💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part109 بی حس و دل مرده مقابل آینه ایستاده بود میدونس
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 پشت کرد و به لعیا که معذب وسط پذیرایی ایستاده بود خیره شد: بشین... _ممنون راحتم حرفاتو بزن باید برم بابا دم در منتظره... گفته بودی چند دقیقه بیشتر طول نمی کشه درسته؟ الیاس دستهاش رو دوی سینه گره کرد و لبخند دخترکشی تحویلش داد: آره اما خب چند دقیقه میتونه تا چند روز و چند سال هم طول بکشه میدونی که همه اینا از دقیقه تشکیل میشن و مقدار چند هم مشخص نیست میتونه هرچقدر باشه... اما لعیا در موقعیتی نبود که دلش با این رفتارها بره کمی ترسیده بود: منظورت چیه؟ _هیچی شوخی کردم بشین دیگه... ناچار نشست و به سختی آب دهانش رو فرو داد الیاس سعی میکرد آروم و مطمئن برخورد کنه به لیوانهای شربت توی سینی روی میز اشاره کرد: بخور خنک شی... لعیا کمی کلافه به میز خیره شد: لطفا طوری تظاهر نکن که انگار هیچ مشکلی نیست من و تو داریم جدا میشیم دلیلشم خودت بهتر میدونی! الانم اگر اینجام فقط بخاطر اینه که تو قول دادی بعدش دست از سرم برداری‌ و بی دردسر طلاقم بدی حالا حرف بزن بگو واسه چی منو اینجا کشوندی که تحمل این ظاهر بی تفاوتت واقعا برام سخته!! الیاس پوزخند تلخی زد و کمی جلو کشید: صدات چرا میلرزه؟ از من میترسی؟! _نه نمیترسم... _دلم به حال خودم میسوزه که زنم ازم میترسه _دل منم میسوزه... خیلی قبل تر باید فکر این چیزا رو میکردی‌‌... چرا حرفتو نمیزنی و تمومش نمیکنی؟ الیاس پلک زد تا اشکش رو مهار کنه: به نظر خودت چه حرفی برای گفتن دارم؟ من به اندازه کافی حرف زدم و تو هم باور نکردی‌‌‌... فقط میخواستم ببینمت همین... لعیا با دیدن حال الیاس بغض کرد دستی به صورتش کشید و از جا بلند شد: پس من میرم... الیاس بلافاصله مقابلش ایستاد: کجا؟ _مگه نگفتی دیگه حرفی برای گفتن نداری؟ _تو خودتم داری گریه میکنی لعیا چرا میخوای زندگی جفتمونو خراب کنی؟ اشک لعیا جاری شد: معلومه که گریه میکنم فکر کردی برای من راحته؟ ولی اونی که این زندگی رو خراب کرد تو بودی نه من... _بخدا این سوء تفاهمه لعیا... من بهت خیانت نکردم صدای فریاد لعیا بلند شد: _اگر خودت بودی این حرف رو از من باور میکردی؟ الیاس سرش رو روی سینه خم کرد و کلافه سر تکون داد: خودتم میدونی شرایط من و تو فرق میکنه ولی... صدای آیفون بلند شد و نگاه لعیا به سمتش کشیده شد اما الیاس با عجله و کمی عصبانیت گفت: به من نگاه کن... حتما باباته میخواد ببردت به من نگاه کن و آخرین حرفت رو بزن میخوای این زندگی رو خراب کنی؟! پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂 https://eitaa.com/non_valghalam/28941 ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀