❤️✨❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️
❤️
#پارت_چهل_و_سوم
#خانومہ_شیطونہ_من
[باران]
دو روز مثل برق و باد گذشت و الان منو فاطمه کنار کاروان وایستادیم و بابک داره سفارشات لازم و بهمون میکنه از دیروز یک بند داره اینا و میگه دیگه کامل تمام حرفاش و حفظ شدم اما میدونم نگرانمه برا همین چیزی نمیگم
همین لحظه یکی از بچه ها که مسئول کاروان بود گفت: همگی سوار شدید که اتوبوس میخواد حرکت کنه
بابک: خب باران دیگه سفارش نکنم مواظب خودت هستی وقتی رسیدین بهم زنگ میزنی خیلی تو گرما هم نمیری خون دماغ شی باشه؟
من: چشم داداشی چشم
بابک روی سرم و بوسید و بعد خدافظی با فاطمه سوار اتوبوس شدیم و اتوبوس بعد اینکه همه سوار شدن راه افتاد دوتا اتوبوس بودیم یکی برای اقایون و یکی برای خانوما یکم که گذشت یکی از دخترا گفت : اقای رحمانی میشه یه مداحی بزارید ؟
اقای رحمانی : بله
با پخش شدن مداحی اشک تو چشام جمع شد و نگاهم و دوختم به بیرون و به مداحی گوش کردم
منم باید برم آره برم سرم بره!
نزارم هیچ حرومی طرف حرم بره!
یه روزی هم بیاد؛ نفس اخرم بره!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
دستمو گرفتم جلو دهنم تا صدای هق هقم و کسی نشنوه
حسین اقام ، اقام ، حسین اقام ، اقام ، اقام
یه دسته گل دارم برای این حرم میدم!
گلم که چیزی نیست ، برا حرم سرم میدم!
گلم که چیزی نیست برا حرم سرم میدم!
نمی دونم کی اما کم کم چشمام گرم شد و خوابم برد
با تکونای دستی اروم لای چشمام و باز کردم دیدم فاطمه است
=============
|
@eshghe4harfe|
=============
❤️
✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️✨❤️