دوست
📝
@emamzaman