🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ
#شین_الف🍃
#فانوس_246
گیج پرسیدم: مگه ساعت چنده؟!
_صحت خواب!
هشت شب
جواب منو بده!
درمانده گفتم: حره نمیدونم چکار کنم!
_اون دفعه که نذاشتی طفلی حرف بزنه
بابا بذار حرفشو بزنه بعد خیالشو راحت کن
آب پاکی رو بریز رو دستش بره!
خوبه؟
_چی بگم!
باشه بگو بیاد!
ولی فقط همین یه بار...
حره راضی به نظر میرسید
اما من میدانستم هربار دیدنش بریدن این رشته محبت را دشوارتر میکند!
...
با وسواس عجیبی که در این چند ساعت به جانم افتاده برای بار نمیدانم چندم هلال روسری ام را درون آینه تنظیم میکنم
منتظرم؟
انتظار چه را میکشم؟
این ذوق کودکانه که به زودی کور میشود چرا همین حالا بساطش را جمع نمیکند؟
مگر نمیداند چه انتظارش را میکشد؟
این جمله را چه کسی گفته؛
یک پایان تلخ بهتر از یک تلخی بی پایان است
مگر پایان تلخ همان تلخی بی پایان نیست؟
مگر میشود بعد از این پایان تلخ باز به شیرینی رسید؟!
صدای در به مباحثات فلسفی درونم خاتمه داد:
_بیا اومدن!
رفت لب ساحل...
بلند شدم و مثل کودکان نابلد که راه رفتن هم نمیدانند پا جای پایش گذاشتم و پایین رفتم
حره هم از نگاهم درماندگی و ترس را میخواند اما حرفی برای گفتن نداشت
با نفس عمیقی تنها یک جمله گفت:
بذار حرفهاشو بزنه
_باشه!
همین...
راه افتادم به سمت ساحل
خوب بود که مسیر ساحل مستقیم و بی پیچ و خم بود
وگرنه ممکن بود گم شوم!
قامت ایستاده اش پشت به من و رو به دریا دلم را آب میکرد
چقدر به این تکیه گاه نیاز داشتم
افسوس!
صدای قدمهای کشیده و بی رمقم روی شن ساحل نگاهش را از دریا گرفت و وادارش کرد برگردد
نگاهش زود به شنهای ساحب گره خورد و زیر لب سلام کرد
یک قدم دیگر برداشتم و با فاصله کنارش ایستادم:
سلام
میخواستید حرف بزنید!
_بله...
میخوام!
خیلی فکر کردم باید از کجا شروع کنم؟
از خودم و دلایلم؟
یا از شما و دغدغه هاتون؟
آخرشم رسیدم به اینکه از هیچکدومشون شروع نکنم!
میخوام با اجازه تون از یه سوال شروع کنم!
بپرسم؟
کنجکاو گفتم: بپرسید!
🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫
#کپۍتحت_هرشرایطۍحراموموجبپیگردقانونۍ🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗