🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان
#شُعله🔥
#part122
ناهید وارد شد و با بغض و تاسف کنارش روی تخت نشست:
_شنیدی که...
داشتم با جمیله حرف میزدم
زنگ زد گفت الیاس به طلاق راضی شده
البته اون میگفت امیرعباس
فکر کنم به کنایه به ما میگفت که به رو بیاره این راز رو برملا کردیم!
خبر اول برای لعیا تازگی نداشت اما ناخوداگاه پرسید:
امیرعباس؟
اسم اصلیشه؟
_اسمی بود که مادر خدا بیامرزش روش گذاشت
خدا رحمتش کنه ان شاالله از کارای پسرش به عذاب نباشه من که ازش راضی ام زن خوبی بود
تو ام راضی باش...
_میشناختیش؟
_آره...
حالا غرض اینکه تو و بابات به مقصودتون رسیدید و پسره راضی شد بی دردسر طلاقت بده
_مامان باز شروع نکن باور کن...
_من که جیزی نگفتم
من از اولم گفتم دخالت نمیکنم هر کار دلتون میخواد بکنید
فقط الان اومدم بگم بابات میگه باید برای طلاق توافقی زودتر مهیا بشیم...
یه سری آزمایشا باید انجام بشه
گواهی عدم بارداری و... این چیزا
که باید همین امروز بریم دنبالش
آخه باباتم مثل خودت خیلی واسه این حلال خدا عجله داره!
لعیا بی توجه به کنایه دوباره مادرش سر به زیر انداخت و لب داخل دهان برد:
به نظرم لازم نباشه!
_نظر تو رو که نمیپرسن این گواهی باید به دادگاه...
وایسا ببینم منظورت چیه؟
گونه های سرخ و سکوت لعیا جواب ناهید بود
دست خودش نبود که کمی خوشحال شد از اینکه دخترش از این زندگی کوتاه با هزینه کمتری بیرون اومده...
اما یه گوشه دلش هم به حال الیاس سوخت و معرفتش رو هم تحسین کرد
لبخندش رو خورد و سرتکون داد:
پس باید بابت چیز دیگه ای گواهی بگیریم
به هر حال این آزمایشا لازمه
بلافاصله از جا بلند شد که اتاق رو ترک کنه که صدای لعیا بلند شد:
مامان...
_جانم؟
_میگم بابا... لازم نیست چیزی بدونه دیگه...
بهش بگو همون گواهی عدم بارداری رو گرفتیم
لبخند مادرانه ای روی لبهای ناهید نقش بست و باز نشست:
به هر حال متوجه میشه ولی اینکه خبر بدی نیست...
_اصلا دلم نمیخواد درباره این چیزا حرفی زده بشه
_دست من و تو نیست
تازه بابت این قضیه مهریه ت هم نصف میشه
خود به خود میفهمه دیگه
_آخه من که نمیخوام ازش مهریه بگیرم...
_حالا تو توجه نکن
خودتو بزن به اون راه
مطمئن باش باباتم حرفی نمیزنه...
لعیا درمانده سر تکون داد: کاش این روزا زودتر تموم بشن....
ناهید با اینکه از عجله این پدر و دختر ناراصی بود نمیتونست توی چنین موقعیتی دلخوری کنه و به دخترش توجه نکنه...
بغل باز کرد و در آغوشش گرفت
موهاش رو نوازش کرد و آروم زیر گوشش گفت:
تموم میشه
ما هر کاری میکنیم که تو راحتتر باشی...
نگران چیزی نباش و دیگه به چیزی فکر نکن
تو که تصمیمت رو گرفتی پس سعی کن باهاش کنار بیای تا کمتر ادیت بشی مادر جان...
آهسته از جا بلند شد و افتاده از در بیرون رفت
رفت تا خوشحالی اندک این خبر رو با پدری که این روزها کمرش خم شده بود قسمت کنه بلکه ذره ای از ناراحتی هاش کم بشه
و لعیا رو با دنیای جدید و نامانوسی که برای خودش ساخته بود تنها گذاشت
تا باز هم به روزهای بعد از این تنش، به روزهای بعد از طلاق فکر کنه و باز هم به هیچ نتیجه ای نرسه...
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/non_valghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀